جدول جو
جدول جو

معنی پیهزده - جستجوی لغت در جدول جو

پیهزده
(زَ دَ / دِ)
در ترکی نام گیاهی که آنرا دنه چادر گویند. (شعوری ج 1 ورق 263)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پانزده
تصویر پانزده
ده به اضافۀ پنج، «۱۵»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
پیچ خورده، تابیده، درهم رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی زده
تصویر پی زده
پی بریده، اسب یا استری که رگ وپی پایش را بریده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرازده
تصویر پرازده
تکۀ گلوله کرده از خمیر آرد گندم به اندازه ای که یک نان پخته شود، زواله، چونه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیازچه
تصویر پیازچه
پیاز کوچک، نوعی پیاز که بیخ آن کوچک تر و نازک تر است و جزء سبزی های خوردنی است و آن را خام می خورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی زدن
تصویر پی زدن
کنایه از متوقف کردن
کنایه از سرپیچی کردن
بریدن رگ و پی پای انسان یا اسب و استر یا شتر با شمشیر، پی کردن، پی بریدن، پی برکشیدن، پی برگسلیدن
قدم زدن، گام برداشتن، رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از می زده
تصویر می زده
کسی که شراب بسیار خورده و دیگر نتواند بخورد، شراب زده، برای مثال می زدگانیم ما در دل ما غم بود / چارۀ ما بامداد رطل دمادم بود (منوچهری - ۱۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیموده
تصویر پیموده
اندازه گیری شده، درنوردیده، راهی که رفته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیچنده
تصویر پیچنده
آنچه یا آنکه گرد خود یا گرد چیزی بچرخد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
ناحق، باطل، یاوه، بی فایده، عبث
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ زَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از پی زدن. پی بریده:
خران گور گریزان تیر هجو منند
به داس پی زده و در کمند مانده قفا.
سوزنی.
معقور، ستور پی زده که بر پای آن صدمه ای یا جراحتی وارد آمده باشد. خیل عقاری، اسپان پی زده. عقیر، ستور پی زده. عقیره، پی زده از ساق... (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
آنکه بپیچد آنکه گرد چیزی یا گرد خود برآید پیچان: چو دست کمند افکنان روزگار همه شاخها پرز پیچنده مار. (گرشا. لغ)، ناهموار ناراست کج: چون جور است بر آید و هموار دلیل پیچنده و ناهموار بر آید تنگسال بود. (نوروز نامه 31)، گرداننده چرخاننده: سخنگوی هر چا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پری زده
تصویر پری زده
جن زده مصروع مجنون، کاهن، جمع پری زدگان
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که بسبب بسیار نوشیدن شراب بد حال گردد و میل بچیزی نداشته باشد جمع می زدگان: می زدگانیم ما در دل ما غم بود چاره کژدم زده کشته کژدم بود. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیازچه
تصویر پیازچه
پیاز کوچک و خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
باطل، بیفایده، عبث
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله ای از خمیر که به جهت پختن نان آماده کرده باشند چانه چونه، تکه اضافی که از گلوله خمیر میگیرند هنگامی که گلوله از اندازه بزرگترباشند، آرد خشکی که زیر گلوله خمیر پاشند، نان کوله رفته در تنور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پانزده
تصویر پانزده
ده باضافه پنج (15) خمسه عشر عدد اصلی میان چهارده و شانزده: (آنگاه سلطان با ده پانزده غلام از لشکرگاه بیرون رفت) (سلجوقنامه 38)، وزنی از اوزان معادل با هفت سیر و نیم و در بعض نواحی دو من تبریز
فرهنگ لغت هوشیار
خمیده خم گشته پیچ یافته، در نوشته در نوردیده، ملفوف ملتوی مطوی: چه سر زد ز بلبل الا ای گل نو، که چون غنچه پیچیده ای پا بدامان ک (وحشی)، مشکل معقد (مطلب کلام سخن شعر) : هر عقده که در معنی ابیات مشکله و خیالات دقیق پیچیده شعرا پیش می آمدبه آسا
فرهنگ لغت هوشیار
پی بریده معقور (اسب و مانند آن) : خران گور گریزان تیر هجو منند بداس پی زده و در کمند مانده قفا. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
با پیمانه سنجیده مکیل: اکتیال پیموده فاستدن: زمان از دهر بحرکات فلک بحرکات پیموده است که نام آن روز و شب و ماه سال و جز آنست و دهر زمان تا پیموده که مراو را آغاز و انجام نیست، طی کرده سپرده: زخاور همی آمد این آن ز روم بسی یافته رنج و پیموده بوم. (گرشا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پینه زده
تصویر پینه زده
وصله کرده رقعه دوخته در پی کرده پیوند بست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیهودن
تصویر پیهودن
بیهودن، نیم سوخته گشتن به آتش
فرهنگ لغت هوشیار
لگیدن چارپا از پا از پی لنگیدن، تپق اسب و غیره، قدم زدن گام نهادن رفتن: بسوی صید گاه یار پی زن حبای دیده را بر جوش می زن. (زلالی خونساری)، پی بریدن (ستوران را) اسب: ز بسکه اسب هوا را نرفته ایم از پی چو رو برو شده با خصم اسب پی زده ای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرازده
تصویر پرازده
((پَ دَ یا دِ))
گلوله ای از خمیر که به جهت پختن نان آماده کرده باشند، چانه، چونه، تکه اضافی که از گلوله خمیر می گیرند هنگامی که گلوله از اندازه بزرگتر باشد، آرد خشکی که زیر گلوله خمیر پاشند، نان کوله رفته در تنور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
((دِ))
تابیده، درنوشته، نامفهوم، دیریاب، دشوار، بغرنج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیازچه
تصویر پیازچه
((چِ))
پیاز خرد، پیاز کوچک، گونه ای از پیاز و کوچک تر از پیاز که جزو سبزی های خوردنی استفاده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیهودن
تصویر پیهودن
((پِ دَ))
بیهودن، نیم سوخته گشتن به وسیله تابش آتش، بیهودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیموده
تصویر پیموده
((پِ دِ))
اندازه گیری شده، طی کرده، سپرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیرزده
تصویر شیرزده
((زَ دَ یا دِ))
کودکی که به هنگام شیرخوارگی کم شیر خورده لاغر و نزار شده باشد، جمع شیرزدگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
مشکل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
بی فایده، بی سبب، باطله، عبث
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
Inane, Needlessly, Vain, Vainly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
Complex, Complicated, Convoluted, Intricate, Spiraled, Twisted
دیکشنری فارسی به انگلیسی