پرهیخته. مؤدب. فرهخته: هفت مرد بودند... بغایت عظیم پهریخته بودند. (مقدمۀ ارداویرافنامه ترجمه قدیم چ معین در کتاب یادنامۀ پورداود ص 208). رجوع به پرهیخته شود
پرهیخته. مؤدب. فرهخته: هفت مرد بودند... بغایت عظیم پهریخته بودند. (مقدمۀ ارداویرافنامه ترجمه قدیم چ معین در کتاب یادنامۀ پورداود ص 208). رجوع به پرهیخته شود
نریخته. مقابل ریخته. رجوع به ریخته شود: اشک تو اگرچه هست تریاک ناریخته به چو زهر بر خاک. نظامی. هنوز آن طلسم برانگیخته در آن دشت مانده ست ناریخته. نظامی. سکندر بر آن لوح ناریخته چو لوحی شد از شاخ آویخته. نظامی
نریخته. مقابل ریخته. رجوع به ریخته شود: اشک تو اگرچه هست تریاک ناریخته به چو زهر بر خاک. نظامی. هنوز آن طلسم برانگیخته در آن دشت مانده ست ناریخته. نظامی. سکندر بر آن لوح ناریخته چو لوحی شد از شاخ آویخته. نظامی
ریخته. بازریخته. دوباره ریخته. واریز شده. تفریغ شده. تسویه شده. رجوع به واریختن شود، جائی که شیب آن از یکسوست نه از چندسو. (از یادداشتهای مؤلف) : شیروانی واریخته (در اصطلاح بنایان). (از یادداشتهای مؤلف)
ریخته. بازریخته. دوباره ریخته. واریز شده. تفریغ شده. تسویه شده. رجوع به واریختن شود، جائی که شیب آن از یکسوست نه از چندسو. (از یادداشتهای مؤلف) : شیروانی واریخته (در اصطلاح بنایان). (از یادداشتهای مؤلف)
فرارکرده: چه کشته چه خسته چه بگریخته ز تن ساز کینه فروریخته. فردوسی. سرایها و مالهای گریختگان می جستند و آنچه می یافتند می ستدند. (تاریخ بیهقی). و غرض به دست آوردن گریختگان است. (تاریخ بیهقی). رجوع به گریختن شود
فرارکرده: چه کشته چه خسته چه بگریخته ز تن ساز کینه فروریخته. فردوسی. سرایها و مالهای گریختگان می جستند و آنچه می یافتند می ستدند. (تاریخ بیهقی). و غرض به دست آوردن گریختگان است. (تاریخ بیهقی). رجوع به گریختن شود
پرداخته. اداشده. تأدیه شده، پرداخته. تهی. خالی. مخلی. صافی: نه ازدل بر او خواندند آفرین که پردخته از تو مبادا زمین. فردوسی. پیاده شدند آن سران سپاه که از سنگ پردخته مانند چاه. فردوسی. چو گرگین به درگاه خسرو رسید ز گردان در شاه پردخته دید. فردوسی. چو مهتر سراید سخن سخته به ز گفتار بد کام پردخته به. فردوسی. از آهو سخن پاک و پردخته گوی ترازو خردساز و بر سخته گوی. اسدی. ، فارغ. آسوده. فارغ شده از جمیع علائق و عوایق. (برهان) : زبانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تکاور جدا کرد زین. فردوسی. چو زین باره گفتارها سخته شد نویسنده از نامه پردخته شد. فردوسی. چو پردخته شد زآن بیامد دبیر بیاورد مشک و گلاب و حریر. فردوسی. بهر کاره در شیر چون پخته شد زن و مرد از آن کار پردخته شد. فردوسی. ز زادن چو آن دیو پردخته شد روانش از آن دیو پدرخته شد. فردوسی. بر او آفرین کرد (سیاوش) بردش نماز سخن گفت با او سپهبد (کاوس) براز چو پردخته شد هیربد را بخواند سخنهای شایسته چندی براند سیاووش را گفت با او برو بیارای دل را بدیدار نو. فردوسی. وزآن گور پردخته گرد دلیر همه خورد تنها و نابوده سیر. اسدی. ، تمام. انجام گرفته. انجام یافته. تمام شده. بپایان رسیده. به آخر رسیده. کمال یافته. ساخته. و رجوع به پردخته شدن شود، خلوت. خالی. رجوع به پردخته کردن شود: چو پردخته شد جای بر پای خاست نیایش کنان گفت کای شاه راست خرد بر دلم راز چونین گشاد که هستی تو جمشید فرخ نژاد. اسدی. ، ساخته. آماده. حاضر. مهیا. مرتب. ترتیب یافته. ترتیب داده، جلاداده. صیقل زده، آراسته. زینت داده، سرگرم. مشغول. درساخته. مشغول شده. اشتغال یافته. مشغول گردیده. (برهان)، انگیخته، ترک داده، دورکرده. - پردخته شدن، تمام شدن. به آخر رسیدن. به انجام رسیدن. بپایان رسیدن: چو بازارگان را درم سخته شد فرستاده را کار پردخته شد. فردوسی. بفر سپهدار فرخنده فال شد آن شهر پردخته در هفت سال. اسدی. چو پردخته شد نامه را مهرکرد فرستاد گردی شتابان چو گرد. اسدی. بگفت این سراسر یهودا نوشت چو پردخته شد نامه را درنوشت. شمسی (یوسف و زلیخا). - ، خالی شدن. تهی شدن. صافی شدن. مخلی شدن. پاک شدن. پاک گردیدن: چو پردخته شد از بزرگان سرای برفتند به آفرید و همای. فردوسی. بآذرمه اندر بدو روز هور که از شیر پردخته شدپشت گور. فردوسی. - ، فارغ شدن. آسوده شدن. فارغ گشتن از. فراغت یافتن از: نویسنده پردخته شد ز آفرین نهاد از بر نامه خسرو نگین. فردوسی. چو پردخته شد زآن دگر ساز کرد در گنج گرد آمده باز کرد. فردوسی. چو پردخته شد ماه برپای خاست نیایش کنان گفت کای شاه راست. فردوسی. سپیده چو از کوه سر بردمید طلایه سپه را بهامون ندید بیامد بمژده بر شهریار که پردخته شد شاه ازین کارزار. فردوسی
پرداخته. اداشده. تأدیه شده، پرداخته. تهی. خالی. مخلی. صافی: نه ازدل بر او خواندند آفرین که پردخته از تو مبادا زمین. فردوسی. پیاده شدند آن سران سپاه که از سنگ پردخته مانند چاه. فردوسی. چو گرگین به درگاه خسرو رسید ز گردان در شاه پردخته دید. فردوسی. چو مهتر سراید سخن سخته به ز گفتار بد کام پردخته به. فردوسی. از آهو سخن پاک و پردخته گوی ترازو خردساز و بر سخته گوی. اسدی. ، فارغ. آسوده. فارغ شده از جمیع علائق و عوایق. (برهان) : زبانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تکاور جدا کرد زین. فردوسی. چو زین باره گفتارها سخته شد نویسنده از نامه پردخته شد. فردوسی. چو پردخته شد زآن بیامد دبیر بیاورد مشک و گلاب و حریر. فردوسی. بهر کاره در شیر چون پخته شد زن و مرد از آن کار پردخته شد. فردوسی. ز زادن چو آن دیو پردخته شد روانش از آن دیو پدرخته شد. فردوسی. بر او آفرین کرد (سیاوش) بردش نماز سخن گفت با او سپهبد (کاوس) براز چو پردخته شد هیربد را بخواند سخنهای شایسته چندی براند