فکنده شدن. افتاده شدن. از پای درآمدن: فکندش بیک زخم گردن ز کفت چو افکنده شد دست عذرا گرفت. عنصری، فرش و جز آن: صد اشتر همه بار دیبای چین صد اشتر ز افگندنی همچنین. فردوسی. گر افگندنی هیچ بودی مرا مگر مرد مهمان ستودی مرا. فردوسی. ز پوشیدنیها و گستردنی زافگندنی و پراگندنی. فردوسی. از افگندنیهای دیبا هزار بفرمود تا برنهادند بار. فردوسی. رجوع به افکندنی شود