جدول جو
جدول جو

معنی گسی - جستجوی لغت در جدول جو

گسی
گسیل، روانه کردن، فرستادن، روانه، فرستاده،
تصویری از گسی
تصویر گسی
فرهنگ فارسی عمید
گسی
(گُ)
مخفف گسیل است. روانه کردن. روانه نمودن و فرستادن. (جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). گسیل کردن، وداع کردن. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) ، دفع کردن. (برهان) ، فرستادن باشد کسی را به جایی. (برهان) (آنندراج). و رجوع به گسی کردن و گسیل کردن شود
لغت نامه دهخدا
گسی
(گَ)
گس بودن. عفوصت. زمختی
لغت نامه دهخدا
گسی
گس بودن عفوصت. ارسال فرستادن، راهی رونده: نومید مکن گسیل سایل را بندیش زروزگار آن سایل. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گسیختن
تصویر گسیختن
گسستن، پاره شدن، پاره کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسیل
تصویر گسیل
روانه کردن، فرستادن، روانه، فرستاده، برای مثال نومید مکن گسیل سائل را / بندیش ز روزگار آن سائل (ناصر خسرو - ۲۷۰)
گسیل داشتن: فرستادن کسی به جایی، روانه کردن
گسیل کردن: فرستادن کسی به جایی، روانه کردن، گسیل داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسیخته
تصویر گسیخته
گسسته، پاره شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسیل کردن
تصویر گسیل کردن
فرستادن کسی به جایی، روانه کردن، گسیل داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسیل داشتن
تصویر گسیل داشتن
فرستادن کسی به جایی، روانه کردن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ تَ)
طبری بسته (بگسیخته). گسلیدن. پاره شدن. قطع شدن. شکافتن. جدا کردن. رها کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مرادف گسستن و گسلیدن. (آنندراج). بریدن و جدا کردن و قطع کردن:
داعیۀ مهر نیست رفتن و باز آمدن
قاعده شوق نیست بستن و بگسیختن.
سعدی (طیبات).
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت
خراج از که جوید چو دهقان گریخت ؟
سعدی (بوستان).
، فسخ. نقض کردن: چون حکمی در دادگاههای بدوی و پژوهشی داده شود و دیوان عالی کشور آن حکم را نقض کند گویند حکم گسیخت یا حکم به گسیختن داده شد.
- درگسیختن، رها شدن:
اگر پالهنگ از کفت درگسیخت
تن خویشتن خست و خون تو ریخت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ / تِ)
بریده. ازهم جدا شده. رجوع به گسیختن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
گسی کردن.فرستادن. روانه کردن. ارسال: هشام بر دست خویش لوا بربست سعید را و سی هزار مرد بگزید از مردان مرد و روزی دادشان و گسیل کرد با سعید. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و پس از گسیل کردن ایشان امیر عضدالدوله یوسف را گفت... (تاریخ بیهقی). گسیل کرد رسولی سوی برادر خویش پیام داد به لطف، و لطف نمود. (تاریخ بیهقی). دیگر روز رضا علیه السلام را گسیل کرد (طاهر) با کرامت بسیاری وی را تا به مرو آوردند. (تاریخ بیهقی). و چون بخواستیم رفت ما را به انعام و اکرام به راه دریا گسیل کرد. (سفرنامۀ ناصرخسرو). و چون این دو کس بازآمدند از کشتن هرمز، اپرویز زنان و ثقل را گسیل کرده بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100).
آن تعمق در دلیل و در شکیل
از بصیرت میکند او را گسیل.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بار گیاهی سمی که کچوله نیز گویند و به تازی آذاراقی. (ناظم الاطباء). در انجمن آرا به معنی نام دارویی غیرسلیخه و دافع درد دندان آمده است
خم شدگی. دوتاشدگی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ / تِ)
عمل گسیختن. رجوع به گسیختن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان سبزواران است که در بخش مرکزی شهرستان جیرفت واقع است و 143 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
گسی. قیاس شود با گیلکی اوسه کودن (فرستادن). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). روانه ساختن و فرستادن کسی به جایی. (برهان) (آنندراج). گسی. (جهانگیری) (غیاث) ، دفع کردن. (برهان) (آنندراج) (غیاث) :
نومید مکن گسیل سائل را
بندیش ز روزگارآن سائل.
ناصرخسرو.
، مرخص کردن. (آنندراج) (غیاث) ، وداع کردن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ)
نوعی از رنگی است اسب را. (آنندراج). رنگ خاکستری نقطه دار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
روانه کردن فرستادن: فرسته گسی ساز دانش پذیر نهان بین و پاسخ ده و یادگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسیل
تصویر گسیل
روانه ساختن و فرستادن کسی به جایی
فرهنگ لغت هوشیار
پیک قاصد چاپار، جمع گسی بندگان: فرستاده را خلعت آراستند پس اسب گسی بندگان خواستند
فرهنگ لغت هوشیار
فرستادن روانه کردن: و متعوهن و ایشانرا چیزی دهید و تهی گسیل مکنید، مرخص کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسی کردن
تصویر گسی کردن
فرستادن و روانه کردن کسی به جایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسیختن
تصویر گسیختن
شکافتن، رها کردن، قطع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسیخته
تصویر گسیخته
بریده جدا شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسیلا
تصویر گسیلا
میوه گیاه کچوله
فرهنگ لغت هوشیار
وزیشان یکان یکان همی بگیرد و سرهمی گسیلد و همی افکند و ایشان او را همی نبینند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسیخته
تصویر گسیخته
((گُ تِ یا تَ))
بریده، از هم جدا شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گسیختن
تصویر گسیختن
((گُ تَ))
گسیلیدن، پاره شدن، جدا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گسیختگی
تصویر گسیختگی
((گُ تِ یا تَ))
جداشدگی، پاره شدگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گسی داشتن
تصویر گسی داشتن
((گُ. تَ))
فرستادن، روانه شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گسی بنده
تصویر گسی بنده
((گُ. بَ دِ))
پیک، قاصد، چاپار، جمع گسی بندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گسیل
تصویر گسیل
((گُ))
روانه ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گسیل کردن
تصویر گسیل کردن
((~. کَ دَ))
فرستادن، روانه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گسیل
تصویر گسیل
اعزام
فرهنگ واژه فارسی سره
ارسال، اعزام، روانه، فرستادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد