بسیار آزرده، سخت رنجیده، دردمند، برای مثال دل من پرآزار از آن بدسگال / نبد دست من چیره بر بدهمال (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۳)، بسیار آزار دهنده، برای مثال ز کندی به تیزی نهادند روی / پرآزار گشتند و پرخاش جوی (فردوسی - لغت نامه - پرآزار)
بسیار آزرده، سخت رنجیده، دردمند، برای مِثال دل من پرآزار از آن بدسگال / نبد دست من چیره بر بدهمال (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۳)، بسیار آزار دهنده، برای مِثال ز کندی به تیزی نهادند روی / پرآزار گشتند و پرخاش جوی (فردوسی - لغت نامه - پرآزار)
الک، وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، غرویزن، تنگ بیز، تنک بیز، پریزن، پرویزن، چاولی، گربال، آردبیز، منخل، غربیل، موبیز، پرویز، غربال سجاف جامه، پارچۀ باریک و دراز که در کنارۀ جامه یا دوختنی دیگر از همان رنگ یا رنگ دیگر دوخته می شود، پروز، پراویز، فرویز فریاد، نعره
اَلَک، وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گَردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، غَرویزَن، تُنُگ بیز، تُنُک بیز، پَریزَن، پَرویزَن، چاولی، گَربال، آردبیز، مُنخُل، غَربیل، موبیز، پَرویز، غَربال سجاف جامه، پارچۀ باریک و دراز که در کنارۀ جامه یا دوختنی دیگر از همان رنگ یا رنگ دیگر دوخته می شود، پروز، پراویز، فرویز فریاد، نعره
کرک، در علم زیست شناسی تارهایی بسیار نازک و شبیه کرک که روی بعضی از میوه ها، از قبیل هلو، به و مانند آن ها وجود دارد، خواب پارچه، از قبیل مخمل و ماهوت، تارهایی شبیه پشم نرم که از ساییده شدن قالی و پارچه های پشمی جمع می شود
کُرک، در علم زیست شناسی تارهایی بسیار نازک و شبیه کرک که روی بعضی از میوه ها، از قبیل هلو، به و مانند آن ها وجود دارد، خواب پارچه، از قبیل مخمل و ماهوت، تارهایی شبیه پشم نرم که از ساییده شدن قالی و پارچه های پشمی جمع می شود
سجاف جامه، پارچۀ باریک و دراز که در کنارۀ جامه یا دوختنی دیگر از همان رنگ یا رنگ دیگر دوخته می شود، حاشیه، پینه، وصله، کنایه از نژاد، اصل و نسب، برای مثال بدو گفت من خویش کرسیوزم / به شاه آفریدون کشد پروزم (فردوسی - ۲/۲۰۴)
سجاف جامه، پارچۀ باریک و دراز که در کنارۀ جامه یا دوختنی دیگر از همان رنگ یا رنگ دیگر دوخته می شود، حاشیه، پینه، وصله، کنایه از نژاد، اصل و نسب، برای مِثال بدو گفت من خویش کرسیوزم / به شاه آفریدون کشد پروزم (فردوسی - ۲/۲۰۴)
آنچه از پشم یا پنبه یا ابریشم و جز آن که برتر از بوم تار و پود در جامه ایستد. آن باشد که بر سقرلات و دیگر پشمینه ها بعد از پوشیدن بهم رسد. (برهان). ناهمواریها که از پود یا تار ناهموار زاید در جامه. غفر. زیبر. پرزه. هدبه. (دهار). برزج. خواب. خمل که بر زبر مخمل و دیگر جامه هاست. زغب: از چه خیزد در سخن حشو از خطابینی طبع وز چه روید پرز بر جامه ز ناجنسی لاس. انوری. پرز پلاس آخور خاص همام دین دستارچۀ معنبر و برگستوان ماست. خاقانی. زین خام که دارد جگر پخته تریزش پرزی به هزار اطلس معلم نفروشم. خاقانی. ، کرک که بر بهی و برگ آن است. کرک. کلک. مویها یا پرهای ریز کوتاه بر سر بعض مرغان چون مرغابی و غیره: نگرید آبی و آن رنگ رخ آبی گشته از گردش این چنبر دولابی رخ او چون رخ آن زاهد محرابی بر رخش براثر سبلت سقلابی یا چنان زرد یکی جامۀ عتابی پرز برخاسته زو چون سر مرغابی. منوچهری. ، لیقۀ دوات. (برهان) ، آنچه از خاکستر نرم بر روی اخگر پدید آید. خاکستر سخت سبک و نرم که بر روی آتش نشیند، آنچه زنان بخود برگیرند. (برهان). فرزجه. پرزه. شافه. حمول. - پرز معده، خمل آن. و رجوع به پرزه شود
