جدول جو
جدول جو

معنی فژ - جستجوی لغت در جدول جو

فژ
چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون میآید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
یال اسب
تصویری از فژ
تصویر فژ
فرهنگ فارسی عمید
فژ
(فَ)
چرک وریم و سخ. (از برهان). پژ. فژه. رجوع به فژاک، فژاکن و فژاگین شود، غم و رنج:
بدانست کآن گفتن اوست کژ
دلش ز آتش غم برآورد فژ.
فردوسی.
، یال. بش. (یادداشت بخط مؤلف) :
ستیزه ای بدل عاشقان به ساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به فژ.
عسجدی
لغت نامه دهخدا
فژ
چرک وسخ. یال اسب
تصویری از فژ
تصویر فژ
فرهنگ لغت هوشیار
فژ
((فَ))
چرک، ریم
تصویری از فژ
تصویر فژ
فرهنگ فارسی معین
فژ
((فُ))
بش، پش، فش، یال اسب
تصویری از فژ
تصویر فژ
فرهنگ فارسی معین
فژ
چرک، ریم، قذرات
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فژاک
تصویر فژاک
فژاگن، برای مثال زد کلوخی بر هباک آن فژاک / شد هباک او به کردار مغاک (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۶ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فژغند
تصویر فژغند
فژاگن، در علم زیست شناسی عشقه، گیاهی با برگ های درشت و ساقه های نازک که به درخت می پیچد و بالا می رود، پاپیتال، لوک، جلبوب، دارسج، ازفچ، غساک، لبلاب، نیژ، نویچ، بدسگان، سن، فرغند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فژاگن
تصویر فژاگن
چرکین، چرک آلود، پلید، برای مثال فژاگن نیم سالخورده نیم / ابر جفت بیدادکرده نیم (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فژگن
تصویر فژگن
فژاگن، چرکین، چرک آلود، پلید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فژولیده
تصویر فژولیده
پژمرده، افسرده، اندوهگین، پلاسیده، پژمریده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فژه
تصویر فژه
فژاگن، برای مثال واین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت / برهاناد از او ایزد جبار مرا (رودکی - ۴۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
(فِ ژِهْ)
زشت و پلید و درشت. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
حکیمی بوده است عجمی نژاد. (برهان). به چنین نامی در فلاسفۀ یونان و روم و حکیمان مشرق برنخوردیم شاید مصحف ’قریطون’ باشد و احتمال ضعیف میرود که مصحف قریعون باشد که نام چند محدث است. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
کند مبطل محقی را به قولی
روایت کرده حماد از فژیغون.
ناصرخسرو.
از علم خاندان رسول است این
نه گفتۀ عمر و فژیغون است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دوائی است که آن را گیاه ترکی و اگر ترکی خوانند. (برهان). اسم وج است. (فهرست مخزن الادویه). ظاهراً مصحف فژژ است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به فژ، فریژ و فژژ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ تَ)
پژوهیدن. کاوش و جستجو کردن: تنقیب، بسی در راهها گردیدن و نیک فژهیدن از چیزی. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(فِ ژِهْ)
وژک ناک. آلوده. پلید. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ غَ دَ / دِ)
فژغند. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به فژغند، فژ، فژه، فز و فزه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ دَ)
تقاضا کردن، برانگیختن به جنگ و کارهای دیگر باشد، راندن و دور کردن، دور کردن و تکانیدن گرد و خاک از دامن. (برهان)
پژمرده کردن، پژمرده شدن، پریشان گردیدن و درهم شدن. (برهان). رجوع به بشولیدن و پژولیدن شود
لغت نامه دهخدا
(فُ لَ دَ / دِ)
تقاضاکننده، برانگیزاننده به جنگ و کارهای دیگر، دورکننده و راننده. (برهان). رجوع به فژولیدن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ گَ دَ / دِ)
فژغنده. پلید. چرکن. چرک آلود. (برهان). رجوع به فژ، فژه، فژاکن، فژاگن، فژاگین، فژغنده، فژگند و فژگن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ گَ)
فژغند. چرک آلود. پلید. چرکن. (برهان). فژاکن. فژاگن. فژغند. فژگنده. رجوع به این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(فَ گِ)
چرکن. (برهان). فژاکن. فژاگن. فژاگین. فژاک. رجوع به این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دلتنگی و فروماندگی باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فژاکن
تصویر فژاکن
بزه گناه. چرکین چرک آلود پلید پلشت
فرهنگ لغت هوشیار
پلید، چرکین چرکین چرکن چرک آلود پلید: همانا که چون تو فژاک آمدم و گر چون تو ابله فغاک آمدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فژاگن
تصویر فژاگن
چرکین چرک آلود پلید پلشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فژاگین
تصویر فژاگین
چرکین چرک آلود پلید پلشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فژگن
تصویر فژگن
چرکین چرک آلود پلید پلشت
فرهنگ لغت هوشیار
چرکین چرک آلود پلید: وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت برهاناد از او ایزد جبار مرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فژاک
تصویر فژاک
((فَ))
چرکین، پلید، فزاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فژاگین
تصویر فژاگین
((فَ))
فژاگن، چرکین، چرک آلود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فژولیدن
تصویر فژولیدن
((فِ دَ))
پژولیدن، پریشان شدن، پژمرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فژه
تصویر فژه
((فِ ژِ))
چرکین، چرک آلود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فژولیدن
تصویر فژولیدن
((فَ دَ))
افژولیدن، پریشان ساختن، پراکنده کردن
فرهنگ فارسی معین