اورنگ و تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء). اورنگ است که تخت پادشاهان باشد. (هفت قلزم) (برهان) (آنندراج). بمعنی تخت مرادف اورنگ. (فرهنگ رشیدی) : خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ برآورندۀ نام و فروبرندۀ رنگ. فرخی.
اورنگ و تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء). اورنگ است که تخت پادشاهان باشد. (هفت قلزم) (برهان) (آنندراج). بمعنی تخت مرادف اورنگ. (فرهنگ رشیدی) : خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ برآورندۀ نام و فروبرندۀ رنگ. فرخی.
فرنگ و اروپا و فرنگستان. (ناظم الاطباء). فرنگ را نیز گویند که بعربی نصاری خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). بمعنی فرنگ نیزآمده. افرنگی یعنی فرنگی. (مجمعالفرس) : بیت المقدس ار شد ز افرنگ پر ز خوکان بدنام کی شد آخر آن مسجدمقدس. مولوی. گر کافری میجویدت ور مؤمنی میشویدت این گو برو صدیق شو آن گو برو افرنگ گرد. مولوی. تا نمیرد هیچ افرنگی چنین هیچ ملحد را مبادا این چنین. مولوی
فرنگ و اروپا و فرنگستان. (ناظم الاطباء). فرنگ را نیز گویند که بعربی نصاری خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). بمعنی فرنگ نیزآمده. افرنگی یعنی فرنگی. (مجمعالفرس) : بیت المقدس ار شد زَ افرنگ پر ز خوکان بدنام کی شد آخر آن مسجدمقدس. مولوی. گر کافری میجویدت ور مؤمنی میشویدت این گو برو صدیق شو آن گو برو افرنگ گرد. مولوی. تا نمیرد هیچ افرنگی چنین هیچ ملحد را مبادا این چنین. مولوی
معرب آن افرنجه. گروهی است از مردم. (منتهی الارب) ، حلوای گندم دلیده شده. (برهان). دلیدۀ گندم را نیز گویند. (مؤید الفضلاء) ، لوزینه. (برهان). و قیل جنسی که از نان و شکر و روغن راست کنند و آنرا مالیده نامند. (مؤید الفضلاء). رجوع به آفروشه شود. - افروشۀ نان، نانخورش: چند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیان و سوختگان به نشوند و دانند که افروشۀ نان است، باز مجاملتی در میانه بماند. (تاریخ بیهقی ص 331)
معرب آن افرنجه. گروهی است از مردم. (منتهی الارب) ، حلوای گندم دلیده شده. (برهان). دلیدۀ گندم را نیز گویند. (مؤید الفضلاء) ، لوزینه. (برهان). و قیل جنسی که از نان و شکر و روغن راست کنند و آنرا مالیده نامند. (مؤید الفضلاء). رجوع به آفروشه شود. - افروشۀ نان، نانخورش: چند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیان و سوختگان به نشوند و دانند که افروشۀ نان است، باز مجاملتی در میانه بماند. (تاریخ بیهقی ص 331)
عقل و دانش، سریر، تخت پادشاهی، کنایه از فر و شکوه و زیبایی، جاه و جلال، برای مثال جهان خیره ماند ز فرهنگ او / از آن برز و بالا و اورنگ او (عنصری - ۳۶۱)
عقل و دانش، سریر، تخت پادشاهی، کنایه از فر و شکوه و زیبایی، جاه و جلال، برای مِثال جهان خیره ماند ز فرهنگ او / از آن برز و بالا و اورنگ او (عنصری - ۳۶۱)
شلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، تالانک، شلیر، شفترنگ، مالانک، رنگینان، شکیر، تالانه، رنگینا
شَلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، تالانَک، شَلیر، شَفترَنگ، مالانَک، رَنگینان، شَکیر، تالانِه، رَنگینا
فرند. جوهر شمشیر، تابان و فروزنده گردانیدن. (ناظم الاطباء) : فاما خداوندان معروف گفته اند که وی (جمال) شوق شمع است که شمع را برافروزاند. (نوروزنامه)، متشعشع گردانیدن، دارای نور و روشنائی گشتن. (ناظم الاطباء). افروزانیدن. افروزیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به افروزانیدن شود
فِرِند. جوهر شمشیر، تابان و فروزنده گردانیدن. (ناظم الاطباء) : فاما خداوندان معروف گفته اند که وی (جمال) شوق شمع است که شمع را برافروزاند. (نوروزنامه)، متشعشع گردانیدن، دارای نور و روشنائی گشتن. (ناظم الاطباء). افروزانیدن. افروزیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به افروزانیدن شود
