جدول جو
جدول جو

معنی افکنده - جستجوی لغت در جدول جو

افکنده
انداخته شده، گسترده، کنایه از شکست خورده، کنایه از خوار، ذلیل
تصویری از افکنده
تصویر افکنده
فرهنگ فارسی عمید
افکنده
(اَ کَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از افکندن. انداخته شده. افتاده. (یادداشت مؤلف). ساقطشده. انداخته شده. (ناظم الاطباء) :
چنان بد که آن دختر نیکبخت
یکی سیب افکنده باد از درخت.
فردوسی.
از آن صدهزاران یکی زنده نیست
خنک آنکه در دوزخ افکنده نیست.
فردوسی.
دید که در دانه طمع خام کرد
خویشتن افکندۀ این دام کرد.
نظامی.
تازه کنند این گل افکنده را
باز هم آرند پراکنده را.
نظامی.
، نهادن. جای دادن:
که این در سر او تو افگنده ای
چنین بیخ کین از دلش کنده ای.
فردوسی.
، جاری ساختن: اسکندر آن رود را بگردانید و در شهر افگند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 137) ، متوجّه ساختن: چون شاپور وهنی چنان بر قسطنطین ملک الروم افگند آب و رونق او برفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 69) ، حذف کردن. بخشیدن: چون پادشاه شد یکسال خراج از... بیفگند و در میان رعایا طریق عدل گسترد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 110) ، گستردن، چون سفره افگندن:
هرکجا چهرۀ تو سفرۀ خوبی افگند
دهنت آورد آنجا بلبان شیرینی.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
، بریدن و قطع کردن. چون زبان افگندن:
مگر ز باغ ارم با صفاش حرفی گفت
که تیغ باد سحر غنچه را زبان افگند.
حسین سنایی (از آنندراج).
، بمجاز بمعنی نهادن، چون بنا افگندن:
چو این بنیاد بد را خود فگندی
گناه خویش را بر من چه بندی.
امیرخسرو (از آنندراج).
، برابری کردن. طرف شدن با کسی. (آنندراج) :
من که با موری بقوت برنیایم ای عجب
با کسی افگنده ام کو بگسلد زنجیر را.
سعدی.
و رجوع به افکندن شود
لغت نامه دهخدا
افکنده
انداخته بر زمین زده، گسترده، از شماره بیرون شده ساقط
تصویری از افکنده
تصویر افکنده
فرهنگ لغت هوشیار
افکنده
((اَ کَ دِ))
انداخته، بر زمین زده، گسترده، به حساب نیامده، مطرود
تصویری از افکنده
تصویر افکنده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسکندر
تصویر اسکندر
(پسرانه)
یاری کننده مرد، نام پادشاه معروف یونان بنا به روایت شاهنامه فرزند داراب پسر بهمن و ناهید دختر فیلقوس قیصر روم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارزنده
تصویر ارزنده
(دخترانه)
محترم، دارای احترام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارکیده
تصویر ارکیده
(دخترانه)
گلی با رنگهای درخشان که یک گلبرگ آن از دو گلبرگ دیگرش بزرگتر است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افکننده
تصویر افکننده
اندازنده، پرت کننده، کنایه از شکست دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افکندن
تصویر افکندن
به دور انداختن، انداختن، پرت کردن
بر زمین زدن
کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش
افشاندن، پاشیدن
حذف کردن
پدید آوردن
اوکندن، فکندن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ کَ دَ / دِ)
فروهشته گوش. گوش بخم: صیادی سگی معلم داشت، ازین پهن بری، باریک ساقی، لاغرمیانی، فربه سرینی، افکنده گوشی. (سندبادنامه ص 200)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ نَنْ دَ / دِ)
اندازنده. رامی، خشک شدن شیر حیوان شیرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ دَ / دِ سُ)
کنایه از عجز و زاری بسیار باشد. (برهان) (هفت قلزم). عاجزگشته. زارگشته. (ناظم الاطباء) :
رخش بهرای زر بردن در پیش دیو
پس خر افکنده سم مرکب جم ساختن.
خاقانی.