آنچه از پشم یا پنبه یا ابریشم و جز آن که برتر از بوم تار و پود در جامه ایستد. آن باشد که بر سقرلات و دیگر پشمینه ها بعد از پوشیدن بهم رسد. (برهان). ناهمواریها که از پود یا تار ناهموار زاید در جامه. غفر. زیبر. پرزه. هدَبه. (دهار). برزج. خواب. خمل که بر زبر مخمل و دیگر جامه هاست. زغب: از چه خیزد در سخن حشو از خطابینی طبع وز چه روید پرز بر جامه ز ناجنسی لاس. انوری. پرز پلاس آخور خاص همام دین دستارچۀ معنبر و برگستوان ماست. خاقانی. زین خام که دارد جگر پخته تریزش پرزی به هزار اطلس معلم نفروشم. خاقانی. ، کرک که بر بهی و برگ آن است. کرک. کلک. مویها یا پرهای ریز کوتاه بر سر بعض مرغان چون مرغابی و غیره: نگرید آبی و آن رنگ رخ آبی گشته از گردش این چنبر دولابی رخ او چون رخ آن زاهد محرابی بر رخش براثر سبلت سقلابی یا چنان زرد یکی جامۀ عتابی پُرز برخاسته زو چون سر مرغابی. منوچهری. ، لیقۀ دوات. (برهان) ، آنچه از خاکستر نرم بر روی اخگر پدید آید. خاکستر سخت سبک و نرم که بر روی آتش نشیند، آنچه زنان بخود برگیرند. (برهان). فرزجه. پرزَه. شافه. حمول. - پرز معده، خمل آن. و رجوع به پرزه شود
آنتونیو. از رجال سیاست اسپانیا. مولد او بسال 1534 میلادی در من رآل د آریزا و وفات در 1611 میلادی وی وزیر فیلیپ دوم بود لکن فیلیپ بر او خشم گرفت و وی را بر خلاف حق و عدالت به محاکمه کشید
آنتونیو. از رجال سیاست اسپانیا. مولد او بسال 1534 میلادی در من رآل دُ آریزا و وفات در 1611 میلادی وی وزیر فیلیپ دوم بود لکن فیلیپ بر او خشم گرفت و وی را بر خلاف حق و عدالت به محاکمه کشید
سخت آرزده. سخت رنجیده و دردمند: دل من پرآزار از آن بدسگال نبد دست من چیره بر بدهمال. بوشکور. اغلب با گشتن ترکیب شود: یکی گفت اسفندیار از پدر پرآزار گشت و بپیچید سر. فردوسی. چو بشنید گفتار موبد قباد برآشفت و اندر سخن داد داد گرانمایه کسری ورا یار گشت دل مرد بیدین پرآزار گشت. فردوسی. به ایران کنون کار دشوار گشت فزونتر بر آن دل پرآزار گشت. فردوسی. ، سخت آزاردهنده: ز بیشی بکژی نهادند روی پرآزار گشتند و پرخاشجوی. فردوسی. ز کندی به تیزی نهادند روی پرآزار گشتند و پرخاشجوی. فردوسی
سخت آرزده. سخت رنجیده و دردمند: دل من پرآزار از آن بدسگال نبد دست من چیره بر بدهمال. بوشکور. اغلب با گشتن ترکیب شود: یکی گفت اسفندیار از پدر پرآزار گشت و بپیچید سر. فردوسی. چو بشنید گفتار موبد قباد برآشفت و اندر سخن داد داد گرانمایه کسری ورا یار گشت دل مرد بیدین پرآزار گشت. فردوسی. به ایران کنون کار دشوار گشت فزونتر بر آن دل پرآزار گشت. فردوسی. ، سخت آزاردهنده: ز بیشی بکژی نهادند روی پرآزار گشتند و پرخاشجوی. فردوسی. ز کندی به تیزی نهادند روی پرآزار گشتند و پرخاشجوی. فردوسی
فریاد. فغان. نعره: از پریزت چنان بلرزد کوه که زمین بومهن بلغزاند. حکیم علی فرقدی (از جهانگیری). ، بیدگیا. (کازیمیرسیکی) (شلیمر) ، سبزه ای که در کنار جوی و رودخانه و تالاب و جائی که آب بسیار باشد بروید. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) ، مخفف پرویزن. آردبیز. غربال
فریاد. فغان. نعره: از پریزت چنان بلرزد کوه که زمین بومهن بلغزاند. حکیم علی فرقدی (از جهانگیری). ، بیدگیا. (کازیمیرسیکی) (شلیمر) ، سبزه ای که در کنار جوی و رودخانه و تالاب و جائی که آب بسیار باشد بروید. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) ، مخفف پرویزن. آردبیز. غربال
