جدول جو
جدول جو

معنی افکنیده - جستجوی لغت در جدول جو

افکنیده(اَ کَ دَ / دِ)
افکنده. رجوع به افکنده شود، بدشت شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درآمدن در دشت. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، هنگام فطام رسیدن کره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارکیده
تصویر ارکیده
(دخترانه)
گلی با رنگهای درخشان که یک گلبرگ آن از دو گلبرگ دیگرش بزرگتر است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افکنده
تصویر افکنده
انداخته شده، گسترده، کنایه از شکست خورده، کنایه از خوار، ذلیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افکننده
تصویر افکننده
اندازنده، پرت کننده، کنایه از شکست دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افکندن
تصویر افکندن
به دور انداختن، انداختن، پرت کردن
بر زمین زدن
کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش
افشاندن، پاشیدن
حذف کردن
پدید آوردن
اوکندن، فکندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارکیده
تصویر ارکیده
نوعی گل سرخ و صورتی که یک گلبرگ آن از دو گلبرگ دیگرش بزرگ تر است، گیاه علفی و زینتی این گل از خانوادۀ ثعلب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکنیده
تصویر آکنیده
آکنده، پرکرده، انباشته
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ / دِ)
پاشیده. منتشرشده. پراکنده شده. افشانده
لغت نامه دهخدا
(اَ گَ دَ / دِ)
افکنده. همان افکنده بمعنی انداخته شده و ساقط شده و پرت شده، گسترده، حذف شده، از شمار خارج گشته است. رجوع به افکنده شود:
ز کشته نبد جای گشتن بجنگ
ز برف و ز افگنده شد جای تنگ.
فردوسی.
یکی رزمشان کرده شد همگروه
زمین شد ز افگنده بر سان کوه.
فردوسی، سختی و بلا آوردن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کار عجب و شگفت آوردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ کِ دِ)
دهی از دهستان هزارپی بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 14000 گزی شمال آمل و 7000 گزی جنوب شوسۀ کناره. دشت، معتدل، مرطوب، مالاریایی. سکنه 200 تن شیعی. زبان مازندرانی و فارسی. آب این ده از رود خانه هراز است. محصول آنجا برنج، غلات، پنبه، کنف، حبوبات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع بسفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 113 و 119 بخش انگلیسی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
گیاهی است. ج، افانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نباتی است. (مهذب الاسماء). رجوع به افانی شود، واقعشده. (مؤید).
- کارافتاده، در کار واقعشده. آزموده:
ز کارافتاده بشنو تا بدانی.
سعدی.
، کم رو. (فرهنگ فارسی معین). محجوب. (یادداشت مؤلف) ، ساقطشده. (ناظم الاطباء). ساقط. محذوف بیاض. (یادداشت مؤلف) : در وسط این کتاب یکی صفحه افتاده دارد. (یادداشت مؤلف).
- افتاده داشتن، خرم در کتاب و مانند آن. (یادداشت مؤلف).
، زبون گردیده. (برهان) (ناظم الاطباء). زبون. (فرهنگ فارسی معین). بیچاره. عاجز. (یادداشت مؤلف) :
چو خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.
سعدی.
افتادۀ تو شددلم ای دوست دست گیر
در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد.
سعدی.
، گسترده. پهن شده. انداخته شده.
- امثال:
سفرۀ نیفتاده یک عیب دارد، افتاده هزار عیب، این کنایه است از اینکه کاری را که مرد بکمال نتواند کرد بهتر آنکه آن کار نکند. (از امثال و حکم دهخدا).
، ضدخاسته. (مؤید). پرت شده. زمین خورده. (فرهنگ فارسی معین) :
فقیهی بر افتاده مستی گذشت
بمستوری خویش مغرور گشت.
سعدی.
گرفتم کزافتادگان نیستی
چو افتاده بینی چرا ایستی.
سعدی.
خبرت نیست که قومی ز غمت بیخبرند
حال افتاده نداند که نیفتد باری.
