ویران، خراب، پریشان، ویژگی عمارتی که فروریخته و ویران شده باشد، برای مثال وگرنه شود بوم ما کندمند / از اسفندیار آن بد بدپسند (فردوسی - ۵/۳۹۷)، مادر بسیار فرزندی ولیک / خوار داریشان همیشه کندمند (ناصرخسرو - ۴۳۴)
ویران، خراب، پریشان، ویژگی عمارتی که فروریخته و ویران شده باشد، برای مِثال وگرنه شود بوم ما کندمند / از اسفندیار آن بدِ بدپسند (فردوسی - ۵/۳۹۷)، مادرِ بسیار فرزندی ولیک / خوار داریشان همیشه کندمند (ناصرخسرو - ۴۳۴)
کشتزار، کشتمان، کشمان، زمین زراعتی، برای مثال دو منزل زمین تا لب هیرمند / بد آب خوش و بیشه و کشتمند (اسدی - ۱۹۲)، محصول، صاحب کشت، کشاورز، برای مثال چو جایی بپوشد زمین را ملخ / برد سبزی کشتمندان به شخ (فردوسی - ۶/۶۱۰)
کشتزار، کشتمان، کشمان، زمین زراعتی، برای مِثال دو منزل زمین تا لب هیرمند / بُد آب خوش و بیشه و کشتمند (اسدی - ۱۹۲)، محصول، صاحب کشت، کشاورز، برای مِثال چو جایی بپوشد زمین را ملخ / برد سبزی کشتمندان به شخ (فردوسی - ۶/۶۱۰)
عمارتی را گویند که خراب شده و از هم ریخته باشد. (برهان). از توابعند یعنی کنده شده و خراب گشته. (انجمن آرا) (آنندراج). بنای خراب شدۀ ازهم ریخته. (ناظم الاطباء). خرابه و ویران. (از فهرست ولف). خراب شده و فروریخته. (فرهنگ فارسی معین) : سمرقند کندمند بذینت کی افکند از چاچ ته بهی همیشه ته خهی. ابوالینبغی (از مسالک الممالک ابن خردادبه از فرهنگ فارسی معین). وگرنه شود بوم ما کندمند ز اسفندیار آن بد بدپسند. فردوسی. دگر دید شهری همه کندمند در آن شهر سهمین درختی بلند. اسدی. رجوع به کند و مند شود، پریشان و خراب. (فرهنگ فارسی معین) : مادر بسیار فرزندی ولیک خوار داریشان همیشه کندمند. ناصرخسرو (از فرهنگ فارسی معین)
عمارتی را گویند که خراب شده و از هم ریخته باشد. (برهان). از توابعند یعنی کنده شده و خراب گشته. (انجمن آرا) (آنندراج). بنای خراب شدۀ ازهم ریخته. (ناظم الاطباء). خرابه و ویران. (از فهرست ولف). خراب شده و فروریخته. (فرهنگ فارسی معین) : سمرقند کندمند بذینت کی افکند از چاچ ته بهی همیشه ته خهی. ابوالینبغی (از مسالک الممالک ابن خردادبه از فرهنگ فارسی معین). وگرنه شود بوم ما کندمند ز اسفندیار آن بد بدپسند. فردوسی. دگر دید شهری همه کندمند در آن شهر سهمین درختی بلند. اسدی. رجوع به کند و مند شود، پریشان و خراب. (فرهنگ فارسی معین) : مادر بسیار فرزندی ولیک خوار داریشان همیشه کندمند. ناصرخسرو (از فرهنگ فارسی معین)
کشت. حرث. محصول. مزروع. کشته. آنچه کاشته شده باشد. (یادداشت مؤلف). کشاورزی. زراعت: نگه کرد ناگاه بهرام گور جهان دید پر کشتمند و ستور. فردوسی (شاهنامه ج 4ص 1859). جهان دید یکسر پر از کشتمند در و دشت پر گاو و پرگوسفند. فردوسی. اگر کشتمندی شود کوفته وزان رنج کارنده آشوفته. فردوسی. و گر کشتمندی بکوبد بپای و گر پیش لشکر بجنبد ز جای. فردوسی. تو کشتمند جهانی ز داس مرگ بترس کنونکه زرد شدستی چو گندم بخسی. ناصرخسرو. دانا داند کز آب جهل نروید جز که همه دیو کشتمند و نهاله. ناصرخسرو. کشتمند تست عمر و تو به عقلت برزگر هر چه کشتی بی گمان امروز فردا بدروی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 462). کف جواد تو چون ابر بهارست راست زو زده بر شوره زار ژاله چو برکشتمند. سوزنی. دهقان کشتمند رضای خدای باش وندر زمین فربه دل تخم خیر کار. سوزنی. ، زمین زراعی. کشت. مزرعه. کشتزار: و همه زمینهای پادشاهی مساحت کردیم و بر هر جفتی زمین خراجی نهادیم از هر جفتی کشتمند یک درم و یک قفیز از آن غلۀ زمین... (ترجمه طبری بلعمی). ایشان (بنی قینقاع) هفتصد تن بودند از ضعیفان و پیران و کودکان و ایشان را کشتمند نبود چهارپایان بسیاربود. (ترجمه طبری بلعمی). هم از چارپای و هم از کشتمند از ایشان بما بر چه مایه گزند. فردوسی. فرود آمد از اسب شاه بلند شراعی زدند از بر کشتمند. فردوسی. بریزند خونش بدان کشتمند برد گوشت آنکس که یابد گزند. