جدول جو
جدول جو

معنی فسرد - جستجوی لغت در جدول جو

فسرد
نانخورشی که از گوشت بزغاله کنند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فارد
تصویر فارد
(پسرانه)
یگانه، تنها، تک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فارد
تصویر فارد
تنهامانده، جدامانده، یکه و تنها، یگانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسرده
تصویر فسرده
افسرده، منجمد، یخ بسته، غمگین، کنایه از بی طراوت، پژمرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسردن
تصویر فسردن
منجمد شدن، یخ بستن، پژمرده شدن، خاموش شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فساد
تصویر فساد
تباه شدن، تباهی، پوسیدگی، فتنه، آشوب، ظلم، لهو ولعب
فرهنگ فارسی عمید
(فُ / فِ سُ دَ/ دِ)
منجمدگردیده و بسته شده. (برهان). اسم مفعول از فسردن. (حاشیۀ برهان چ معین) :
هم از گنج صد در خوشاب جست
که آب فسرده ست گویی درست.
فردوسی.
اندر زمستان خربزه های فسرده و نیم خام میخوراند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گر داشت خصم ناری چون نار صد زبانی
چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش.
خاقانی.
چو موم محرم گوش خزینه دار توام
نیم فسرده مرا ز آتش عذاب متاب.
خاقانی.
ساقی منشین بمن ده آن می
کز خون فسرده برکشد خوی.
نظامی.
کسی کز عشق خالی شد فسرده ست
گرش صد جان بودبی عشق مرده ست.
نظامی.
ترکیب ها:
- فسرده آتش. فسرده بیان. فسرده پستان. فسرده خاطر. فسرده دل. فسرده رحم. فسرده شدن. فسرده شهر. فسرده قدم. فسرده گشتن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
، دل سرد گردیده و سردشده یعنی که دست و دل کسی به کاری نرود. (برهان). غمگین. متأثر:
خورشید چون فسرده حبیبی که با حبیب
گاهیش جنگ و صلح و گهی وصل و جد بود.
منوچهری.
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا.
خاقانی.
دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند
رختش به تاب خانه بالا برآورم.
خاقانی.
مرا بی عشق دل خود مهربان بود
چو عشق آمد فسرده چون توان بود؟
نظامی.
، بهم خورده. از رونق افتاده. آشفته: ابراهیم پیدا آمد سواری دویست و سه صد و تجملی دریده و فسرده. (تاریخ بیهقی) ، ناچیز. بی ارزش. مردم دون و ناکس:
معجم عنانکش سخن توست گرچه دهر
با هر فسرده ای بوفا همرکاب شد.
خاقانی.
، مرده. کشته شده:
عجب نیست کز کام شیر فسرده
همی آب ریزد به ایوانت اندر.
خاقانی.
، به معنی شکاری هم به نظر آمده است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مَ شُ دَ)
بسته شدن و منجمد گردیدن. (برهان). افسردن. (فرهنگ فارسی معین) :
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشجاید.
دقیقی.
به گوش تو گر نام من بگذرد
دم و جان و خون دلت بفسرد.
فردوسی.
که چونان شدیم از بد یزدگرد
که خون در دل نامداران فسرد.
فردوسی.
بیامد بنزد پدر یزدگرد
چو دیدش دم اندر دهانش فسرد.
فردوسی.
حاسدم بر من همی بیشی کند این زو خطاست
بفسرد چون بشکند گل پیش ماه فروردین.
منوچهری.
شده آبگیران فسرده ز یخ
چنان کوس رویین اسکندران.
منوچهری.
ز بادش خون همی بفسرد در تن
که بادش داشت طبع زهر قاتل.
منوچهری.
همچون روغن که هوای سرد بر وی آید بفسرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
ز سهم و هیبت آن کو نشستی اندر زین
فسرد آذر برزین و آذر خرداد.
مسعودسعد.
پوستین سازی مر دیدۀ خود را مانا
تا بدی نفسرد ار هیچ بصحرا مانی.
سوزنی.
چشمۀ دل فسرده بود مرا
ز آتش صبح در زمان بگشاد.
خاقانی.
زین سردباد حلقۀ آتش فسرده باد
تا نعل زر کنم پی سم سمند او.
خاقانی.
بفسرد چون نمک ز چشمۀ نور
چشمۀ خور ز آذر تیغش.
خاقانی.
سرافکنده چون آب در پای خویش
ز سردی فسردند بر جای خویش.
نظامی.
چو زر پالودم از گرمی کشیدن
فسردم چون یخ از سردی چشیدن.
نظامی.
سوخته شد خرمن روز از غمم
چشمۀ خورشید فسرد از دمم.
نظامی.
ور نبودی او کبود از تعزیت
کی فسردی همچو یخ این ناحیت ؟
مولوی.
چون خدا خواهد که مردی بفسرد
سردی از صد پوستین هم بگذرد.
مولوی.
، از سرما بی حس شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
یخچه بارید و پای من بفسرد
ورغ بربند یخچه را ز فلک.
رودکی.
چوبرنیزه بر دستهاشان فسرد
نیارست بنمود کس دستبرد.
فردوسی.
، بهم چسبیدن. (یادداشت بخط مولف).
- برفسردن، فسردن. بهم چسبیدن دو چیز در اثر سرما و یخ زدگی:
یکی تندباد اندرآمد چو گرد
ز سردی همان لب بهم برفسرد.
فردوسی.
، سخت شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : عدسه آماسی است خرد و سخت که اندر پلک چشم گرد آید و بفسرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، سست شدن. از خود بیخود شدن: افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه من بفسردم و سخن را ببریدم. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ)
افسرده. افسردن و فسردن مصدر آن است. (از انجمن آرای ناصری) : عادت چنان رفته است که آنچه از گوشت بزغاله سازند آنرا افسرد گویند و آنچه از گوشت گوساله کنند آنرا هلام گویند (یعنی بوارد و کامه ها و آچالها و آنچه بدین ماند). (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به افسرده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسرد
تصویر مسرد
درز افراز درزی افراز زره بافته، درز دوخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسود
تصویر فسود
تباه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فساد
تصویر فساد
تباه شدن، تباهی، بستم گرفتن مال کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
بر گرفته از فرید تازی یکتا یکی از بازی های هفتگانه نرد تنها جدا مانده، یگانه یکی از بازی های هفتگانه نرد دور اول از بازی نرد (در قدیم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسید
تصویر فسید
تباه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسردن
تصویر فسردن
منجمد گردیدن، بسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسرده
تصویر فسرده
افسرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسرد
تصویر افسرد
افسرده، افسردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسردن
تصویر فسردن
((فَ یا فُ یا فِ سُ دَ))
افسردن، یخ بستن، پژمردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فسرده
تصویر فسرده
((فَ یا فُ یا فِ سُ دِ))
پژمرده، یخ زده، منجمد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فارد
تصویر فارد
((رِ))
یکی از بازی های هفتگانه نرد، دور اول از بازی نرد (در قدیم)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فساد
تصویر فساد
((فَ یا فِ))
تباه شدن، متلاشی شدن، از بین رفتن، تباهی، خرابی، نابودی، فتنه، آشوب، لهو و لعب، کینه، دشمنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فساد
تصویر فساد
پوسیدگی، تباهی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فساد
تصویر فساد
Corruption, Depravation, Immorality, Profligacy, Rancidness, Rottenness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فساد
تصویر فساد
corruption, dépravation, immoralité, débauche, ranceur, (FR) pourriture
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از فساد
تصویر فساد
korupsi, kebejatan, amoralitas, pemborosan, busuk, (ID) pembusukan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از فساد
تصویر فساد
भ्रष्टाचार , भ्रष्टाचार , अनैतिकता , विलासिता , सड़न , सड़न
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از فساد
تصویر فساد
corruptie, verderving, immoraliteit, verkwisting, bederf, (NL) verrotting
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از فساد
تصویر فساد
corruzione, depravazione, immoralità, dissolutezza, rancidità, (IT) decomposizione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از فساد
تصویر فساد
коррупция , развращение , аморальность , расточительство , гниль , гниль
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فساد
تصویر فساد
corrupción, depravación, inmoralidad, derroche, rancidez, (ES) podredumbre
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از فساد
تصویر فساد
корупція , розпуста , аморальність , марнотратство , гниль , гниль
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از فساد
تصویر فساد
korupcja, deprawacja, niemoralność, rozrzutność, zgnilizna, (PL) gnicie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از فساد
تصویر فساد
Korruption, Verderbtheit, Unmoral, Zügellosigkeit, Ranzigkeit, (DE) Verrottung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فساد
تصویر فساد
corrupção, depravação, imoralidade, desperdício, ranço, (PT) podridão
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فساد
تصویر فساد
부패 , 타락 , 비도덕성 , 방탕 , 부패 , 부패
دیکشنری فارسی به کره ای