معرب آن افرنجه. گروهی است از مردم. (منتهی الارب) ، حلوای گندم دلیده شده. (برهان). دلیدۀ گندم را نیز گویند. (مؤید الفضلاء) ، لوزینه. (برهان). و قیل جنسی که از نان و شکر و روغن راست کنند و آنرا مالیده نامند. (مؤید الفضلاء). رجوع به آفروشه شود. - افروشۀ نان، نانخورش: چند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیان و سوختگان به نشوند و دانند که افروشۀ نان است، باز مجاملتی در میانه بماند. (تاریخ بیهقی ص 331)
فرنگ و اروپا و فرنگستان. (ناظم الاطباء). فرنگ را نیز گویند که بعربی نصاری خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). بمعنی فرنگ نیزآمده. افرنگی یعنی فرنگی. (مجمعالفرس) : بیت المقدس ار شد زَ افرنگ پر ز خوکان بدنام کی شد آخر آن مسجدمقدس. مولوی. گر کافری میجویدت ور مؤمنی میشویدت این گو برو صدیق شو آن گو برو افرنگ گرد. مولوی. تا نمیرد هیچ افرنگی چنین هیچ ملحد را مبادا این چنین. مولوی
اورنگ و تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء). اورنگ است که تخت پادشاهان باشد. (هفت قلزم) (برهان) (آنندراج). بمعنی تخت مرادف اورنگ. (فرهنگ رشیدی) : خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ برآورندۀ نام و فروبرندۀ رنگ. فرخی.