مصدر منحوت از یخ. در تداول عامه به مزاح، بسیار سرد شدن. سخت سرما یافتن. یخ زدن. یخ کردن: توی سرما یخیدم. دستم یخید. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یخ کردن شود
مصدر منحوت از یخ. در تداول عامه به مزاح، بسیار سرد شدن. سخت سرما یافتن. یخ زدن. یخ کردن: توی سرما یخیدم. دستم یخید. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یخ کردن شود
کوشیدن، کوشش کردنبرای مثال در تپیدن سست شد پیوند او / وز چخیدن سختتر شد بند او (عطار - ۴۰۱) ستیزه کردن، برای مثال به کابل که با سام یارد چخید / که خواند از آن زخم گرزش چشید (فردوسی - ۱/۲۳۶)، سپاه است یکسر همه کوه و شخ / تو با پیل و با پیلبانان مچخ (فردوسی - لغت نامه - چخیدن)سخن گفتن
کوشیدن، کوشش کردنبرای مثال در تپیدن سست شد پیوند او / وز چخیدن سختتر شد بند او (عطار - ۴۰۱) ستیزه کردن، برای مِثال به کابل که با سام یارد چخید / که خواند از آن زخم گرزش چشید (فردوسی - ۱/۲۳۶)، سپاه است یکسر همه کوه و شخ / تو با پیل و با پیلبانان مچخ (فردوسی - لغت نامه - چخیدن)سخن گفتن
نفس کشیدن و نفس زدن بواسطۀ برداشتن و کشیدن بار گران و یا مشقت دیگر. (ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ جهانگیری). به معنی نفس زدن باشد برای حمل بار گران. (غیاث اللغات) (از آنندراج). نفس تند زدن از دویدن و بار داشتن. (از فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) (از شعوری ج 2 ص 12) : انح، انوح، رخیدن و دم برآوردن از مرض دمه و تاسه وجز آن. طحیر، رخیدن. سخت دم زدن. نحم، نحیم، نحمان، رخیدن. (منتهی الارب). و رجوع به رخنده شود
نفس کشیدن و نفس زدن بواسطۀ برداشتن و کشیدن بار گران و یا مشقت دیگر. (ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ جهانگیری). به معنی نفس زدن باشد برای حمل بار گران. (غیاث اللغات) (از آنندراج). نفس تند زدن از دویدن و بار داشتن. (از فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) (از شعوری ج 2 ص 12) : اَنْح، اُنوح، رخیدن و دم برآوردن از مرض دمه و تاسه وجز آن. طَحیر، رخیدن. سخت دم زدن. نَحْم، نَحیم، نَحَمان، رخیدن. (منتهی الارب). و رجوع به رخنده شود
نالۀ حزین کردن. در سنسکریت شوچ بمعنی مذکور هست و شین تبدیل به زاءو جیم تبدیل به خاء میشود. مولوی گوید: جانب تبریز آ از جهت شمس دین چند در این تیرگی همچو خسان میزخی. باقی مشتقات را هم شاعر میتواند استعمال کند. (فرهنگ نظام). رجوع به رخیدن و زخ و زخار شود
نالۀ حزین کردن. در سنسکریت شوچ بمعنی مذکور هست و شین تبدیل به زاءو جیم تبدیل به خاء میشود. مولوی گوید: جانب تبریز آ از جهت شمس دین چند در این تیرگی همچو خسان میزخی. باقی مشتقات را هم شاعر میتواند استعمال کند. (فرهنگ نظام). رجوع به رخیدن و زخ و زخار شود
مصدر منحوت از تخمق یا تخمگ ترکی، خوردن (اهریمنی). نفرین گونه ایست چون زهر مار کردن، کوفت کردن: بتخ، کوفت کن. زهر مار کن. تخید، زهر مار کرد. کوفت کرد. (یادداشت بخط مؤلف)
مصدر منحوت از تخمق یا تخمگ ترکی، خوردن (اهریمنی). نفرین گونه ایست چون زهر مار کردن، کوفت کردن: بِتِخ، کوفت کن. زهر مار کن. تِخید، زهر مار کرد. کوفت کرد. (یادداشت بخط مؤلف)