رخش علل در رهش افکنده سم
علت و معلول در آن هر دو گم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رَ)
فکنده شدن. افتاده شدن. از پای درآمدن:
فکندش بیک زخم گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت.
عنصری، فرش و جز آن:
صد اشتر همه بار دیبای چین
صد اشتر ز افگندنی همچنین.
فردوسی.
گر افگندنی هیچ بودی مرا
مگر مرد مهمان ستودی مرا.
فردوسی.
ز پوشیدنیها و گستردنی
زافگندنی و پراگندنی.
فردوسی.
از افگندنیهای دیبا هزار
بفرمود تا برنهادند بار.
فردوسی.
رجوع به افکندنی شود
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ کَ دَ / دِ)
افکنده. (یادداشت مؤلف). افتاده:
ورا من ندیدم پر از خاک و خون
فکنده بدانسان به خاک اندرون.
فردوسی.
از آن باغ تا جای پرموده شاه
تن بی سران بد فکنده براه.
فردوسی.
راست چو کشته شونده و زار و فکنده
آیدشان مشتری و آید دلال.
منوچهری.
، گسترده. (یادداشت مؤلف) :
خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ.
بوشکور.
اکنون فکنده بینی از ترک تا یمن
یک چندگاه زیر پی آهوان سمن.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
(اُ تَ دَ / دِ)
آنچه شایستگی افتادن را باشد. سقوطکننده
لغت نامه دهخدا
(اَ گَ دَ / دِ)
افکنده. همان افکنده بمعنی انداخته شده و ساقط شده و پرت شده، گسترده، حذف شده، از شمار خارج گشته است. رجوع به افکنده شود:
ز کشته نبد جای گشتن بجنگ
ز برف و ز افگنده شد جای تنگ.
فردوسی.
یکی رزمشان کرده شد همگروه
زمین شد ز افگنده بر سان کوه.
فردوسی، سختی و بلا آوردن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کار عجب و شگفت آوردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ دَ / دِ)
افکنده. رجوع به افکنده شود، بدشت شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درآمدن در دشت. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، هنگام فطام رسیدن کره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ کِ دِ)
دهی از دهستان هزارپی بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 14000 گزی شمال آمل و 7000 گزی جنوب شوسۀ کناره. دشت، معتدل، مرطوب، مالاریایی. سکنه 200 تن شیعی. زبان مازندرانی و فارسی. آب این ده از رود خانه هراز است. محصول آنجا برنج، غلات، پنبه، کنف، حبوبات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع بسفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 113 و 119 بخش انگلیسی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسکندر
تصویر اسکندر
سیر ثوم
فرهنگ لغت هوشیار
پرت کننده دور اندازنده، گسترنده، از شماره بیرون کننده ساقط کننده (از حساب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افگندن
تصویر افگندن
انداختن، بر زمین زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افکوهه
تصویر افکوهه
بزله سخن با نمک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افکندنی
تصویر افکندنی
در خور افکندن لایق افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکنجه
تصویر اشکنجه
عذاب، عقوبت، شکنجه، آزار، اذیت، رنج دادن، صدمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکننده
تصویر اشکننده
شکننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارغنده
تصویر ارغنده
خشمگین غضبناک غضبان خشم آلود آشفته و به خشم آمده ارغند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزنده
تصویر ارزنده
دارای ارزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افکندن
تصویر افکندن
دور کردن، ساقط کردن، فرش گستردن، انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
پرت کننده دور اندازنده، گسترنده، از شماره بیرون کننده ساقط کننده (از حساب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افگنده
تصویر افگنده
انداخته بر زمین زده، گسترده، از شماره بیرون شده ساقط
فرهنگ لغت هوشیار
پرت شده زمین خورده، از پا در آمده سقط شده، فروتن متواضع، کم رو، زبون، جمع افتادگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افکندن
تصویر افکندن
((اَ کَ دَ))
انداختن، پرت کردن، گستردن، از قلم انداختن، به حساب نیاوردن، شکست دادن، جا گرفتن، اقامت کردن، فکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارزنده
تصویر ارزنده
نفیس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از افتاده
تصویر افتاده
مردود
فرهنگ واژه فارسی سره
روستایی از دهستان هزارپی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی