معنی فژ
- فژ (فَ)
- چرک وریم و سخ. (از برهان). پژ. فژه. رجوع به فژاک، فژاکن و فژاگین شود، غم و رنج:
بدانست کآن گفتن اوست کژ
دلش ز آتش غم برآورد فژ.
فردوسی.
، یال. بش. (یادداشت بخط مؤلف) :
ستیزه ای بدل عاشقان به ساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به فژ.
عسجدی
