پرهیز کردن. دور شدن. دوری کردن. دوری جستن. اجتناب. تجنب. مجانبت. تحرّز. احتراز. حذر کردن. تحذیر. خودداری کردن. اتقاء. امساک. اشاحه. مأن: بجنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ بپرهیزد و سست گرددش چنگ. فردوسی. که از تست جان و تنم پر ز مهر چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر. فردوسی. از ایشان مپرهیز و تن پیش دار که آمد گه کینه و کارزار. فردوسی. تو از من مپرهیز و خیز ایدر آی که ما را دگرگونه گشته ست رای. فردوسی. بپرهیز از آن مرد ناسودمند که خیزد ازو درد و رنج و گزند. فردوسی. بپرهیز از این رزم و آویختن به بیداد برخیره خون ریختن. فردوسی. ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج مکن شادمان دل به بیداد و گنج. فردوسی. کسی کو نپرهیزد از خشم ما همی بگذرد تیز بر چشم ما... فردوسی. که اویست جاوید و ما برگذر تو از آز پرهیز و انده مخور. فردوسی. چه پرهیزی از تیزچنگ اژدها که گر زاهنی زو نیابی رها. فردوسی. کسی کو بپرهیزد از بدکنش نیالاید اندر بدیها تنش. فردوسی. بپرهیز از این جنگ و پیش من آی نمانم که باشی زمانی بپای. فردوسی. بپرهیزو خون بزرگان مریز که نفرین بود بر تو تا رستخیز. فردوسی. بپرهیز تا بد نگرددت نام که بدنام گیتی نبیند بکام. فردوسی. سدیگر که بر بد توانا بود بپرهیزد و ویژه دانا بود. فردوسی. اگر بد بود گردش آسمان بپرهیز بیشی نگیرد زمان. فردوسی. بپرهیز و تن را بیزدان سپار بگیتی جز از تخم نیکی مکار. فردوسی. کسی کز مرگ نندیشد نه از کشتن بپرهیزد ز بیم و هیبت شمشیر او بر اسب خون میزد. فرخی. ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). و از هرچه نکوهیده تر از آن دور شود وبپرهیزد. (تاریخ بیهقی). مشو در ره تنگ هرگز سوار ز دزدان بپرهیز در رهگذار. اسدی (گرشاسب نامه). تلاتوف آن کسی را گویند که خویشتن را از پلید پاک ندارد و نپرهیزد. (لغت نامۀ اسدی نخجوانی). به بیوسی چو گربه چند کنم زانکه چون سگ ز بد نپرهیزد. انوری. تو و من گمرهیست زو پرهیز در من و تو به ابلهی ماویز. مولوی. چو اندر نیستانی آتش زدی ز شیران بپرهیز اگر بخردی. سعدی. پرهیزم از آن عسل که با شهد آمیخت بگریزم از آن مگس که بر مار نشست. (از تاریخ گیلان مرعشی). ، تقوی جستن. پارسائی کردن. اتّقاء. تقیه. بازایستادن از حرام. تورّع، حفظ کردن. نگاهبانی کردن. نگاه داشتن: مکن یاوه نام و نشان مرا بپرهیز جان و روان مرا. شمسی (یوسف و زلیخا). که این بنده را اندر آن قعر چاه بپرهیز و از آب دارش نگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). بپرهیز ز اهریمن بیرهم همی داردست از بدی کوتهم. شمسی (یوسف و زلیخا)
پرهیز کردن. دور شدن. دوری کردن. دوری جستن. اجتناب. تجنب. مجانبت. تحرّز. احتراز. حَذَر کردن. تحذیر. خودداری کردن. اِتقاء. امساک. اشاحه. مَأن: بجنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ بپرهیزد و سست گردَدْش چنگ. فردوسی. که از تست جان و تنم پر ز مهر چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر. فردوسی. از ایشان مپرهیز و تن پیش دار که آمد گه کینه و کارزار. فردوسی. تو از من مپرهیز و خیز ایدر آی که ما را دگرگونه گشته ست رای. فردوسی. بپرهیز از آن مرد ناسودمند که خیزد ازو درد و رنج و گزند. فردوسی. بپرهیز از این رزم و آویختن به بیداد برخیره خون ریختن. فردوسی. ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج مکن شادمان دل به بیداد و گنج. فردوسی. کسی کو نپرهیزد از خشم ما همی بگذرد تیز بر چشم ما... فردوسی. که اویست جاوید و ما برگذر تو از آز پرهیز و انده مخور. فردوسی. چه پرهیزی از تیزچنگ اژدها که گر زاهنی زو نیابی رها. فردوسی. کسی کو بپرهیزد از بدکنش نیالاید اندر بدیها تنش. فردوسی. بپرهیز از این جنگ و پیش من آی نمانم که باشی زمانی بپای. فردوسی. بپرهیزو خون بزرگان مریز که نفرین بود بر تو تا رستخیز. فردوسی. بپرهیز تا بد نگردَدْت نام که بدنام گیتی نبیند بکام. فردوسی. سدیگر که بر بد توانا بود بپرهیزد و ویژه دانا بود. فردوسی. اگر بد بود گردش آسمان بپرهیز بیشی نگیرد زمان. فردوسی. بپرهیز و تن را بیزدان سپار بگیتی جز از تخم نیکی مکار. فردوسی. کسی کز مرگ نندیشد نه از کشتن بپرهیزد ز بیم و هیبت شمشیر او بر اسب خون میزد. فرخی. ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). و از هرچه نکوهیده تر از آن دور شود وبپرهیزد. (تاریخ بیهقی). مشو در ره تنگ هرگز سوار ز دزدان بپرهیز در رهگذار. اسدی (گرشاسب نامه). تلاتوف آن کسی را گویند که خویشتن را از پلید پاک ندارد و نپرهیزد. (لغت نامۀ اسدی نخجوانی). به بیوسی چو گربه چند کنم زانکه چون سگ ز بد نپرهیزد. انوری. تو و من گمرهیست زو پرهیز در من و تو به ابلهی ماویز. مولوی. چو اندر نیستانی آتش زدی ز شیران بپرهیز اگر بخردی. سعدی. پرهیزم از آن عسل که با شهد آمیخت بگریزم از آن مگس که بر مار نشست. (از تاریخ گیلان مرعشی). ، تقوی جستن. پارسائی کردن. اتّقاء. تقیه. بازایستادن از حرام. تَورّع، حفظ کردن. نگاهبانی کردن. نگاه داشتن: مکن یاوه نام و نشان مرا بپرهیز جان و روان مرا. شمسی (یوسف و زلیخا). که این بنده را اندر آن قعر چاه بپرهیز و از آب دارش نگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). بپرهیز ز اهریمن بیرهم همی داردست از بدی کوتهم. شمسی (یوسف و زلیخا)
ریختن، جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر، جاری کردن مایع یا هر چیز سیال، وارد کردن پول به حساب، واریز کردن، داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص، پوسیدن، تجزیه شدن، جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت، قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت، به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند، از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت، افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش، به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
ریختن، جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر، جاری کردن مایع یا هر چیز سیال، وارد کردن پول به حساب، واریز کردن، داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص، پوسیدن، تجزیه شدن، جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت، قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت، به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند، از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت، افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش، به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشفتن، آشوفتن، شوریدن، بشولیدن، پشولیدن، پژولیدن، برهم خوردن پریشان کردن پراکنده شدن پراکنده ساختن، برای مثال مرد بددل خیانت اندیشد / راز خود پیش خلق بپریشد (سنائی۱ - ۳۸۶)
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشُفتَن، آشوفتَن، شوریدَن، بِشولیدَن، پِشولیدَن، پَژولیدَن، بَرهَم خوردن پریشان کردن پراکنده شدن پراکنده ساختن، برای مِثال مرد بددل خیانت اندیشد / راز خود پیش خلق بپریشد (سنائی۱ - ۳۸۶)