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2118). به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام به کشتمند و به باغ و به بوستان برور. فرخی. ز کشتمندان زان روستای بلخ هنوز همی کشند سر و پای کشته بر زنبر. عنصری. دو منزل زمین تا لب هیرمند بد آب خوش و بیشه و کشتمند. اسدی. به نزد سراندیب کوهی بلند پر از بیشه و مردم و کشتمند. اسدی. همی تا بر آید به هر کشتمندی همی تا بروید به هر مرغزاری. مسعودسعد. درخت بارور در کشتمندان چو بنشاندند رستند از دمندان. زراتشت بهرام. ، کشاورز. دهقان. زارع: به شهری کجا برگذشتی سپاه نیازاردی کشتمندی براه. فردوسی. وگر برف و باد سپهر بلند بدان کشتمندان رساند گزند. فردوسی
کشت. حرث. محصول. مزروع. کشته. آنچه کاشته شده باشد. (یادداشت مؤلف). کشاورزی. زراعت: نگه کرد ناگاه بهرام گور جهان دید پر کشتمند و ستور. فردوسی (شاهنامه ج 4ص 1859). جهان دید یکسر پر از کشتمند در و دشت پر گاو و پرگوسفند. فردوسی. اگر کشتمندی شود کوفته وزان رنج کارنده آشوفته. فردوسی. و گر کشتمندی بکوبد بپای و گر پیش لشکر بجنبد ز جای. فردوسی. تو کشتمند جهانی ز داس مرگ بترس کنونکه زرد شدستی چو گندم بخسی. ناصرخسرو. دانا داند کز آب جهل نروید جز که همه دیو کشتمند و نهاله. ناصرخسرو. کشتمند تست عمر و تو به عقلت برزگر هر چه کشتی بی گمان امروز فردا بدروی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 462). کف جواد تو چون ابر بهارست راست زو زده بر شوره زار ژاله چو برکشتمند. سوزنی. دهقان کشتمند رضای خدای باش وندر زمین فربه دل تخم خیر کار. سوزنی. ، زمین زراعی. کشت. مزرعه. کشتزار: و همه زمینهای پادشاهی مساحت کردیم و بر هر جفتی زمین خراجی نهادیم از هر جفتی کشتمند یک درم و یک قفیز از آن غلۀ زمین... (ترجمه طبری بلعمی). ایشان (بنی قینقاع) هفتصد تن بودند از ضعیفان و پیران و کودکان و ایشان را کشتمند نبود چهارپایان بسیاربود. (ترجمه طبری بلعمی). هم از چارپای و هم از کشتمند از ایشان بما بر چه مایه گزند. فردوسی. فرود آمد از اسب شاه بلند شراعی زدند از بر کشتمند. فردوسی. بریزند خونش بدان کشتمند برد گوشت آنکس که یابد گزند. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2118). به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام به کشتمند و به باغ و به بوستان برور. فرخی. ز کشتمندان زان روستای بلخ هنوز همی کشند سر و پای کشته بر زنبر. عنصری. دو منزل زمین تا لب هیرمند بد آب خوش و بیشه و کشتمند. اسدی. به نزد سراندیب کوهی بلند پر از بیشه و مردم و کشتمند. اسدی. همی تا بر آید به هر کشتمندی همی تا بروید به هر مرغزاری. مسعودسعد. درخت بارور در کشتمندان چو بنشاندند رستند از دمندان. زراتشت بهرام. ، کشاورز. دهقان. زارع: به شهری کجا برگذشتی سپاه نیازاردی کشتمندی براه. فردوسی. وگر برف و باد سپهر بلند بدان کشتمندان رساند گزند. فردوسی
این کلمه درعبارت زیر آمده است شاید به معنی درخور و قابل اعتنا: و چند معتمدخاص را با محفه و استر و مبلغی کریمند جهت خرجی به یزد فرستاده مولانا را طلب داشت. (تاریخ جدید یزد)
این کلمه درعبارت زیر آمده است شاید به معنی درخور و قابل اعتنا: و چند معتمدخاص را با محفه و استر و مبلغی کریمند جهت خرجی به یزد فرستاده مولانا را طلب داشت. (تاریخ جدید یزد)
