جدول جو
جدول جو

معنی پی زده

پی زده
پی بریده، اسب یا استری که رگ وپی پایش را بریده باشند
تصویری از پی زده
تصویر پی زده
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با پی زده

پی زده

پی زده
پی بریده معقور (اسب و مانند آن) : خران گور گریزان تیر هجو منند بداس پی زده و در کمند مانده قفا. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار

پی زده

پی زده
نعت مفعولی از پی زدن. پی بریده:
خران گور گریزان تیر هجو منند
به داس پی زده و در کمند مانده قفا.
سوزنی.
معقور، ستور پی زده که بر پای آن صدمه ای یا جراحتی وارد آمده باشد. خیل عقاری، اسپان پی زده. عقیر، ستور پی زده. عقیره، پی زده از ساق... (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پی زدن

پی زدن
لگیدن چارپا از پا از پی لنگیدن، تپق اسب و غیره، قدم زدن گام نهادن رفتن: بسوی صید گاه یار پی زن حبای دیده را بر جوش می زن. (زلالی خونساری)، پی بریدن (ستوران را) اسب: ز بسکه اسب هوا را نرفته ایم از پی چو رو برو شده با خصم اسب پی زده ای
فرهنگ لغت هوشیار

می زده

می زده
کسی که شراب بسیار خورده و دیگر نتواند بخورد، شراب زده، برای مِثال می زدگانیم ما در دل ما غم بُوَد / چارۀ ما بامداد رطل دمادم بُوَد (منوچهری - ۱۷۹)
می زده
فرهنگ فارسی عمید

پی زدن

پی زدن
کنایه از متوقف کردن
کنایه از سرپیچی کردن
بریدن رگ و پی پای انسان یا اسب و استر یا شتر با شمشیر، پِی کَردَن، پِی بُریدَن، پِی بَرکِشیدَن، پِی بَرگُسَلیدَن
قدم زدن، گام برداشتن، رفتن
پی زدن
فرهنگ فارسی عمید

می زده

می زده
کسی که بسبب بسیار نوشیدن شراب بد حال گردد و میل بچیزی نداشته باشد جمع می زدگان: می زدگانیم ما در دل ما غم بود چاره کژدم زده کشته کژدم بود. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار

پری زده

پری زده
مصروع. جن زده. مجنون. مسفوع. شَبزَق:
بمن نمای رخ و اندکی بمن ده دل
که با پری زده دارند اندکی آهن.
سوزنی.
بتی پری رخ و آهن دلی و بی رخ تو
چنین پریزده کردار و شیفته است شمن.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

پی زدن

پی زدن
لنگیدن ستور از پی. از پی لنگیدن. عقر. (منتهی الارب). لنگیدن ستور از مفصل میان سم و ساق. لنگیدن ستور از شتالنگ. لنگیدن ستور از درد پی: این یابو پی میزند، یعنی از رسغ می لنگد. از ناحیت شتالنگ می لنگد، تُپُق زدن اسب و غیره، پی بریدن. (آنندراج). سب ّ. سبیبی. (منتهی الارب) :
تأمل کن از بهر رفتار مرد
که چنداستخوان پی زد و وصل کرد.
سعدی.
ز بسکه اسب هوا را نرفته ایم از پی
چو روبرو شده با خصم اسپ پی زده ایم.
مسیح کاشی (از آنندراج).
، عصب بستن. (آنندراج) :
میان غصه و ما الفت است پنداری
کمان قامت خود را بغصه پی زده ام.
مسیح کاشی (از آنندراج).
، از نشان و علامات چیزی پی به آن بردن. (فرهنگ نظام) ، قدم زدن. (آنندراج) :
بسوی صیدگاه یار پی زن
حباب دیده را بر جوش می زن.
زلالی خونساری (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا