نعت مفعولی از افکندن. انداخته شده. افتاده. (یادداشت مؤلف). ساقطشده. انداخته شده. (ناظم الاطباء) : چنان بد که آن دختر نیکبخت یکی سیب افکنده باد از درخت. فردوسی. از آن صدهزاران یکی زنده نیست خنک آنکه در دوزخ افکنده نیست. فردوسی. دید که در دانه طمع خام کرد خویشتن افکندۀ این دام کرد. نظامی. تازه کنند این گل افکنده را باز هم آرند پراکنده را. نظامی. ، نهادن. جای دادن: که این در سر او تو افگنده ای چنین بیخ کین از دلش کنده ای. فردوسی. ، جاری ساختن: اسکندر آن رود را بگردانید و در شهر افگند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 137) ، متوجّه ساختن: چون شاپور وهنی چنان بر قسطنطین ملک الروم افگند آب و رونق او برفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 69) ، حذف کردن. بخشیدن: چون پادشاه شد یکسال خراج از... بیفگند و در میان رعایا طریق عدل گسترد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 110) ، گستردن، چون سفره افگندن: هرکجا چهرۀ تو سفرۀ خوبی افگند دهنت آورد آنجا بلبان شیرینی. کمال اسماعیل (از آنندراج). ، بریدن و قطع کردن. چون زبان افگندن: مگر ز باغ ارم با صفاش حرفی گفت که تیغ باد سحر غنچه را زبان افگند. حسین سنایی (از آنندراج). ، بمجاز بمعنی نهادن، چون بنا افگندن: چو این بنیاد بد را خود فگندی گناه خویش را بر من چه بندی. امیرخسرو (از آنندراج). ، برابری کردن. طرف شدن با کسی. (آنندراج) : من که با موری بقوت برنیایم ای عجب با کسی افگنده ام کو بگسلد زنجیر را. سعدی. و رجوع به افکندن شود