کوشیدن. (از فرهنگ اسدی) (برهان) (ناظم الاطباء). کوشش کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). سعی کردن. (از برهان) (آنندراج). چغیدن: ما را بدان لب تو نیاز است در جهان طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی. کسائی (از فرهنگ اسدی). کنون تا یکی شهریاری پدید نیاری، فزون زین نباید چخید. فردوسی. با بند مچخ که سخت گردد چون باز بتابی از رسن سر. ناصرخسرو. چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی ؟ گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید. ناصرخسرو. کس بند خدائی بسگالش نگشاید با بند خدائی مچخ و بیهده مسگال. ناصرخسرو. دل با غم تو گر بچخد زیر آید زیرا چو تو دلبری بکف دیر آید. ؟ (از سندبادنامه). در طپیدن سست شد پیوند او وز چخیدن سخت تر شد بند او. عطار. دل از شره نفس تو در پای فتاده ست هر چند درین واقعه مردانه چخیده ست. عطار. ، ستیزه کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). جنگ و ستیز کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) : سپاه است یکسر همه کوه و شخ تو با پیل و با پیلبانان مچخ. فردوسی. ز کابل که با سام یارد چخید؟ که خواهد همی زخم گرزش چشید؟ فردوسی. بس شهر که مردانش با من بچخیدند کامروز نبینند در او جز زن بی شوی. فرخی. هیچ شهی با تو نیارد چخید گر چه که با لشکر بی منتهاست. فرخی. شب تاختنی کرد چو عفریت دمیده بر ماه فرس رانده و با چرخ چخیده. منوچهری. پرپروانه بسوزد با فروزنده چراغ چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند. منوچهری. با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری. منوچهری. محال است روباهان را با شیران چخیدن. (از تاریخ بیهقی). ای سگان خدای نه با شما گفته ام که با مهمانان من مچخید. (از کشف المحجوب ص 300). وز دولت تو دست حسد کوته خواهم با دولت تو خود که چخد یا که چخیده ست. ابوالفرج. مشت هرگز کی برآید با درفش پنبه با آتش کجا یارد چخید؟ مسعودسعد. هر کرا دولتی است برنائی تو بدانکس مچخ که برنائی. سنائی. کی تواند حاسدت با تو چخیدن خیرخیر سایه بر دریای چین چون افکند پرذباب. معزی. زمانه سوی حسودت ندا کند که منم ورا غلام، تو با خواجۀ زمانه مچخ. سوزنی. شادمان باش ای فلک قدرت خداوندی که هست جای مغلوبی فلک را گر کنون با وی چخی. انوری (از فرهنگ نظام). بگو فلک را با این ضعیف هیچ مپیچ بگو جهان را با این اسیر هیچ مچخ. محمد بن بدیع نسوی. ، دم زدن. (برهان) (ناظم الاطباء). گفتگو کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). چغیدن: خدایا راست گویم فتنه از تست ولی از ترس نتوانم چخیدن. ناصرخسرو. ، خصومت کردن. (از برهان) (ناظم الاطباء) : ایشان چون نومید شدند بازگشتند و دیگر بار با پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم نتوانستند چخیدن ولیکن با یارانش خصومت میکردند و ایشان را رنجه میداشتندی. (ترجمه طبری بلعمی) ، بر روی کسی جستن باشد، و باین معنی بجای حرف ثانی غین نقطه دار هم آمده است. (برهان). بر روی کسی جستن. (ناظم الاطباء). چغیدن. رجوع به چغیدن و چخ شود، تند دم زدن وخود را بهم کشیدن بوقت جماع از خوشی. (غیاث)
کوشیدن. (از فرهنگ اسدی) (برهان) (ناظم الاطباء). کوشش کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). سعی کردن. (از برهان) (آنندراج). چغیدن: ما را بدان لب تو نیاز است در جهان طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی. کسائی (از فرهنگ اسدی). کنون تا یکی شهریاری پدید نیاری، فزون زین نباید چخید. فردوسی. با بند مچخ که سخت گردد چون باز بتابی از رسن سر. ناصرخسرو. چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی ؟ گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید. ناصرخسرو. کس بند خدائی بسگالش نگشاید با بند خدائی مچخ و بیهده مسگال. ناصرخسرو. دل با غم تو گر بچخد زیر آید زیرا چو تو دلبری بکف دیر آید. ؟ (از سندبادنامه). در طپیدن سست شد پیوند او وز چخیدن سخت تر شد بند او. عطار. دل از شره نفس تو در پای فتاده ست هر چند درین واقعه مردانه چخیده ست. عطار. ، ستیزه کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). جنگ و ستیز کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) : سپاه است یکسر همه کوه و شخ تو با پیل و با پیلبانان مچخ. فردوسی. ز کابل که با سام یارد چخید؟ که خواهد همی زخم گرزش چشید؟ فردوسی. بس شهر که مردانش با من بچخیدند کامروز نبینند در او جز زن بی شوی. فرخی. هیچ شهی با تو نیارد چخید گر چه که با لشکر بی منتهاست. فرخی. شب تاختنی کرد چو عفریت دمیده بر ماه فرس رانده و با چرخ چخیده. منوچهری. پرپروانه بسوزد با فروزنده چراغ چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند. منوچهری. با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری. منوچهری. محال است روباهان را با شیران چخیدن. (از تاریخ بیهقی). ای سگان خدای نه با شما گفته ام که با مهمانان من مچخید. (از کشف المحجوب ص 300). وز دولت تو دست حسد کوته خواهم با دولت تو خود که چخد یا که چخیده ست. ابوالفرج. مشت هرگز کی برآید با درفش پنبه با آتش کجا یارد چخید؟ مسعودسعد. هر کرا دولتی است برنائی تو بدانکس مچخ که برنائی. سنائی. کی تواند حاسدت با تو چخیدن خیرخیر سایه بر دریای چین چون افکند پرذباب. معزی. زمانه سوی حسودت ندا کند که منم ورا غلام، تو با خواجۀ زمانه مچخ. سوزنی. شادمان باش ای فلک قدرت خداوندی که هست جای مغلوبی فلک را گر کنون با وی چخی. انوری (از فرهنگ نظام). بگو فلک را با این ضعیف هیچ مپیچ بگو جهان را با این اسیر هیچ مچخ. محمد بن بدیع نسوی. ، دم زدن. (برهان) (ناظم الاطباء). گفتگو کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). چغیدن: خدایا راست گویم فتنه از تست ولی از ترس نتوانم چخیدن. ناصرخسرو. ، خصومت کردن. (از برهان) (ناظم الاطباء) : ایشان چون نومید شدند بازگشتند و دیگر بار با پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم نتوانستند چخیدن ولیکن با یارانش خصومت میکردند و ایشان را رنجه میداشتندی. (ترجمه طبری بلعمی) ، بر روی کسی جستن باشد، و باین معنی بجای حرف ثانی غین نقطه دار هم آمده است. (برهان). بر روی کسی جستن. (ناظم الاطباء). چغیدن. رجوع به چغیدن و چخ شود، تند دم زدن وخود را بهم کشیدن بوقت جماع از خوشی. (غیاث)
ویران کردن و خراب کردن و فاسد کردن و تلف کردن و پایمال کردن و محو کردن. (ناظم الاطباء). فراهم کردن و برهم زدن و خراب کردن مانند فراهم آوردن و برهم زدن خانه و عمارت. (از شعوری ج 2 ورق 447)
ویران کردن و خراب کردن و فاسد کردن و تلف کردن و پایمال کردن و محو کردن. (ناظم الاطباء). فراهم کردن و برهم زدن و خراب کردن مانند فراهم آوردن و برهم زدن خانه و عمارت. (از شعوری ج 2 ورق 447)
ظاهراً مصحف شخلیدن و مقلوب لخشیدن. (حاشیۀ برهان چ معین). و نیزمصحف شخشیدن باشد. لغزیدن و فروافتادن از جایی. (برهان). شخشیدن. بیهقی در تاج المصادر در ترجمه ذریر گوید: بشخیدن چشم در سر، وانگریستن و امعان نظر کردن. (ناظم الاطباء) ، با تندی و درشتی و ترشرویی نگریستن، پژمرده شدن. ناتوان و سست و ضعیف گشتن. شخولیدن، به حال آمدن پس از افتادن، نگاه داشتن خود را هنگام غلطیدن. (ناظم الاطباء) ، صورتی است از چخیدن به معنی ستیزه کردن: هر آن تخمی که دهقانی بکارد زمین و آسمان آرد شخیدن. ناصرخسرو