خرد شدن. (ناظم الاطباء). پاشیده شدن از یکدیگر. ریزریز شدن از یکدیگر. پوسیدن: تفتیت. تفتت، از هم ریزیدن. متلاشی شدن. (یادداشت مؤلف) : آن مردگان... بریزیدند و خاک شدند. (ترجمه تفسیر طبری). چون همه سنگها بیفکندند آن مرغان بازگشتند و ایشان را خارش اندرتن افتاد و تنهاشان بریزید. (ترجمه طبری بلعمی). چنان سخت زد بر زمین کاستخوان بریزید و هم در زمان داد جان. فردوسی. تن او را بجهت اعتبار از دو جانب بیاویختند تا بپوسید و بریزید. (جامعالتواریخ رشیدی). شماریزیده شوید و این درخت وجود شما افشانده شود. (کتاب المعارف). سنگی از منجنیق بجست و در هوا ریزیده شدو از آنجا سنگکی بس کوچک بر سر ابوالقاسم آمد و بشکست. (ترجمه تاریخ قم ص 73)، گداخته شدن، حل شدن، افشان شدن و پراکنده شدن. (ناظم الاطباء) : بلرزید کوه و بجوشید آب بریزید برگ و نبات و گیاه. (قصص الانبیاء ص 231). ، کوفته شدن و نرم شدن، پوسیدن. فاسد شدن، مانده و خسته شدن، متنفر و بیزار شدن، ریختن. افشاندن. منتشر و پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)، ریختن (به معنی لازم) : ریزیدن موی. (یادداشت مؤلف) : حرق انحصاص، ریزیده شدن موی. (تاج المصادر بیهقی) : اندر ریزیدن مژگان و علاج آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بسیار باشد که... و دندان ریزیدن گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ریشش ز دأثعلب ریزیده جای جای چون یوز گشته از ره پیسی نه از شکار. سوزنی. مژه ریزیده چشم آشفته مانده ز خوردن دست و دندان سفته مانده. نظامی. برگ درخت ریزیدن گرفت. (گلستان). گوشت مژگان خنک گرداند (کافور) و از ریزیدن نگاه دارد. (نزهه القلوب). سیاه داوران صمغ درختی است و ریزیدن موی را سود دارد. (نزههالقلوب)
خرد شدن. (ناظم الاطباء). پاشیده شدن از یکدیگر. ریزریز شدن از یکدیگر. پوسیدن: تفتیت. تفتت، از هم ریزیدن. متلاشی شدن. (یادداشت مؤلف) : آن مردگان... بریزیدند و خاک شدند. (ترجمه تفسیر طبری). چون همه سنگها بیفکندند آن مرغان بازگشتند و ایشان را خارش اندرتن افتاد و تنهاشان بریزید. (ترجمه طبری بلعمی). چنان سخت زد بر زمین کاستخوان بریزید و هم در زمان داد جان. فردوسی. تن او را بجهت اعتبار از دو جانب بیاویختند تا بپوسید و بریزید. (جامعالتواریخ رشیدی). شماریزیده شوید و این درخت وجود شما افشانده شود. (کتاب المعارف). سنگی از منجنیق بجست و در هوا ریزیده شدو از آنجا سنگکی بس کوچک بر سر ابوالقاسم آمد و بشکست. (ترجمه تاریخ قم ص 73)، گداخته شدن، حل شدن، افشان شدن و پراکنده شدن. (ناظم الاطباء) : بلرزید کوه و بجوشید آب بریزید برگ و نبات و گیاه. (قصص الانبیاء ص 231). ، کوفته شدن و نرم شدن، پوسیدن. فاسد شدن، مانده و خسته شدن، متنفر و بیزار شدن، ریختن. افشاندن. منتشر و پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)، ریختن (به معنی لازم) : ریزیدن موی. (یادداشت مؤلف) : حرق انحصاص، ریزیده شدن موی. (تاج المصادر بیهقی) : اندر ریزیدن مژگان و علاج آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بسیار باشد که... و دندان ریزیدن گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ریشش ز دأثعلب ریزیده جای جای چون یوز گشته از ره پیسی نه از شکار. سوزنی. مژه ریزیده چشم آشفته مانده ز خوردن دست و دندان سفته مانده. نظامی. برگ درخت ریزیدن گرفت. (گلستان). گوشت مژگان خنک گرداند (کافور) و از ریزیدن نگاه دارد. (نزهه القلوب). سیاه داوران صمغ درختی است و ریزیدن موی را سود دارد. (نزههالقلوب)
از گریز + یدن، پسوند مصدری، (حاشیۀ برهان چ معین). گریختن و گریغتن که مصدر گریغ است. (آنندراج). گریختن و گریزدن باشد. (برهان) : بوزنه جست و گریز اندر زمی بانگ برزد از کروز و خرمی. رودکی
