جدول جو
جدول جو

معنی یخیدن - جستجوی لغت در جدول جو

یخیدن
(کَ تَ گِ رِ تَ)
مصدر منحوت از یخ. در تداول عامه به مزاح، بسیار سرد شدن. سخت سرما یافتن. یخ زدن. یخ کردن: توی سرما یخیدم. دستم یخید. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یخ کردن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یخین
تصویر یخین
از جنس یخ، کنایه از بی عاطفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چخیدن
تصویر چخیدن
کوشیدن، کوشش کردنبرای مثال در تپیدن سست شد پیوند او / وز چخیدن سختتر شد بند او (عطار - ۴۰۱)
ستیزه کردن، برای مثال به کابل که با سام یارد چخید / که خواند از آن زخم گرزش چشید (فردوسی - ۱/۲۳۶)، سپاه است یکسر همه کوه و شخ / تو با پیل و با پیلبانان مچخ (فردوسی - لغت نامه - چخیدن) سخن گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخیدن
تصویر مخیدن
خزیدن، جنبیدن، چسبیدن، برای مثال سبک پیرزن سوی خانه دوید / برهنه به اندام او درمخید (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۰)، به دنبال کسی رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخیدن
تصویر شخیدن
لغزیدن، لیز خوردن و افتادن از جایی، پژمرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخیدن
تصویر رخیدن
تند نفس کشیدن، نفس تند زدن از تند رفتن یا برداشتن بار سنگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخیدن
تصویر بخیدن
زدن پشم یا پنبه، پنبه زنی، جدا کردن پنبه از پنبه دانه، حلّاجی، فاخیدن، فلخمیدن، فرخمیدن، فلخودن، حلاجت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیدن
تصویر خیدن
خمیدن، خم شدن، کج شدن، دولا شدن
فرهنگ فارسی عمید
(لَ دَ)
نفس کشیدن و نفس زدن بواسطۀ برداشتن و کشیدن بار گران و یا مشقت دیگر. (ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ جهانگیری). به معنی نفس زدن باشد برای حمل بار گران. (غیاث اللغات) (از آنندراج). نفس تند زدن از دویدن و بار داشتن. (از فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) (از شعوری ج 2 ص 12) : انح، انوح، رخیدن و دم برآوردن از مرض دمه و تاسه وجز آن. طحیر، رخیدن. سخت دم زدن. نحم، نحیم، نحمان، رخیدن. (منتهی الارب). و رجوع به رخنده شود
لغت نامه دهخدا
(لَغْوْ شُ دَ)
نالۀ حزین کردن. در سنسکریت شوچ بمعنی مذکور هست و شین تبدیل به زاءو جیم تبدیل به خاء میشود. مولوی گوید:
جانب تبریز آ از جهت شمس دین
چند در این تیرگی همچو خسان میزخی.
باقی مشتقات را هم شاعر میتواند استعمال کند. (فرهنگ نظام). رجوع به رخیدن و زخ و زخار شود
لغت نامه دهخدا
(گَزَ جُ تَ)
مصدر منحوت از تخمق یا تخمگ ترکی، خوردن (اهریمنی). نفرین گونه ایست چون زهر مار کردن، کوفت کردن: بتخ، کوفت کن. زهر مار کن. تخید، زهر مار کرد. کوفت کرد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ گِ رِ تَ)
کوشیدن. (از فرهنگ اسدی) (برهان) (ناظم الاطباء). کوشش کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). سعی کردن. (از برهان) (آنندراج). چغیدن:
ما را بدان لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی.
کسائی (از فرهنگ اسدی).
کنون تا یکی شهریاری پدید
نیاری، فزون زین نباید چخید.
فردوسی.
با بند مچخ که سخت گردد
چون باز بتابی از رسن سر.
ناصرخسرو.
چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی ؟
گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید.
ناصرخسرو.
کس بند خدائی بسگالش نگشاید
با بند خدائی مچخ و بیهده مسگال.
ناصرخسرو.
دل با غم تو گر بچخد زیر آید
زیرا چو تو دلبری بکف دیر آید.
؟ (از سندبادنامه).
در طپیدن سست شد پیوند او
وز چخیدن سخت تر شد بند او.
عطار.
دل از شره نفس تو در پای فتاده ست
هر چند درین واقعه مردانه چخیده ست.
عطار.
، ستیزه کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). جنگ و ستیز کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) :
سپاه است یکسر همه کوه و شخ
تو با پیل و با پیلبانان مچخ.
فردوسی.
ز کابل که با سام یارد چخید؟
که خواهد همی زخم گرزش چشید؟
فردوسی.
بس شهر که مردانش با من بچخیدند
کامروز نبینند در او جز زن بی شوی.
فرخی.
هیچ شهی با تو نیارد چخید
گر چه که با لشکر بی منتهاست.
فرخی.
شب تاختنی کرد چو عفریت دمیده
بر ماه فرس رانده و با چرخ چخیده.
منوچهری.
پرپروانه بسوزد با فروزنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
منوچهری.
با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره
دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری.
منوچهری.
محال است روباهان را با شیران چخیدن. (از تاریخ بیهقی). ای سگان خدای نه با شما گفته ام که با مهمانان من مچخید. (از کشف المحجوب ص 300).
وز دولت تو دست حسد کوته خواهم
با دولت تو خود که چخد یا که چخیده ست.
ابوالفرج.
مشت هرگز کی برآید با درفش
پنبه با آتش کجا یارد چخید؟
مسعودسعد.
هر کرا دولتی است برنائی
تو بدانکس مچخ که برنائی.
سنائی.
کی تواند حاسدت با تو چخیدن خیرخیر
سایه بر دریای چین چون افکند پرذباب.
معزی.
