جدول جو
جدول جو

معنی فرومرده - جستجوی لغت در جدول جو

فرومرده
(بَدَ)
درگذشته. مرده:
بگویند جان داد و این نیست زرق
ز داده بود تا فرومرده فرق.
نظامی.
، خاموش شده:
بر صفت شمع سرافکنده باش
روز فرومرده و شب زنده باش.
نظامی.
رجوع به فرومردن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروهنده
تصویر فروهنده
(دخترانه)
نیکوسیرت و خوبروی، نام فرشته ای است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فروزنده
تصویر فروزنده
(دخترانه)
درخشان، درخشنده، روشن، تابان، روشن کننده، افروزنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فروشنده
تصویر فروشنده
کسی که چیزی را می فروشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرومانده
تصویر فرومانده
درمانده، بیچاره، عاجز، ناتوان، خسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروهیده
تصویر فروهیده
پسندیده، شایسته
عاقل، دانا، خردمند، پیردل، متدبّر، متفکّر، صاحب خرد، خردومند، بخرد، فرزانه، فرزان، حصیف، راد، باخرد، اریب، لبیب، داناسر، خردور، نیکورای، خردپیشهبرای مثال هرکه فرهنگ از او فروهیده ست / تیزمغزی از او نکوهیده ست (عنصری - ۳۶۴)، دارای فر و شکوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراورده
تصویر فراورده
فراهم آورده، حاصل، در علم اقتصاد محصول به دست آمده از طریق زراعت یا صنعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخمیده
تصویر فرخمیده
پنبۀ زده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرومایه
تصویر فرومایه
پست، ناکس، بدسرشت، فقیر، مفلس، بی فضل و هنر، نادان، کم مایه، برای مثال ندهد هوشمند روشن رای / به فرومایه کارهای خطیر (سعدی - ۱۶۰)، بی ارزش، برای مثال بیت فرومایۀ این منزحف / قافیۀ هرزۀ آن شایگان (خاقانی - ۳۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروزنده
تصویر فروزنده
افروزنده، روشن کننده، درخشنده، درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو مردن
تصویر فرو مردن
خاموش شدن آتش، چراغ یا مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروهنده
تصویر فروهنده
خوب رو، نیکو سیرت
با ادب
فرشته، موجودی آسمانی و غیر قابل رؤیت که مامور اجرای اوامر الهی است و مرتکب گناه نمی شود، امشاسپند، طایر قدس، ملک، فریشته، امهراسپند، طایر فلک
فرهنگ فارسی عمید
(دِ خوَر / خُر دَ)
خاموش شدن چراغ، شمع، آتش و جز آن:
چو از زلف شب بازشد تابها
فرومرد قندیل محرابها.
منوچهری (دیوان ص 4).
تا مگر مشغلۀ پاسبان بنشیند و مشعلۀ کاروانیان فرومیرد. (سندبادنامه). شعلۀ آل سامان فرومرد و کوکبۀ دولت ایشان ساقط شد. (ترجمه تاریخ یمینی).
دگر آنکه گفتی بوقت فراغ
فرومردن جان بود چون چراغ.
نظامی.
، غروب کردن ستاره یا هرجرم سماوی:
تو روزی، او ستاره ای دل افروز
فرومیرد ستاره چون شود روز.
نظامی.
رجوع به فرورفتن و فروشدن شود، مردن. درگذشتن:
بد آن تاچو سایه در آن تیرگی
فرومیرد از خواری و خیرگی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَدَ / دِ)
در زیر کرده. فروشده. رجوع به فروبردن شود، بلعیده شده. خورده شده
لغت نامه دهخدا
تصویری از فراورده
تصویر فراورده
فراهم آورده، حاصل شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخمیده
تصویر فرخمیده
پنبه ای که پنبه دانه آن را جدا کرده و برآورده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروشنده
تصویر فروشنده
آنکه چیزی رابفروشد فروختار بایع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرومانده
تصویر فرومانده
متحیر، سرگشته، سراسیمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروهیده
تصویر فروهیده
دانا و پسندیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروبرنده
تصویر فروبرنده
بلع کننده، خورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو کرده
تصویر فرو کرده
داخل کرده، فرو افکنده انداخته، بیرون ریخته خالی کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروبردن
تصویر فروبردن
بپایین بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروزنده
تصویر فروزنده
افروزنده، روشن کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروزیده
تصویر فروزیده
افروخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترومیده
تصویر ترومیده
آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروهیده
تصویر فروهیده
((فَ رُ دِ))
خردمند، پسندیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرومایه
تصویر فرومایه
((~. یِ))
دون، پست، خسیس، مفلس، نادان، بی هنر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروشنده
تصویر فروشنده
((فُ شَ دِ))
کسی که چیزی را بفروشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروزیده
تصویر فروزیده
((فُ دِ))
افروخته، روشن شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروزنده
تصویر فروزنده
((فُ زَ دِ))
روشن کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراورده
تصویر فراورده
((فَ وَ یا وُ دِ))
به دست آمده، محصول، ساخته شده، فرا آورده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرآورده
تصویر فرآورده
محصول
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فروبردن
تصویر فروبردن
ابتلاع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرومایه
تصویر فرومایه
حقیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فروشنده
تصویر فروشنده
Seller, Vendor
دیکشنری فارسی به انگلیسی