جدول جو
جدول جو

معنی می زده

می زده
کسی که شراب بسیار خورده و دیگر نتواند بخورد، شراب زده، برای مثال می زدگانیم ما در دل ما غم بود / چارۀ ما بامداد رطل دمادم بود (منوچهری - ۱۷۹)
تصویری از می زده
تصویر می زده
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با می زده

می زده

می زده
کسی که بسبب بسیار نوشیدن شراب بد حال گردد و میل بچیزی نداشته باشد جمع می زدگان: می زدگانیم ما در دل ما غم بود چاره کژدم زده کشته کژدم بود. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار

می زده

می زده
مست و مخمور و خمار افتاده از شراب. مخمور. با خمار. (ناظم الأطباء). شراب زده. سخت مست و لایعقل. سیه مست. مست و بیخود از خود. (از یادداشت مؤلف). شراب زده را گویند و آن شخصی است که به سبب بسیار خوردن شراب بدحال باشد به مرتبه ای که هیچ چیز نتواند خوردن و میل به هیچ چیز نداشته باشد. (برهان). کسی را گویند که به سبب کثرت خوردن شراب هیچ نتواند خورد و آن را شراب زده نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). کسی را که به سبب کثرت می خوردن نتواند شراب و طعام خورد گویند. (انجمن آرا). می زد. شخصی را گویند که به سبب پرخوردن شراب میل به چیزهایی دیگر نکند. (آنندراج). آنکه از بسیار خودن شراب بیمار گشته و هیچ نتواند بخورد. ج، می زدگان. (ناظم الاطباء) :
راحت کژدم زده کشتۀ کژدم بود
می زده را هم به می دارو مرهم بود.
منوچهری.
مونس غم خواره غم وی بود
چاره گر می زده هم می بود.
نظامی.
ای تو مقیم میکده هم مستی و هم می زده
تشنیعهای بیهده چون میزنی ای بی هنر ؟
مولوی
لغت نامه دهخدا

پی زده

پی زده
پی بریده معقور (اسب و مانند آن) : خران گور گریزان تیر هجو منند بداس پی زده و در کمند مانده قفا. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار

پی زده

پی زده
پی بریده، اسب یا استری که رگ وپی پایش را بریده باشند
پی زده
فرهنگ فارسی عمید

پی زده

پی زده
نعت مفعولی از پی زدن. پی بریده:
خران گور گریزان تیر هجو منند
به داس پی زده و در کمند مانده قفا.
سوزنی.
معقور، ستور پی زده که بر پای آن صدمه ای یا جراحتی وارد آمده باشد. خیل عقاری، اسپان پی زده. عقیر، ستور پی زده. عقیره، پی زده از ساق... (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

می زدن

می زدن
شراب خوردن. می خواری کردن. باده خوردن:
با عشق محرمیم چه خیزد ز دست عقل
خود کیست شحنه چون می با پادشا زنیم.
قاآنی.
ما خیمه به صحرای میامی زده ایم
با چنگ و رباب می پیاپی زده ایم.
(منسوب به ملک الشعراء بهار)
لغت نامه دهخدا

میخ زده

میخ زده
که میخ بر آن کوفته باشند. آنچه میخ بدان زده باشند: کفش میخ زده، تختۀ میخ زده. رجوع به میخ زدن شود، سکه زده. مسکوک. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به میخ و میخ ساختن شود.
- زر میخ زده، زر مسکوک. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

می زد

می زد
مخفف می زده. شخصی را گویند که به سبب پر خوردن شراب میل به چیزهای دیگر نکند. (آنندراج). و رجوع به می زده شود
لغت نامه دهخدا