جدول جو
جدول جو

معنی مساکن - جستجوی لغت در جدول جو

مساکن
مسکن ها، محل سکنی ها، منزل ها، خانه ها، جایگاه ها، جمع واژۀ مسکن
تصویری از مساکن
تصویر مساکن
فرهنگ فارسی عمید
مساکن(مَ کِ)
جمع واژۀ مسکن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). منازل. خانه ها. مسکن ها. رجوع به مسکن شود: و سکنتم فی مساکن الذین ظلموا انفسهم. (قرآن 45/14). و کم أهلکنا من قریه بطرت معیشتها فتلک مساکنهم لم تسکن من بعدهم الا قلیلا. (قرآن 58/28). قالت نمله یا أیها النمل ادخلوا مساکنکم. (قرآن 18/27).
مساکن أهل الفقر حتی قبورهم
علیها تراب الذل بین المقابر.
(امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مساکن(مُ کِ)
نعت فاعلی از مصدر مساکنه. باشنده وسکونت گیرنده. (ناظم الاطباء). سکونت کننده با دیگری در یک منزل. (اقرب الموارد). و رجوع به مساکنه شود
لغت نامه دهخدا
مساکن
بینوایان، دراویش، بی چیزان، بیچارگان
تصویری از مساکن
تصویر مساکن
فرهنگ لغت هوشیار
مساکن((مَ کِ))
جمع مسکن، خانه ها، منزل ها
تصویری از مساکن
تصویر مساکن
فرهنگ فارسی معین
مساکن
مسکن ها، خانه ها، منازل، منزل ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساکن
تصویر ساکن
بی حرکت، بی صدا، آرمیده، آرام، باشنده و جای گرفته در خانه یا مقامی، در علوم ادبی ویژگی حرف غیرمتحرک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسکن
تصویر مسکن
آرامش دهنده، آرام کننده، در پزشکی ویژگی دارویی که درد را آرام می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساکین
تصویر مساکین
مسکین ها، فقیرها، بینواها، درویش ها، بی چیز ها، بیچاره ها، درمانده ها، جمع واژۀ مسکین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسکن
تصویر مسکن
محل سکنی، منزل، خانه، جایگاه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ کَن ن)
نعت مفعولی از استکنان، ساکن. متوطن:
آن دو گرگانی و دو رازی و دو ولوالجی
سه سرخسی و سه کاندر سغد بوده مستکن.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِن ن)
نعت فاعلی از استکنان. پوشیده و در پرده گردنده. (از منتهی الارب). مستتر. (از اقرب الموارد). پنهان شده. نهفته. و رجوع به استکنان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بیعانه. (منتهی الارب). عربون. ج، مساکین. (اقرب الموارد). عربان. (المعرب جوالیقی ص 232). ربون. پیش مزد. پیش بها. بخشی از بها که از پیش دهند
لغت نامه دهخدا
مشکان. نام قریه ای به فیروزآباد فارس و قریه ای به اصطخر و قریه ای به همدان نزدیک رودآور. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مشکان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
مراکین. جمع واژۀ مرکن. (از متن اللغه). رجوع به مرکن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وِ)
دهی است از دهستان میان خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه. واقع در 12هزارگزی جنوب غربی رود و 7هزارگزی غرب راه شوسۀ عمومی تربت به نیازآباد. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
بخل. (اقرب الموارد). مساکه. و رجوع به مساکه شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
با یکدیگر در یک خانه باشش کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). با یکدیگر در سرای نشستن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ)
جمع واژۀ مسحنه. (اقرب الموارد). رجوع به مسحنه شود، سنگ زر و نقره. (منتهی الارب). سنگی است که بدان سنگ طلا و نقره را بشکنند. (اقرب الموارد) ، سنگریزۀ تنک که بدان آهن را تیز کنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
بی حرکت، ایستاده، متوقف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسکن
تصویر مسکن
منزل، مقر، مقام، جایگاه، نشیمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسکان
تصویر مسکان
پیش بها ربون پیشمزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستکن
تصویر مستکن
نهفته، باز گردنده: به خانه پوشیده نهفته، مراجعت کننده بخانه خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساکه
تصویر مساکه
زفتی (بخیلی)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسکین، مستمندان جمع مسکین بی نوایان فقیران: دوازده هزار قاب طعام و حلوا کشیده فقراء و مساکین بل کافه مومنین از سپاهی و رعیت از آن بهره ور گشتند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساکین
تصویر مساکین
((مَ))
جمع مسکین، بی نوایان، فقیران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
((کِ))
بی حرکت، مقیم، سکونت داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسکن
تصویر مسکن
((مُ سَ کِّ))
تسکین دهنده، آرام کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسکن
تصویر مسکن
((مَ کَ))
منزل، محل اقامت، جمع مساکن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
باشنده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مسکن
تصویر مسکن
آرام بخش، خانه، سرپناه
فرهنگ واژه فارسی سره
بی بضاعت ها، بیچارگان، بینوایان، تهیدستان، فقیران، فقرا، مسکینان، مسکین ها
متضاد: اغنیا، ثروتمندان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از ساکن
تصویر ساکن
Inhabitant, Occupant
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مسکن
تصویر مسکن
Habitation
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مسکن
تصویر مسکن
habitação
دیکشنری فارسی به پرتغالی