سیاووش را گفت با او برو بیارای دل را بدیدار نو. فردوسی. وزآن گور پردخته گرد دلیر همه خورد تنها و نابوده سیر. اسدی. ، تمام. انجام گرفته. انجام یافته. تمام شده. بپایان رسیده. به آخر رسیده. کمال یافته. ساخته. و رجوع به پردخته شدن شود، خلوت. خالی. رجوع به پردخته کردن شود: چو پردخته شد جای بر پای خاست نیایش کنان گفت کای شاه راست خرد بر دلم راز چونین گشاد که هستی تو جمشید فرخ نژاد. اسدی. ، ساخته. آماده. حاضر. مهیا. مرتب. ترتیب یافته. ترتیب داده، جلاداده. صیقل زده، آراسته. زینت داده، سرگرم. مشغول. درساخته. مشغول شده. اشتغال یافته. مشغول گردیده. (برهان)، انگیخته، ترک داده، دورکرده. - پردخته شدن، تمام شدن. به آخر رسیدن. به انجام رسیدن. بپایان رسیدن: چو بازارگان را درم سخته شد فرستاده را کار پردخته شد. فردوسی. بفر سپهدار فرخنده فال شد آن شهر پردخته در هفت سال. اسدی. چو پردخته شد نامه را مهرکرد فرستاد گردی شتابان چو گرد. اسدی. بگفت این سراسر یهودا نوشت چو پردخته شد نامه را درنوشت. شمسی (یوسف و زلیخا). - ، خالی شدن. تهی شدن. صافی شدن. مخلی شدن. پاک شدن. پاک گردیدن: چو پردخته شد از بزرگان سرای برفتند به آفرید و همای. فردوسی. بآذرمه اندر بدو روز هور که از شیر پردخته شدپشت گور. فردوسی. - ، فارغ شدن. آسوده شدن. فارغ گشتن از. فراغت یافتن از: نویسنده پردخته شد ز آفرین نهاد از بر نامه خسرو نگین. فردوسی. چو پردخته شد زآن دگر ساز کرد در گنج گرد آمده باز کرد. فردوسی. چو پردخته شد ماه برپای خاست نیایش کنان گفت کای شاه راست. فردوسی. سپیده چو از کوه سر بردمید طلایه سپه را بهامون ندید بیامد بمژده بر شهریار که پردخته شد شاه ازین کارزار. فردوسی
غمگین. اندوهناک. اندوهگین. حزین. محزون. مغموم: شنیدم چو دستان ز مادر بزاد برآمد همه کار ایران بباد که چون او جدا شد ز مادر بفال جهان سربسر گشت پر قیل و قال ز زادن چو مادرش پردخته شد روانش از آن دیو پدرخته شد. فردوسی (از فرهنگها). لکن این کلمه بنظر درست نمی آید و در لغت نامۀ ولف نیز نیامده است
غمگین. اندوهناک. اندوهگین. حزین. محزون. مغموم: شنیدم چو دستان ز مادر بزاد برآمد همه کار ایران بباد که چون او جدا شد ز مادر بفال جهان سربسر گشت پر قیل و قال ز زادن چو مادرش پردخته شد روانش از آن دیو پدرخته شد. فردوسی (از فرهنگها). لکن این کلمه بنظر درست نمی آید و در لغت نامۀ ولف نیز نیامده است
پرهختن. فرهیختن. فرهنجیدن. ادب کردن: هست یاقوت بهرمان، پرهیخت ادب آمد که دیو از او بگریخت. (صاحب فرهنگ منظومه از جهانگیری). ، پرهیز کردن. احتراز کردن. دور شدن، رها کردن، خالی کردن
پرهختن. فرهیختن. فرهنجیدن. ادب کردن: هست یاقوت بهرمان، پرهیخت ادب آمد که دیو از او بگریخت. (صاحب فرهنگ منظومه از جهانگیری). ، پرهیز کردن. احتراز کردن. دور شدن، رها کردن، خالی کردن