در سیب و امرود و لیمو و نارنج و غیره، شاداب. طری. آبدار. دارای شیرۀ نباتی بسیار: دانه (انگور) از خوشه ریختن آغاز کرده و پرآب است دلیل میکند که فائدۀ این در آب این است. (نوروزنامه). ، دارای آب بسیار. که آب بسیار دارد: چاه پرآب، که مملو است از آب: حوض پر آب. تمریح، پرآب کردن مشک تا بخیه محکم شود. (تاج المصادر بیهقی). تحبﱡب، پرآب شدن شکم، بارنده چنانکه ابر: چنان دید گودرز یک شب بخواب که ابری برآمد از ایران پرآب. فردوسی. ، مملو از اشک چنانکه دیده: همه دل پر از خون و دیده پرآب گریزان ز گردان افراسیاب. فردوسی. همه شوربختند و برگشته سر همه دیده پرآب و پرخون جگر. فردوسی. - پرآب آمدن سخن، سخن عذب گفتن: سوزنی را که دوستدار تو است سخن مدح تو پرآب آید. سوزنی. - دیده، مژگان پرآب کردن، گریستن. گریان شدن. دیدۀ مملو از اشک: بیامد بدرگاه افراسیاب جهانی بدو دیده کرده پرآب. فردوسی. ز بهر سیاوش دو دیده پرآب همی کرد نفرین بر افراسیاب. فردوسی. همی گفت و مژگان پر از آب کرد همی برکشید از جگر باد سرد. فردوسی
در سیب و امرود و لیمو و نارنج و غیره، شاداب. طری. آبدار. دارای شیرۀ نباتی بسیار: دانه (انگور) از خوشه ریختن آغاز کرده و پرآب است دلیل میکند که فائدۀ این در آب این است. (نوروزنامه). ، دارای آب بسیار. که آب بسیار دارد: چاه پرآب، که مملو است از آب: حوض پر آب. تمریح، پرآب کردن مشک تا بخیه محکم شود. (تاج المصادر بیهقی). تحبﱡب، پرآب شدن شکم، بارنده چنانکه ابر: چنان دید گودرز یک شب بخواب که ابری برآمد از ایران پرآب. فردوسی. ، مملو از اشک چنانکه دیده: همه دل پر از خون و دیده پرآب گریزان ز گردان افراسیاب. فردوسی. همه شوربختند و برگشته سر همه دیده پرآب و پرخون جگر. فردوسی. - پرآب آمدن سخن، سخن عذب گفتن: سوزنی را که دوستدار تو است سخن مدح تو پرآب آید. سوزنی. - دیده، مژگان پرآب کردن، گریستن. گریان شدن. دیدۀ مملو از اشک: بیامد بدرگاه افراسیاب جهانی بدو دیده کرده پرآب. فردوسی. ز بهر سیاوش دو دیده پرآب همی کرد نفرین بر افراسیاب. فردوسی. همی گفت و مژگان پر از آب کرد همی برکشید از جگر باد سرد. فردوسی
جامۀ پوشیدنی یا گستردنی گوناگون بود چون زهی اندر کشیده. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). پیرامن جامه های پوشیدنی و گستردنی بود. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). جامۀ پوشیدنی یا گستردنی که از لونی دیگرگرد آن جامه درگیرند. سجاف. وصله ها که بر اطراف جامه دوزند از اصل ابره یا رنگی دیگر. فراویز. حاشیه. پیرامون جامه و غیره. پیرامن. عطف. طراز: پروز جان علم باشد علم جوی از بهر آنک جامه بی مقدار و قیمت گردد از بی پروزی. ناصرخسرو. سحاب، گرد که اندر همی کشد پروز شمال، گرد گل اندر همی کند پرواز. قطران. بتی که مرکز مه لعل آبدار کند مهی که پروز گل مشک تابدار کند. جمال الدین اصفهانی. گوی گریبان تو گر بنماید فروغ زرّین پروز شود دامن روح الامین. خاقانی. خون خلقی ریخت و آنگه سرخیی بر دامنش آن نه رنگ پروز است آن خون ناب است آن همه. خاقانی. دامن جاه تراست پروز رنگین صبح جیب جلال تراست گوی زر از آفتاب. خاقانی. باز در مغرب یک اندازان ز خون آفتاب پروز درّاعۀ افلاک گلگون کرده اند. مجیر بیلقانی. ، جامۀ ملوّن که آن را شب اندر روز گویند، گستردنی. فرش، پینه و وصله هائی باشدکه بر خرقه و جامه از رنگهای دیگر دوزند، اصل. نسب. نژاد. نوع: باپروز، نجیب. اصیل: بدو گفت من خویش گرسیوزم بشاه آفریدون کشد پروزم. فردوسی. همان مادرت