ظاهراً از: کری، و کرایه + مند، پسوند تملیک یا اتصاف نه گرامند. (از یادداشت مؤلف). نجیب. جوانمرد. باهمت. (ناظم الاطباء)، با قدرو قیمت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). که کرایه آرد. که به کرایه رود. ارزنده. ارجمند. لایق. قابل. (یادداشت مؤلف) : لاجرم خاطر همایون متوجه آن گشت که برادران را مؤاخذه گردانیده مبلغی کرامند از جهات ایشان به خزانۀ عامره رسانده. (دستورالوزراء ص 391). مجموع خواتین و شاهزادگان و امراء ارکان دولت را پیشکشهای کرامند گذرانیده وظیفۀ هواخواهی و خدمتگاری بجای آورد. (ظفرنامۀ یزدی چ امیرکبیر ج 2 ص 396). اگر تقدیراً منصب حکومت کرمان نباشد اضافی کرامند بر مواجب و اقطاع او برود. (از نامۀ شاه شجاع به برادر سلطان احمد از یادداشت مؤلف). و پسر شیخ محمود مولانا قطب الدین آن نسخه را به نظر انور رسانیده و به صلۀ کرامند محفوظ و بهره ور شد. (حبیب السیر ج 3 جزو 3 ص 91). شعرا برخاسته در توصیف آن امام وتعریف مأمون خطب و اشعار انشاء کردند و به صلات کرامند محظوظ و بهره مند شدند. (حبیب السیر ج 1 ص 227). مروان بدنژاد را وزیر و داماد خود ساخت (عثمان) و حارث را نیز دختر داده مبلغهای کرامند از بیت المال مسلمانان به این دو برادر و پدر ایشان بخشید. (حبیب السیر ج 1 جزو 4 ص 174)، بااهمیت. مهم. (فرهنگ فارسی معین) : امیر ناصرالدین سبکتگین ابوالفضل را طلب نموده عملی کرامند داده به الطاف و عنایات سرافراز گردانید. (زینت المجالس ص 157)
ظاهراً از: کری، و کرایه + مند، پسوند تملیک یا اتصاف نه گرامند. (از یادداشت مؤلف). نجیب. جوانمرد. باهمت. (ناظم الاطباء)، با قدرو قیمت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). که کرایه آرد. که به کرایه رود. ارزنده. ارجمند. لایق. قابل. (یادداشت مؤلف) : لاجرم خاطر همایون متوجه آن گشت که برادران را مؤاخذه گردانیده مبلغی کرامند از جهات ایشان به خزانۀ عامره رسانده. (دستورالوزراء ص 391). مجموع خواتین و شاهزادگان و امراء ارکان دولت را پیشکشهای کرامند گذرانیده وظیفۀ هواخواهی و خدمتگاری بجای آورد. (ظفرنامۀ یزدی چ امیرکبیر ج 2 ص 396). اگر تقدیراً منصب حکومت کرمان نباشد اضافی کرامند بر مواجب و اقطاع او برود. (از نامۀ شاه شجاع به برادر سلطان احمد از یادداشت مؤلف). و پسر شیخ محمود مولانا قطب الدین آن نسخه را به نظر انور رسانیده و به صلۀ کرامند محفوظ و بهره ور شد. (حبیب السیر ج 3 جزو 3 ص 91). شعرا برخاسته در توصیف آن امام وتعریف مأمون خطب و اشعار انشاء کردند و به صلات کرامند محظوظ و بهره مند شدند. (حبیب السیر ج 1 ص 227). مروان بدنژاد را وزیر و داماد خود ساخت (عثمان) و حارث را نیز دختر داده مبلغهای کرامند از بیت المال مسلمانان به این دو برادر و پدر ایشان بخشید. (حبیب السیر ج 1 جزو 4 ص 174)، بااهمیت. مهم. (فرهنگ فارسی معین) : امیر ناصرالدین سبکتگین ابوالفضل را طلب نموده عملی کرامند داده به الطاف و عنایات سرافراز گردانید. (زینت المجالس ص 157)
خدمتکار. (غیاث) (آنندراج). دارندۀ کار. کاردار دفتری. کسی که شغلی در دستگاهی دارد. عضو اداره و نظایر آن. (فرهنگستان). خدمت گزار اداری. مستخدم در یکی از ادارات دولتی مستخدم اداری. ج، کارمندان، کارآمد و قابل و لایق کار و آنکه از وی کار آید. (ناظم الاطباء)
خدمتکار. (غیاث) (آنندراج). دارندۀ کار. کاردار دفتری. کسی که شغلی در دستگاهی دارد. عضو اداره و نظایر آن. (فرهنگستان). خدمت گزار اداری. مستخدم در یکی از ادارات دولتی مستخدم اداری. ج، کارمندان، کارآمد و قابل و لایق کار و آنکه از وی کار آید. (ناظم الاطباء)
ایالتی است در تخارستان شهری است پر برکت. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). شهرکی است به خراسان اندر میان کوه نهاده و بسیار کشت و بزر و جای درویشان. (حدود العالم)
ایالتی است در تخارستان شهری است پر برکت. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). شهرکی است به خراسان اندر میان کوه نهاده و بسیار کشت و بزر و جای درویشان. (حدود العالم)