سعدی.
صید اوفتاد و پای مسافر بگل بماند
هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری.
سعدی.
ره نیکمردان آزاده گیر
چه استاده ای دست افتاده گیر.
سعدی.
- بارافتاده، آنکه بارش بزمین ماند. آنکس که بار او بر مرکب بسته نشده:
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را.
سعدی.
، متواضع. (مؤید). فروتن و متواضع. (فرهنگ فارسی معین) : اشباع این که اوفتاده است دلالت تمام است بر ضم یکم. یعنی متواضع. (شرفنامۀ منیری). فروتن. خاضع:
کاین دو نفس با چوتو افتاده ای
خوش نبود جز بچنان باده ای.
نظامی.
گر در دولت زنی افتاده شود
از گره کار جهان ساده شود.
نظامی.
اگر زیردستی بیفتد رواست
زبردست افتاده مرد خداست.
سعدی.
، ساکت و آرام. سر بزیر. (یادداشت مؤلف). بی شرارت وشراست. سرافکنده. (یادداشت مؤلف) : بچۀ افتاده ایست. جوان افتاده ایست. (یادداشت بخط مؤلف) :
سعدی افتاده ایست آزاده
کس نیاید بجنگ افتاده.
سعدی.
، سقطشده. (مؤید) (ناظم الاطباء). ازپادرآمده و سقطشده. (فرهنگ فارسی معین). سقط و خراب شده. (برهان) (ناظم الاطباء) :
همان خرد کودک بدان جایگاه
شب و روز افتاده بد بی پناه.
فردوسی.
محمودیان این حدیث ها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد. (تاریخ بیهقی ص 235). مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آنست که گفته اند العفو عند القدره، بکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی ص 177).
گر این صاحب جهان افتادۀ تست
شکاری بس شگرف افتادۀ تست.
نظامی.
مروت نباشد بر افتاده زور
برد مرغ دون دانه از پیش مور.
سعدی.
افتاده که سیل درربودش
ز افسوس نظارگی چه سودش.
امیرخسرو.
برف افتاده. پس افتاده. پیش افتاده. بدافتاده. دل افتاده. دورافتاده. (آنندراج). و رجوع به افتاده شود. ج، افتادگان. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اِ دُ دِ)
ادنیس. خطه ای در شمال شرقی مقدونیه، که در ازمنۀ قدیمه جزء تراکیه بوده است و فیلیپ پدر اسکندر آنجا را تسخیر و بمقدونیه ملحق کرد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
از بلاد اسپانیا. (حلل السندسیه ج 1 ص 40) ، بر شتر نشستن، بازداشتن شتر را ازحوض، دراز شدن آستین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
آکنده:
منم در کشور عشقت خنیده
دلی از مهر رویت آکنیده.
شاکر بخاری
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ دَ / دِ)
ناآکنی-ده. ناآکن-ده
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
ترکانیده. شکافته. مشقوق. مبطور. بطیر. (یادداشت مؤلف) : خذماء، ماده بز گوش از پهنا کفانیده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ دَ)
سبب افکندن شدن. سبب انداختن شدن. اندازانیدن. (ناظم الاطباء). افگانیدن. رجوع به افگانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ نَنْ دَ / دِ)
شکننده. کاسر:
هر ستونی اشکننده آن دگر
استن آب اشکننده هر شرر.
مولوی.
و رجوع به شکننده شود
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ زَ دَ)
افکندن:
گهی سجاده بر دوش افکنیدیم
گهی در بحردل جوش افکنیدیم.
عطار (اسرارنامه).
رجوع به افکندن شود، جمع واژۀ فلاه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ نَنْ دَ / دِ)
اندازنده. رامی، خشک شدن شیر حیوان شیرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از افکندن. انداخته شده. افتاده. (یادداشت مؤلف). ساقطشده. انداخته شده. (ناظم الاطباء) :
چنان بد که آن دختر نیکبخت
یکی سیب افکنده باد از درخت.