بمعنی افشک است که شبنم باشد. (هفت قلزم) (برهان). و در بیت ذیل بفتح نون آمده است: شد عرق ریزان پریرو زیر زلفش از حجاب بر گل رعنا مگر که افشنگ افتاده است. ؟ (از فرهنگ شعوری). رجوع به افشک شود
بمعنی افشک است که شبنم باشد. (هفت قلزم) (برهان). و در بیت ذیل بفتح نون آمده است: شد عرق ریزان پریرو زیر زلفش از حجاب بر گل رعنا مگر که افشنگ افتاده است. ؟ (از فرهنگ شعوری). رجوع به افشک شود
چون زیبائی بود همچو اورنگ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : فر و افژنگ بتو گیرد دین منبر از خطبۀ تو آراید. دقیقی، نوعی از راندن اسب. (یادداشت مؤلف). رجوع به افسار و فسار شود
چون زیبائی بود همچو اورنگ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : فر و افژنگ بتو گیرد دین منبر از خطبۀ تو آراید. دقیقی، نوعی از راندن اسب. (یادداشت مؤلف). رجوع به افسار و فسار شود
تخت پادشاهان. (انجمن آرا) (برهان). تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). سریر و تخت. (آنندراج) : نهادند اورنگ بر پشت پیل کشیدند شمشیر گردش دو میل. نظامی (شرفنامه ص 474). بدو گفت بی تو نخواهم جهان نه اورنگ و نی گنج و تاج شهان. فردوسی. بر اورنگ زرینش بنشاندند بشاهی بر او آفرین خواندند. فردوسی. برکشد هوش مرد را از چاه گاه بخشدش مسند و اورنگ. ناصرخسرو. چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ سپاه روم زد بر لشکر زنگ. نظامی. زهی دارندۀ اورنگ شاهی حوالتگاه تایید الهی. نظامی. خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن کاین عیش نیست در خور اورنگ خسروی. حافظ. - اورنگ آرا، آرایندۀ تخت شاهی. آرایش کننده تاج و تخت. - اورنگ پیرای، پیرایندۀاورنگ یعنی تاج و تخت، کنایه از پادشاه. (آنندراج) : به رستم رکابی روان کرده رخش هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش. نظامی (شرفنامه ص 59 چ دبیر سیاقی). - اورنگ نشین، پادشاه صاحب تخت وتاج. (از ناظم الاطباء). تخت نشین و فرمانروا. (آنندراج) : اورنگ نشین ملک بی نقل فرمانده بی نقیصه چون عقل. نظامی. اقطاع ده سپاه موران اورنگ نشین بخت کوران. نظامی. - هفت اورنگ، رجوع به هفت اورنگ شود.
تخت پادشاهان. (انجمن آرا) (برهان). تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). سریر و تخت. (آنندراج) : نهادند اورنگ بر پشت پیل کشیدند شمشیر گردش دو میل. نظامی (شرفنامه ص 474). بدو گفت بی تو نخواهم جهان نه اورنگ و نی گنج و تاج شهان. فردوسی. بر اورنگ زرینش بنشاندند بشاهی بر او آفرین خواندند. فردوسی. برکشد هوش مرد را از چاه گاه بخشدش مسند و اورنگ. ناصرخسرو. چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ سپاه روم زد بر لشکر زنگ. نظامی. زهی دارندۀ اورنگ شاهی حوالتگاه تایید الهی. نظامی. خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن کاین عیش نیست در خور اورنگ خسروی. حافظ. - اورنگ آرا، آرایندۀ تخت شاهی. آرایش کننده تاج و تخت. - اورنگ پیرای، پیرایندۀاورنگ یعنی تاج و تخت، کنایه از پادشاه. (آنندراج) : به رستم رکابی روان کرده رخش هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش. نظامی (شرفنامه ص 59 چ دبیر سیاقی). - اورنگ نشین، پادشاه صاحب تخت وتاج. (از ناظم الاطباء). تخت نشین و فرمانروا. (آنندراج) : اورنگ نشین ملک بی نقل فرمانده بی نقیصه چون عقل. نظامی. اقطاع ده سپاه موران اورنگ نشین بخت کوران. نظامی. - هفت اورنگ، رجوع به هفت اورنگ شود.
نام شخصی که عاشق گلچهره نامی بوده. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) : اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم. حافظ ، از ایلات اطراف تهران. (جغرافیای سیاسی کیهان)
نام شخصی که عاشق گلچهره نامی بوده. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) : اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم. حافظ ، از ایلات اطراف تهران. (جغرافیای سیاسی کیهان)