خویش گرسیوز است از این سو و آن سو ترا پروز است. فردوسی. سه اندر شبستان گرسیوزند که از مام وز باب با پروزند. فردوسی. نشگفت هنر ز آن گهر و پروز کو راست چونین هنر و فضل ز چونین گهر آید. فرخی. ، صاحب جهانگیری گوید: نوعی از سبزه باشد در غایت سبزی و طراوت و فرزد نیز گویند سبزه بسیار نازک و لطیف. فریز. مرغ: پروز سبزه دمید بر نمط آبگیر زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار. خاقانی. چاک زد دست سحر صدرۀ گل تا بکند پروز خطّ ترا اطلس گل آستری. نجیب الدین جرفاذقانی. ، دایرۀ لشکراز سوار و پیاده که پره نیز گویند. حلقۀ لشکر
جامۀ پوشیدنی یا گستردنی گوناگون بود چون زهی اندر کشیده. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). پیرامن جامه های پوشیدنی و گستردنی بود. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). جامۀ پوشیدنی یا گستردنی که از لونی دیگرگرد آن جامه درگیرند. سجاف. وصله ها که بر اطراف جامه دوزند از اصل ابره یا رنگی دیگر. فراویز. حاشیه. پیرامون جامه و غیره. پیرامن. عطف. طراز: پروز جان علم باشد علم جوی از بهر آنک جامه بی مقدار و قیمت گردد از بی پروزی. ناصرخسرو. سحاب، گرد که اندر همی کشد پروز شمال، گرد گل اندر همی کند پرواز. قطران. بتی که مرکز مه لعل آبدار کند مهی که پروز گل مشک تابدار کند. جمال الدین اصفهانی. گوی گریبان تو گر بنماید فروغ زرّین پروز شود دامن روح الامین. خاقانی. خون خلقی ریخت و آنگه سرخیی بر دامنش آن نه رنگ پروز است آن خون ناب است آن همه. خاقانی. دامن جاه تراست پروز رنگین صبح جیب جلال تراست گوی زر از آفتاب. خاقانی. باز در مغرب یک اندازان ز خون آفتاب پروز درّاعۀ افلاک گلگون کرده اند. مجیر بیلقانی. ، جامۀ ملوّن که آن را شب اندر روز گویند، گستردنی. فرش، پینه و وصله هائی باشدکه بر خرقه و جامه از رنگهای دیگر دوزند، اصل. نسب. نژاد. نوع: باپروز، نجیب. اصیل: بدو گفت من خویش گرسیوزم بشاه آفریدون کشد پروزم. فردوسی. همان مادرت خویش گرسیوز است از این سو و آن سو ترا پروز است. فردوسی. سه اندر شبستان گرسیوزند که از مام وز باب با پروزند. فردوسی. نشگفت هنر ز آن گهر و پروز کو راست چونین هنر و فضل ز چونین گهر آید. فرخی. ، صاحب جهانگیری گوید: نوعی از سبزه باشد در غایت سبزی و طراوت و فرزد نیز گویند سبزه بسیار نازک و لطیف. فریز. مرغ: پروز سبزه دمید بر نمط آبگیر زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار. خاقانی. چاک زد دست سحر صدرۀ گل تا بکند پروز خطّ ترا اطلس گل آستری. نجیب الدین جرفاذقانی. ، دایرۀ لشکراز سوار و پیاده که پره نیز گویند. حلقۀ لشکر
آنچه زنان بخود بر گیرند شافه حمول. -1 آنچه از پشم یا ابریشم یا ماهوت که به جهت ناهمواریهای بافت یا بافت مخصوص روی تار و پود جامه و مانند آن ایستد پرزه برزج خمل خواب، کرک که بر به و هلوو مانند آن و برگ بعض میوه ها باشد، پرهای ریز کوتاه که بر بعض میوه ها باشد، پرهای ریز کوتاه که بر بعض مرغان (چون مرغابی) روید، لیقه دوات، خاکستر نرم و سبک که بر روی آتش نشیند. یا پرز معده
آنچه زنان بخود بر گیرند شافه حمول. -1 آنچه از پشم یا ابریشم یا ماهوت که به جهت ناهمواریهای بافت یا بافت مخصوص روی تار و پود جامه و مانند آن ایستد پرزه برزج خمل خواب، کرک که بر به و هلوو مانند آن و برگ بعض میوه ها باشد، پرهای ریز کوتاه که بر بعض میوه ها باشد، پرهای ریز کوتاه که بر بعض مرغان (چون مرغابی) روید، لیقه دوات، خاکستر نرم و سبک که بر روی آتش نشیند. یا پرز معده