فردوسی.
از آن صدهزاران یکی زنده نیست
خنک آنکه در دوزخ افکنده نیست.
فردوسی.
دید که در دانه طمع خام کرد
خویشتن افکندۀ این دام کرد.
نظامی.
تازه کنند این گل افکنده را
باز هم آرند پراکنده را.
نظامی.
، نهادن. جای دادن:
که این در سر او تو افگنده ای
چنین بیخ کین از دلش کنده ای.
فردوسی.
، جاری ساختن: اسکندر آن رود را بگردانید و در شهر افگند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 137) ، متوجّه ساختن: چون شاپور وهنی چنان بر قسطنطین ملک الروم افگند آب و رونق او برفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 69) ، حذف کردن. بخشیدن: چون پادشاه شد یکسال خراج از... بیفگند و در میان رعایا طریق عدل گسترد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 110) ، گستردن، چون سفره افگندن:
هرکجا چهرۀ تو سفرۀ خوبی افگند
دهنت آورد آنجا بلبان شیرینی.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
، بریدن و قطع کردن. چون زبان افگندن:
مگر ز باغ ارم با صفاش حرفی گفت
که تیغ باد سحر غنچه را زبان افگند.
حسین سنایی (از آنندراج).
، بمجاز بمعنی نهادن، چون بنا افگندن:
چو این بنیاد بد را خود فگندی
گناه خویش را بر من چه بندی.
امیرخسرو (از آنندراج).
، برابری کردن. طرف شدن با کسی. (آنندراج) :
من که با موری بقوت برنیایم ای عجب
با کسی افگنده ام کو بگسلد زنجیر را.
سعدی.
و رجوع به افکندن شود
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ / دِ)
افتاده. رجوع به افتاده و افتیدن شود: و اگر این آماس در پستان یا خایه افتیده باشد و در تن امتلاء نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(اِ کُ دَ /دِ)
شکفته. (از انجمن آرا) :
همچون شکوفه چشم سفیدم در انتظار
تا می ببندد آنچه نخست اشکفیده بود.
اثیرالدین اخسیکتی (از انجمن آرا).
رجوع به اشکفت و اشکفتن و شکفتن و شکوفه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
اوکندن. افکندن:
حاجت آوردش به غفلت سوی من
اوکنیدش موکشان در کوی من.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از افکندن
تصویر افکندن
دور کردن، ساقط کردن، فرش گستردن، انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افگنده
تصویر افگنده
انداخته بر زمین زده، گسترده، از شماره بیرون شده ساقط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشانیده
تصویر افشانیده
پاشیده پراکنده کرده
فرهنگ لغت هوشیار
پرت کننده دور اندازنده، گسترنده، از شماره بیرون کننده ساقط کننده (از حساب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکننده
تصویر اشکننده
شکننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افکنده
تصویر افکنده
انداخته بر زمین زده، گسترده، از شماره بیرون شده ساقط
فرهنگ لغت هوشیار
انباشته پر مملو ممتلی، حشو در نهاده، نهان کرده پوشیده مخفی، مدفون دفین در خاک فرو برده، نگار کرده ملون منقش، مغزدار میان پر، سخت فربه با گوشتی سخت پیچیده
فرهنگ لغت هوشیار
پرت کننده دور اندازنده، گسترنده، از شماره بیرون کننده ساقط کننده (از حساب)
فرهنگ لغت هوشیار
((اُ دِ))
گیاهی از طایفه ثعلب که بعضی از انواع آن دارای گل های زیبا است و به عنوان گل زینتی در باغچه یا گلدان کاشته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افکندن
تصویر افکندن
((اَ کَ دَ))
انداختن، پرت کردن، گستردن، از قلم انداختن، به حساب نیاوردن، شکست دادن، جا گرفتن، اقامت کردن، فکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افکنده
تصویر افکنده
((اَ کَ دِ))
انداخته، بر زمین زده، گسترده، به حساب نیامده، مطرود
فرهنگ فارسی معین