ظاهراً مصحف شخلیدن و مقلوب لخشیدن. (حاشیۀ برهان چ معین). و نیزمصحف شخشیدن باشد. لغزیدن و فروافتادن از جایی. (برهان). شخشیدن. بیهقی در تاج المصادر در ترجمه ذریر گوید: بشخیدن چشم در سر، وانگریستن و امعان نظر کردن. (ناظم الاطباء) ، با تندی و درشتی و ترشرویی نگریستن، پژمرده شدن. ناتوان و سست و ضعیف گشتن. شخولیدن، به حال آمدن پس از افتادن، نگاه داشتن خود را هنگام غلطیدن. (ناظم الاطباء) ، صورتی است از چخیدن به معنی ستیزه کردن: هر آن تخمی که دهقانی بکارد زمین و آسمان آرد شخیدن. ناصرخسرو
جنبیدن. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 114). خزیدن. لغزیدن. جنبیدن و حرکت کردن. (برهان). جنبیدن و متحرک شدن. (ناظم الاطباء) : سبک نیک زن سوی چاکر دوید برهنه به اندام من درمخید. ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 114). ، رفتن. روی آوردن: دانش آموز و چو نادان ز پس میر ممخ تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند. ناصرخسرو. ، چسبیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). متوسل شدن: گر ابلهی به مال شود شهره عاقلان از شومی دنائت همت بدو مخند. بوعلی چاچی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دانش آموز و چو نادان ز پس میر ممخ تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند. ناصرخسرو. ، نافرمانی کردن و عاق و عاصی شدن باشد. (برهان) (آنندراج). عاصی شدن و عاق شدن. (ناظم الاطباء) ، جستن و جهیدن، کشیدن و دراز کردن، لمس کردن، ربودن و به زور گرفتن، استیخ شدن مانند مو و پر در حالت خشم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
جنبیدن. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 114). خزیدن. لغزیدن. جنبیدن و حرکت کردن. (برهان). جنبیدن و متحرک شدن. (ناظم الاطباء) : سبک نیک زن سوی چاکر دوید برهنه به اندام من درمخید. ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 114). ، رفتن. روی آوردن: دانش آموز و چو نادان ز پس میر ممخ تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند. ناصرخسرو. ، چسبیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). متوسل شدن: گر ابلهی به مال شود شهره عاقلان از شومی دنائت همت بدو مخند. بوعلی چاچی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دانش آموز و چو نادان ز پس میر ممخ تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند. ناصرخسرو. ، نافرمانی کردن و عاق و عاصی شدن باشد. (برهان) (آنندراج). عاصی شدن و عاق شدن. (ناظم الاطباء) ، جستن و جهیدن، کشیدن و دراز کردن، لمس کردن، ربودن و به زور گرفتن، استیخ شدن مانند مو و پر در حالت خشم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
جنبیدن حرکت کردن، اقتفاکردن پیروی کردن: دانش آموز و چو نادان ز پس مبر ممخ تا چو داناشوی آنگه درگران بر (در) تو مخند. (ناصر خسرود) توضیح در حاشیه صفحه مذکور از دیوان ناصر خسرو نوشته شده: از مخیدن و در اینجا شایدبمعنی چسبیدن اراده کرده باشد، خزیدن (جانور)
جنبیدن حرکت کردن، اقتفاکردن پیروی کردن: دانش آموز و چو نادان ز پس مبر ممخ تا چو داناشوی آنگه درگران بر (در) تو مخند. (ناصر خسرود) توضیح در حاشیه صفحه مذکور از دیوان ناصر خسرو نوشته شده: از مخیدن و در اینجا شایدبمعنی چسبیدن اراده کرده باشد، خزیدن (جانور)