معنی سالمند - فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با سالمند
سالمند
- سالمند
- صفت پیر، جاافتاده، زال، سالخورده، سالدیده، کلان سال، کهنسال، مسن، معمر
متضاد: جوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یالمند
- یالمند
- ویژگی مردی که زن و فرزند دارد، برای مِثال ضعیفم یالمندم تنگدستم / چه خوانم داستان رامی و ویس (سوزنی - لغتنامه - یالمند)
فرهنگ فارسی عمید
سازمند
- سازمند
- ساخته و آماده، آراسته و با نظام، منظم و مرتب، سازور، برای مِثال سازمند از تو گشت کار همه / ای همه و آفریدگار همه (نظامی۴ - ۵۳۷)
فرهنگ فارسی عمید