از گریز + یدن، پسوند مصدری، (حاشیۀ برهان چ معین). گریختن و گریغتن که مصدر گریغ است. (آنندراج). گریختن و گریزدن باشد. (برهان) : بوزنه جست و گریز اندر زمی بانگ برزد از کروز و خرمی. رودکی
پراشیدن. پریشان کردن. پراکنده ساختن. متفرق کردن. پخش کردن. پاشیدن. طحطحه. صعصعه. ثرثر. ثرثره: ز چندین مال و چندین زر که برپاشی وبپریشی عجب باشد که باشد در جهان تنگی و درویشی. فرخی. مرد بددل خیانت اندیشد راز خود پیش خلق بپریشد. سنائی. ، افشاندن. برباد دادن. پریشان کردن: بر بنفشه بنشینیم و پریشیم خطت تا به دو دست و دل و پای بنفشه سپریم. منوچهری. پشولیدن. بشولیدن. ژولیدن. درهم کردن. آشفتن. آلفتن، بدحال شدن و بدحال گردانیدن. بیخود گشتن
پراشیدن. پریشان کردن. پراکنده ساختن. متفرق کردن. پخش کردن. پاشیدن. طحطحه. صعصعه. ثَرثَر. ثَرثَره: ز چندین مال و چندین زر که برپاشی وبپریشی عجب باشد که باشد در جهان تنگی و درویشی. فرخی. مرد بددل خیانت اندیشد راز خود پیش خلق بپریشد. سنائی. ، افشاندن. برباد دادن. پریشان کردن: بر بنفشه بنشینیم و پریشیم خطت تا به دو دست و دل و پای بنفشه سپریم. منوچهری. پشولیدن. بشولیدن. ژولیدن. درهم کردن. آشفتن. آلفتن، بدحال شدن و بدحال گردانیدن. بیخود گشتن
در فرهنگ اسدی نسخۀنخجوانی آمده است: پخجیز، غلتیدن است. عسجدی گوید: چه سود کند که آتش عشقش دوداز دل من همی برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق (کذا) جوینده (کذا) بخاک بربپخجیزد. و رجوع به پخچیزیدن شود
در فرهنگ اسدی نسخۀنخجوانی آمده است: پخجیز، غلتیدن است. عسجدی گوید: چه سود کند که آتش عشقش دوداز دل من همی برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق (کذا) جوینده (کذا) بخاک بربپخجیزد. و رجوع به پخچیزیدن شود
غلتیدن. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل من همی برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق (کذا) جوینده (کذا) بخاک بر بپخچیزد. عسجدی. ، پیچیدن. (صحاح الفرس) : داری مرا بدانکه فراز آیم زیر دو زلفکانت بپخچیزم. رودکی (از صحاح الفرس)
غلتیدن. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل من همی برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق (کذا) جوینده (کذا) بخاک بر بپخچیزد. عسجدی. ، پیچیدن. (صحاح الفرس) : داری مرا بدانکه فراز آیم زیر دو زلفکانت بپخچیزم. رودکی (از صحاح الفرس)
غلتیدن. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل من همی برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق (کذا) چو (ن) بنده بخاک بر پچخیزد (کذا). عسجدی. رجوع به پخجیزیدن و پخچیزیدن شود
غلتیدن. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل من همی برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق (کذا) چو (ن) بنده بخاک بر پچخیزد (کذا). عسجدی. رجوع به پخجیزیدن و پخچیزیدن شود
برخاستن. برپا ایستادن. بپا خاستن. قائم شدن: فراقش گر کند گستاخ بینی بگو برخیزمت یا می نشینی. نظامی. هوای دل رهش میزد که برخیز گل خود را بدین شکر برآمیز. نظامی. - بر کاری برخیزیدن، قصد آن کردن. آهنگ آن کردن: چند گویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند گه بخون ریختنم برخیزند گه ببد خواستنم بنشینند. سعدی.
برخاستن. برپا ایستادن. بپا خاستن. قائم شدن: فراقش گر کند گستاخ بینی بگو برخیزمت یا می نشینی. نظامی. هوای دل رهش میزد که برخیز گل خود را بدین شکر برآمیز. نظامی. - بر کاری برخیزیدن، قصد آن کردن. آهنگ آن کردن: چند گویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند گه بخون ریختنم برخیزند گه ببد خواستنم بنشینند. سعدی.