جدول جو
جدول جو

معنی فروکش - جستجوی لغت در جدول جو

فروکش
فروکش کردن، فروکش کردن مثلاً کنایه از فرود آمدن، پایین آمدن، به پایین کشیدن، عنان کشیدن و در جایی فرود آمدن، فروریختن چاه، قنات و مانند آن
تصویری از فروکش
تصویر فروکش
فرهنگ فارسی عمید
فروکش
پائین کشنده
تصویری از فروکش
تصویر فروکش
فرهنگ لغت هوشیار
فروکش((فُ کِ یا کَ))
فرو کشیدن، فرو کشنده
تصویری از فروکش
تصویر فروکش
فرهنگ فارسی معین
فروکش
انقطاع، تسکین، کاهش، انطفاء، نشست
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروزش
تصویر فروزش
افروزش، افروختگی، روشنایی، تابش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروشک
تصویر فروشک
بلغور، گندمی که آن را در دستاس بریزند و بگردانند که خرد شود اما آرد نشود، گندم نیم کوفته، دانۀ نیم کوبیده، فروشه، افشه، برغول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرویش
تصویر فرویش
درنگ، تاخیر، غفلت، قصور و اهمال در کاری، برای مثال گه از لب شربتی ندهی، به کشتن همی نمی ارزم / چرا در کارهات آخر چنین فرویش می باشد؟ (امیرخسرو - ۲۲۶)، غافل، اهمال کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روکش
تصویر روکش
چیزی که برای زیبایی یا محافظت روی چیزی می کشند مثلاً روکش دندان، پوشش پلاستیکی یا کاغذی جلد کتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروش
تصویر فروش
مقابل خرید، عمل فروختن چیزی، بن مضارع فروختن، پسوند متصل به واژه به معنای فروشنده مثلاً کاغذفروش، کتاب فروش، کلاه فروش، میوه فروش
فرهنگ فارسی عمید
(فُ زِ)
فروز. روشنی:
ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت
بر آن رومیان بر فروزش گرفت.
فردوسی.
چو از تاج دارا فروزش گرفت
همای اندر آن کار پوزش گرفت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ)
دنیا و عالم و دهر. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، حریف و مقابل. (آنندراج) (از غیاث اللغات) :
به هر داغی که لاله ماند روکش
نهاد از مردمک نعلی بر آتش.
زلالی خوانساری (از آنندراج).
، چیزی که قماش را در آن نگاه دارندچنانچه پارچۀ خوب را در پارچۀ دیگر پیچند و آنرا در عرف هند بیهن خوانند. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
ورقه ای از طلا یا متال که روی دندان کشند، پوشش یا جامه یا ورقه ای که روی چیزی کشند چنانکه نجاران بر روی میز یا در و غیره. فورمیکارا. (از یادداشت بخط مؤلف) ، کاغذ یا پارچه ای که بدان چیزی را بپوشانند. (فرهنگ فارسی معین).
- روکش کردن، ورقه ای از چوب گردو یا چوب دیگر را بر چوبی از جنس پست کشیدن. پوشانیدن نجار روی در و میز و غیره را با ورقه ای از چوب گرانبهاتر. (از یادداشت بخط مؤلف).
- ، زیردست یا خردی را به بی ادبی نسبت به بالادست و بزرگی وادار کردن. کسی را به برابری و مقاومت کسی داشتن. (یادداشت بخط مؤلف).
، آنچه که ظاهر آن با باطن یکی نباشد. (فرهنگ فارسی معین). هر چیزی که ظاهر آن با باطنش یکی نباشد و مختلف بود. (از برهان) (ناظم الاطباء). نوعی از زر قلب. (آنندراج) ، چادر و نقاب:
دل شد اسیر زلف تو بر رو مکش نقاب
سودا بهم رسیده به روکش چه احتیاج.
تائب تفرشی (از آنندراج).
، شرمنده کننده. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
دهی از بخش مرکزی شهرستان آمل. سکنه آن 110 تن. آب از نهر شل بت هراز. محصول آنجا برنج و نیشکر و غلات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مرغ جوان تخم ناکرده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
زن دشمن شوی. (منتهی الارب). زنی که شوی خود را دشمن دارد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ شَ)
بلغور است و آن غله ای باشد که در آسیا اندازند تا خرد شود و بشکند. (برهان). و از آن طعام کرده بخورند. (آنندراج) (انجمن آرا). بلغور. (از فرهنگ اسدی). رجوع به فروشه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فروش
تصویر فروش
فروختن، مبادله چیزی به پول نقد، فروخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروک
تصویر فروک
کنیک از شوی (کنیک متنفر) بیزار از شوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روکش
تصویر روکش
پوشش یا جامه یا ورقه که روی چیزی کشند
فرهنگ لغت هوشیار
نگهداشتن زمام مرکوب: سر منزل فراغت نتوان ز دست دادن ای ساروان فرو کش کاین ره کران ندارد. (حافظ 86) توضیح فروکش در بیت فوق بهمان معنی قف و انزل است درین بیت حافظ: احادیا لجمال الحبیب قف و انزل که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال، اقامت کردن در جایی ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
غله ای که در آسیا اندازند تا خرد شود و بشکند و از آن طعام کرده بخورند بلغور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرویش
تصویر فرویش
تاخیر، غفلت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروزش
تصویر فروزش
((فُ زِ))
روشنایی، تابش
فرهنگ فارسی معین
((فَ یا فُ شَ))
غله ای که در آسیا اندازند تا خرد شود و بشکند و از آن طعام کرده بخورند، بلغور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرویش
تصویر فرویش
درنگ، تأخیر، غفلت، غافل، اهمال کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روکش
تصویر روکش
((کِ یا کَ))
کاغذ یا پارچه ای که با آن چیزی را بپوشانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروش
تصویر فروش
((فُ))
فروختن، مقدار پول به دست آمده از فروختن کالا یا ارائه خدمت در یک روز یا ماه یا سال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روکش
تصویر روکش
غلاف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فروزش
تصویر فروزش
تشویق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرویش
تصویر فرویش
تعطیل
فرهنگ واژه فارسی سره
اشتعال، پرتو، نور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اطفا، خاموشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اهمال، تنبلی، سستی، غفلت، کوتاهی، اهمالگر، سست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان پایین خیابان لیتکوه بخش مرکزی آمل، پوسته و لعاب روی چیزها، روانداز
فرهنگ گویش مازندرانی
فروش عمل فروختن
فرهنگ گویش مازندرانی