جامۀ پوشیدنی یا گستردنی گوناگون بود چون زهی اندر کشیده. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). پیرامن جامه های پوشیدنی و گستردنی بود. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). جامۀ پوشیدنی یا گستردنی که از لونی دیگرگرد آن جامه درگیرند. سجاف. وصله ها که بر اطراف جامه دوزند از اصل ابره یا رنگی دیگر. فراویز. حاشیه. پیرامون جامه و غیره. پیرامن. عطف. طراز: پروز جان علم باشد علم جوی از بهر آنک جامه بی مقدار و قیمت گردد از بی پروزی. ناصرخسرو. سحاب، گرد که اندر همی کشد پروز شمال، گرد گل اندر همی کند پرواز. قطران. بتی که مرکز مه لعل آبدار کند مهی که پروز گل مشک تابدار کند. جمال الدین اصفهانی. گوی گریبان تو گر بنماید فروغ زرّین پروز شود دامن روح الامین. خاقانی. خون خلقی ریخت و آنگه سرخیی بر دامنش آن نه رنگ پروز است آن خون ناب است آن همه. خاقانی. دامن جاه تراست پروز رنگین صبح جیب جلال تراست گوی زر از آفتاب. خاقانی. باز در مغرب یک اندازان ز خون آفتاب پروز درّاعۀ افلاک گلگون کرده اند. مجیر بیلقانی. ، جامۀ ملوّن که آن را شب اندر روز گویند، گستردنی. فرش، پینه و وصله هائی باشدکه بر خرقه و جامه از رنگهای دیگر دوزند، اصل. نسب. نژاد. نوع: باپروز، نجیب. اصیل: بدو گفت من خویش گرسیوزم بشاه آفریدون کشد پروزم. فردوسی. همان مادرت خویش گرسیوز است از این سو و آن سو ترا پروز است. فردوسی. سه اندر شبستان گرسیوزند که از مام وز باب با پروزند. فردوسی. نشگفت هنر ز آن گهر و پروز کو راست چونین هنر و فضل ز چونین گهر آید. فرخی. ، صاحب جهانگیری گوید: نوعی از سبزه باشد در غایت سبزی و طراوت و فرزد نیز گویند سبزه بسیار نازک و لطیف. فریز. مرغ: پروز سبزه دمید بر نمط آبگیر زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار. خاقانی. چاک زد دست سحر صدرۀ گل تا بکند پروز خطّ ترا اطلس گل آستری. نجیب الدین جرفاذقانی. ، دایرۀ لشکراز سوار و پیاده که پره نیز گویند. حلقۀ لشکر