زمانه سوی حسودت ندا کند که منم
ورا غلام، تو با خواجۀ زمانه مچخ.
سوزنی.
شادمان باش ای فلک قدرت خداوندی که هست
جای مغلوبی فلک را گر کنون با وی چخی.
انوری (از فرهنگ نظام).
بگو فلک را با این ضعیف هیچ مپیچ
بگو جهان را با این اسیر هیچ مچخ.
محمد بن بدیع نسوی.
، دم زدن. (برهان) (ناظم الاطباء). گفتگو کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). چغیدن:
خدایا راست گویم فتنه از تست
ولی از ترس نتوانم چخیدن.
ناصرخسرو.
، خصومت کردن. (از برهان) (ناظم الاطباء) : ایشان چون نومید شدند بازگشتند و دیگر بار با پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم نتوانستند چخیدن ولیکن با یارانش خصومت میکردند و ایشان را رنجه میداشتندی. (ترجمه طبری بلعمی) ، بر روی کسی جستن باشد، و باین معنی بجای حرف ثانی غین نقطه دار هم آمده است. (برهان). بر روی کسی جستن. (ناظم الاطباء). چغیدن. رجوع به چغیدن و چخ شود، تند دم زدن وخود را بهم کشیدن بوقت جماع از خوشی. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
پنبه و پشم زدن. (آنندراج). حلاجی کردن پشم و پنبه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ / دِ)
یخ کرده. سردشده. یخ زده. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یخیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نُ خَ / خِ گِ رِ تَ)
ویران کردن و خراب کردن و فاسد کردن و تلف کردن و پایمال کردن و محو کردن. (ناظم الاطباء). فراهم کردن و برهم زدن و خراب کردن مانند فراهم آوردن و برهم زدن خانه و عمارت. (از شعوری ج 2 ورق 447)
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ / بِ رَ دَ)
یخ کردن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به یخیدن و یخ کردن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ گَ دَ)
ظاهراً مصحف شخلیدن و مقلوب لخشیدن. (حاشیۀ برهان چ معین). و نیزمصحف شخشیدن باشد. لغزیدن و فروافتادن از جایی. (برهان). شخشیدن. بیهقی در تاج المصادر در ترجمه ذریر گوید: بشخیدن چشم در سر، وانگریستن و امعان نظر کردن. (ناظم الاطباء) ، با تندی و درشتی و ترشرویی نگریستن، پژمرده شدن. ناتوان و سست و ضعیف گشتن. شخولیدن، به حال آمدن پس از افتادن، نگاه داشتن خود را هنگام غلطیدن. (ناظم الاطباء) ، صورتی است از چخیدن به معنی ستیزه کردن:
هر آن تخمی که دهقانی بکارد
زمین و آسمان آرد شخیدن.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ دَ اَ کَ / کِ دَ)
پاره کردن و بر جای گذاردن. (فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(زِ کَ دَ)
جنبیدن. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 114). خزیدن. لغزیدن. جنبیدن و حرکت کردن. (برهان). جنبیدن و متحرک شدن. (ناظم الاطباء) :
سبک نیک زن سوی چاکر دوید
برهنه به اندام من درمخید.
ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 114).
، رفتن. روی آوردن:
دانش آموز و چو نادان ز پس میر ممخ
تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند.
ناصرخسرو.
، چسبیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). متوسل شدن:
گر ابلهی به مال شود شهره عاقلان
از شومی دنائت همت بدو مخند.
بوعلی چاچی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
دانش آموز و چو نادان ز پس میر ممخ
تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند.
ناصرخسرو.
، نافرمانی کردن و عاق و عاصی شدن باشد. (برهان) (آنندراج). عاصی شدن و عاق شدن. (ناظم الاطباء) ، جستن و جهیدن، کشیدن و دراز کردن، لمس کردن، ربودن و به زور گرفتن، استیخ شدن مانند مو و پر در حالت خشم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یهیدن
تصویر یهیدن
ویران کردن و خراب و فاسد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیدن
تصویر خیدن
کج شدن خم شدن، لنگیدن
فرهنگ لغت هوشیار
جنبیدن حرکت کردن، اقتفاکردن پیروی کردن: دانش آموز و چو نادان ز پس مبر ممخ تا چو داناشوی آنگه درگران بر (در) تو مخند. (ناصر خسرود) توضیح در حاشیه صفحه مذکور از دیوان ناصر خسرو نوشته شده: از مخیدن و در اینجا شایدبمعنی چسبیدن اراده کرده باشد، خزیدن (جانور)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخیدن
تصویر شخیدن
لغزیدن، لیز خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چخیدن
تصویر چخیدن
کوشیدن سعی کردن، ستیزه کردن، دم زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخیدن
تصویر رخیدن
تند نفس کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخیدن
تصویر بخیدن
حلاجی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخیده
تصویر یخیده
یخ زده، یخ کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخیدن
تصویر رخیدن
((رَ دَ))
تند نفس کشیدن به سبب حمل باری سنگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخیدن
تصویر مخیدن
((مَ دَ))
جنبیدن، خزیدن، چسبیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شخیدن
تصویر شخیدن
((شَ دَ))
شعله کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زخیدن
تصویر زخیدن
((زُ دَ))
غرغر کردن، ناله کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چخیدن
تصویر چخیدن
((چَ دَ))
کوشیدن، ستیزه کردن، چغیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بخیدن
تصویر بخیدن
((بَ دَ))
حلاجی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیدن
تصویر خیدن
((دَ))
خمیدن
فرهنگ فارسی معین
حرف زدن، دم زدن، کوشیدن، تلاش کردن، سعی کردن، ستیزه کردن، جنگیدن، مبارزه کردن، دشمنی کردن، خصومت ورزیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد