منجمدگردیده و بسته شده. (برهان). اسم مفعول از فسردن. (حاشیۀ برهان چ معین) : هم از گنج صد در خوشاب جست که آب فسرده ست گویی درست. فردوسی. اندر زمستان خربزه های فسرده و نیم خام میخوراند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گر داشت خصم ناری چون نار صد زبانی چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش. خاقانی. چو موم محرم گوش خزینه دار توام نیم فسرده مرا ز آتش عذاب متاب. خاقانی. ساقی منشین بمن ده آن می کز خون فسرده برکشد خوی. نظامی. کسی کز عشق خالی شد فسرده ست گرش صد جان بودبی عشق مرده ست. نظامی. ترکیب ها: - فسرده آتش. فسرده بیان. فسرده پستان. فسرده خاطر. فسرده دل. فسرده رحم. فسرده شدن. فسرده شهر. فسرده قدم. فسرده گشتن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود. ، دل سرد گردیده و سردشده یعنی که دست و دل کسی به کاری نرود. (برهان). غمگین. متأثر: خورشید چون فسرده حبیبی که با حبیب گاهیش جنگ و صلح و گهی وصل و جد بود. منوچهری. فسردگان را همدم چگونه برسازم فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا. خاقانی. دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند رختش به تاب خانه بالا برآورم. خاقانی. مرا بی عشق دل خود مهربان بود چو عشق آمد فسرده چون توان بود؟ نظامی. ، بهم خورده. از رونق افتاده. آشفته: ابراهیم پیدا آمد سواری دویست و سه صد و تجملی دریده و فسرده. (تاریخ بیهقی) ، ناچیز. بی ارزش. مردم دون و ناکس: معجم عنانکش سخن توست گرچه دهر با هر فسرده ای بوفا همرکاب شد. خاقانی. ، مرده. کشته شده: عجب نیست کز کام شیر فسرده همی آب ریزد به ایوانت اندر. خاقانی. ، به معنی شکاری هم به نظر آمده است. (برهان)
منجمدگردیده و بسته شده. (برهان). اسم مفعول از فسردن. (حاشیۀ برهان چ معین) : هم از گنج صد در خوشاب جست که آب فسرده ست گویی درست. فردوسی. اندر زمستان خربزه های فسرده و نیم خام میخوراند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گر داشت خصم ناری چون نار صد زبانی چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش. خاقانی. چو موم محرم گوش خزینه دار توام نیم فسرده مرا ز آتش عذاب متاب. خاقانی. ساقی منشین بمن ده آن می کز خون فسرده برکشد خوی. نظامی. کسی کز عشق خالی شد فسرده ست گرش صد جان بودبی عشق مرده ست. نظامی. ترکیب ها: - فسرده آتش. فسرده بیان. فسرده پستان. فسرده خاطر. فسرده دل. فسرده رحم. فسرده شدن. فسرده شهر. فسرده قدم. فسرده گشتن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود. ، دل سرد گردیده و سردشده یعنی که دست و دل کسی به کاری نرود. (برهان). غمگین. متأثر: خورشید چون فسرده حبیبی که با حبیب گاهیش جنگ و صلح و گهی وصل و جد بود. منوچهری. فسردگان را همدم چگونه برسازم فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا. خاقانی. دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند رختش به تاب خانه بالا برآورم. خاقانی. مرا بی عشق دل خود مهربان بود چو عشق آمد فسرده چون توان بود؟ نظامی. ، بهم خورده. از رونق افتاده. آشفته: ابراهیم پیدا آمد سواری دویست و سه صد و تجملی دریده و فسرده. (تاریخ بیهقی) ، ناچیز. بی ارزش. مردم دون و ناکس: معجم عنانکش سخن توست گرچه دهر با هر فسرده ای بوفا همرکاب شد. خاقانی. ، مرده. کشته شده: عجب نیست کز کام شیر فسرده همی آب ریزد به ایوانت اندر. خاقانی. ، به معنی شکاری هم به نظر آمده است. (برهان)
بسته شدن و منجمد گردیدن. (برهان). افسردن. (فرهنگ فارسی معین) : خاک دریا شود بسوزد آب بفسرد آفتاب و بشجاید. دقیقی. به گوش تو گر نام من بگذرد دم و جان و خون دلت بفسرد. فردوسی. که چونان شدیم از بد یزدگرد که خون در دل نامداران فسرد. فردوسی. بیامد بنزد پدر یزدگرد چو دیدش دم اندر دهانش فسرد. فردوسی. حاسدم بر من همی بیشی کند این زو خطاست بفسرد چون بشکند گل پیش ماه فروردین. منوچهری. شده آبگیران فسرده ز یخ چنان کوس رویین اسکندران. منوچهری. ز بادش خون همی بفسرد در تن که بادش داشت طبع زهر قاتل. منوچهری. همچون روغن که هوای سرد بر وی آید بفسرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ز سهم و هیبت آن کو نشستی اندر زین فسرد آذر برزین و آذر خرداد. مسعودسعد. پوستین سازی مر دیدۀ خود را مانا تا بدی نفسرد ار هیچ بصحرا مانی. سوزنی. چشمۀ دل فسرده بود مرا ز آتش صبح در زمان بگشاد. خاقانی. زین سردباد حلقۀ آتش فسرده باد تا نعل زر کنم پی سم سمند او. خاقانی. بفسرد چون نمک ز چشمۀ نور چشمۀ خور ز آذر تیغش. خاقانی. سرافکنده چون آب در پای خویش ز سردی فسردند بر جای خویش. نظامی. چو زر پالودم از گرمی کشیدن فسردم چون یخ از سردی چشیدن. نظامی. سوخته شد خرمن روز از غمم چشمۀ خورشید فسرد از دمم. نظامی. ور نبودی او کبود از تعزیت کی فسردی همچو یخ این ناحیت ؟ مولوی. چون خدا خواهد که مردی بفسرد سردی از صد پوستین هم بگذرد. مولوی. ، از سرما بی حس شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : یخچه بارید و پای من بفسرد ورغ بربند یخچه را ز فلک. رودکی. چوبرنیزه بر دستهاشان فسرد نیارست بنمود کس دستبرد. فردوسی. ، بهم چسبیدن. (یادداشت بخط مولف). - برفسردن، فسردن. بهم چسبیدن دو چیز در اثر سرما و یخ زدگی: یکی تندباد اندرآمد چو گرد ز سردی همان لب بهم برفسرد. فردوسی. ، سخت شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : عدسه آماسی است خرد و سخت که اندر پلک چشم گرد آید و بفسرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، سست شدن. از خود بیخود شدن: افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه من بفسردم و سخن را ببریدم. (تاریخ بیهقی)
بسته شدن و منجمد گردیدن. (برهان). افسردن. (فرهنگ فارسی معین) : خاک دریا شود بسوزد آب بفسرد آفتاب و بشجاید. دقیقی. به گوش تو گر نام من بگذرد دم و جان و خون دلت بفسرد. فردوسی. که چونان شدیم از بد یزدگرد که خون در دل نامداران فسرد. فردوسی. بیامد بنزد پدر یزدگرد چو دیدش دم اندر دهانش فسرد. فردوسی. حاسدم بر من همی بیشی کند این زو خطاست بفسرد چون بشکند گل پیش ماه فروردین. منوچهری. شده آبگیران فسرده ز یخ چنان کوس رویین اسکندران. منوچهری. ز بادش خون همی بفسرد در تن که بادش داشت طبع زهر قاتل. منوچهری. همچون روغن که هوای سرد بر وی آید بفسرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ز سهم و هیبت آن کو نشستی اندر زین فسرد آذر برزین و آذر خرداد. مسعودسعد. پوستین سازی مر دیدۀ خود را مانا تا بدی نفسرد ار هیچ بصحرا مانی. سوزنی. چشمۀ دل فسرده بود مرا ز آتش صبح در زمان بگشاد. خاقانی. زین سردباد حلقۀ آتش فسرده باد تا نعل زر کنم پی سم سمند او. خاقانی. بفسرد چون نمک ز چشمۀ نور چشمۀ خور ز آذر تیغش. خاقانی. سرافکنده چون آب در پای خویش ز سردی فسردند بر جای خویش. نظامی. چو زر پالودم از گرمی کشیدن فسردم چون یخ از سردی چشیدن. نظامی. سوخته شد خرمن روز از غمم چشمۀ خورشید فسرد از دمم. نظامی. ور نبودی او کبود از تعزیت کی فسردی همچو یخ این ناحیت ؟ مولوی. چون خدا خواهد که مردی بفسرد سردی از صد پوستین هم بگذرد. مولوی. ، از سرما بی حس شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : یخچه بارید و پای من بفسرد ورغ بربند یخچه را ز فلک. رودکی. چوبرنیزه بر دستهاشان فسرد نیارست بنمود کس دستبرد. فردوسی. ، بهم چسبیدن. (یادداشت بخط مولف). - برفسردن، فسردن. بهم چسبیدن دو چیز در اثر سرما و یخ زدگی: یکی تندباد اندرآمد چو گرد ز سردی همان لب بهم برفسرد. فردوسی. ، سخت شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : عدسه آماسی است خرد و سخت که اندر پلک چشم گرد آید و بفسرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، سست شدن. از خود بیخود شدن: افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه من بفسردم و سخن را ببریدم. (تاریخ بیهقی)
افسرده. افسردن و فسردن مصدر آن است. (از انجمن آرای ناصری) : عادت چنان رفته است که آنچه از گوشت بزغاله سازند آنرا افسرد گویند و آنچه از گوشت گوساله کنند آنرا هلام گویند (یعنی بوارد و کامه ها و آچالها و آنچه بدین ماند). (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به افسرده شود
افسرده. افسردن و فسردن مصدر آن است. (از انجمن آرای ناصری) : عادت چنان رفته است که آنچه از گوشت بزغاله سازند آنرا افسرد گویند و آنچه از گوشت گوساله کنند آنرا هلام گویند (یعنی بوارد و کامه ها و آچالها و آنچه بدین ماند). (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به افسرده شود