جدول جو
جدول جو

معنی فروفتادن - جستجوی لغت در جدول جو

فروفتادن
(دَ کَ دَ)
بپایین افتادن. افتادن:
چو عاشق دید کآن معشوق چالاک
فروخواهد فتاد از باد بر خاک.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوفتادن
تصویر اوفتادن
افتادن، افتدن، فتیدن، فتادن، افتیدن، فتدن
از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن
بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن
وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن
سقط شدن جنین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
روانه کردن، راهی کردن، گسیل داشتن
خواندن
گفتن مثلاً صلوات فرستادن،
امکان حضور یا اشتغال کسی را در جایی فراهم کردن مثلاً به دانشگاه فرستاد،
با وسایل مخابراتی مطلبی را منتقل کردن
در جهتی پرتاب کردن مثلاً موشک را به هوا فرستاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروستردن
تصویر فروستردن
زدودن، پاک کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ تَ / تِ شُ دَ)
بزیر افتادن. سقوط. (یادداشت بخط مؤلف) :
چون رسولانش ده گام بتعجیل زنند
قیصر از تخت فروافتد و خاقان از گاه.
منوچهری.
بسان گوسپند کشته بر جای
فروافتاد و میزد دست بر پای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فَ کَ دَ)
مستأصل شدن. از بیخ برکنده شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مضمحل شدن. منقرض شدن. از بین رفتن، از باب افتادن. دمده شدن. از مد افتادن. منسوخ شدن. ناباب شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به برافتادن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مقابل اوفتادن. رجوع به اوفتادن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ دَ دَ)
ایستادن. پایداری کردن. ماندن:
هرکه اومعدن کریمی جست
به در کاخ او فرواستاد.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
بزیرافتاده. ساقط
لغت نامه دهخدا
(دُ کَ دَ)
آویخته شدن. فروافتادن. سرنگون شدن: تهدل، فرودافتادن شاخهای درخت. (منتهی الارب). رجوع به فروافتادن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ شُ دَ)
فروزدودن. پاک کردن. از میان بردن:
نه رنگ او تباه کند تربت زمین
نه نقش او فروسترد گردش زمان.
فرخی.
رجوع به ستردن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ تَ)
به پایین نهادن چون فرونهادن بار بر بار خود را. (یادداشت بخط مؤلف). فروگذاشتن. گذاشتن. بزمین نهادن:
از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنش غیبه و جوشنت بفرکند.
عمارۀ مروزی.
جام هایی که بود پاکتر از مروارید
چون بدخشی کن وپیش آر و فرونه بقطار.
منوچهری.
نه برکشیدش فرعون از آب و از شفقت
به یک زمان ننهادش همی فرو ز کنار؟
ابوحنیفۀ اسکافی.
اسب آزت سوی بدبختی برد
زین ز بخت بد فرونه بی جدال.
ناصرخسرو.
فرونهادن بار امل در مهب شکوک. (کلیله و دمنه) ، وضع حمل. زایمان. (یادداشت بخط مؤلف) ، تکلیف کردن. تحمیل کردن: رسولان در میانه کردند تا بر امیر خلف فرونهادند که بطاق همی باش... و حسین شهر دیگر نواحی میدارد. (تاریخ سیستان) ، منعقد کردن. قرار دادن: پس ایشان صلح فرونهادند و سوگندان مغلظ در میان کردند. (تاریخ سیستان) ، ایجاد کردن. تأسیس کردن. برقرار نمودن: دعوی شیعت کردند و مذهبی فرونهادند و در آن مقالتها گفتند. (مجمل التواریخ و القصص) ، دفن کردن. بخاک سپردن: مرده را با هرچه با خویشتن از جامه و پیرایه به گور فرونهند. (حدود العالم) ، فروکردن:
لختی عنان مرکب بدخوت بازکن
تا دستها فروننهد مرکبت به گور.
ناصرخسرو.
- برداشتن و فرونهادن، دم زدن و گفتگو کردن درباره چیزی: ما که فرزندان وییم، همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما بیش از اینکه گفتی، برداری و فرونهی. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دِ مِ کَ دَ)
انزال. (تاج المصادر بیهقی). نازل کردن. انزال. تنزیل. (یادداشتهای مؤلف) : بحق قرآن عظیم و آنکه آن را فروفرستاد. (تاریخ بیهقی). باری تعالی باران رحمت فروفرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ شُدَ)
پاشیدن. افشاندن. به پایین ریختن و پخش کردن. (یادداشت بخط مؤلف) ، بیرون ریختن:
چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت
از دو پسته فروفشاند شکر.
فرخی.
گوهر ز دهن فروفشاندی
بر تارک تاج او نشاندی.
نظامی.
، ریختن و افشاندن گرد و خاک ازروی چیزی:
گرد لشکر فروفشاند همی
زآن سمن زلفکان لاله سپر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ کَ دَ)
فشردن و در کردن:
یکی را به گردن همی برفرازی
یکی را به چاهی فرومیفشاری.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ گَ تَ)
افکندن:
من شست به دریا فروفکندم
ماهی برمید و ببرد شستم.
معروفی بلخی.
رجوع به فروافکندن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ بُ دَ)
بازکردن موی و آنچه بدان ماند. فروهشتن:
کمند زلف ز مه عارضان به لهو و طرب
فروگشای و همی گیر ماه را به کمند.
سوزنی.
گردون فروگشاد کمند از میان تیغ
ایام برگرفت ره از گردن کمان.
؟ (از ترجمه تاریخ یمینی).
رجوع به فروهشتن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ دَ)
حادث شدن. اتفاق افتادن. روی دادن: تا یک روز به هرات بودم، مهمی بزرگ در شب درافتاد. (تاریخ بیهقی)، افتادن. واقع شدن:
اگر روزی درافتد در میانه
ببینم تا چه پیش آرد زمانه.
نظامی.
گر درافتد در زمین و آسمان
زهره هاشان آب گردد درزمان.
مولوی.
اهراب، سخت درافتادن در کاری و مستغرق شدن در آن. (از منتهی الارب). تهالک، درافتادن در حرصی. (دهار). مفاتکه، با یکدیگر به کاری درافتادن. (از منتهی الارب)، وارد شدن. داخل شدن. بدرون ریختن:
مگر ماه آمد از روزن درافتاد
که شب را روشنی در منظر افتاد.
نظامی.
و اندر وی (اندر دریاچۀ بتمان) آبها درافتد از بتمان میانه. (حدود العالم). تسویس، سوس درافتادن در چیزی. عث ّ، درافتادن مته در پشم. (از منتهی الارب)، متولد شدن. زاده شدن. جدا شدن:
همان ساعت که از مادر درافتاد
مر او را مادرش بر دایگان داد.
؟ (از تاریخ سیستان).
، فروافتادن. سرنگون شدن:
وآنگه چون به شدی ز منظر توبه
باز درافتی به چاه جهل نگونساز.
ناصرخسرو.
چو عیاران سرمست از سر مهر
به پای شه درافتاد آن پریچهر.
نظامی.
چنین خواندم که در دریای اعظم
به گردابی درافتادند با هم.
سعدی (گلستان).
تتایع، تتیع، متایعه، بر روی درافتادن در بدی. (از منتهی الارب). تردی، از جای درافتادن. (دهار). تعس، بر روی درافتادن. عثار، عثر، عثیر، بر روی درافتادن و خوار گردیدن. (از منتهی الارب).
- از پا درافتادن، ناتوان شدن. از حرکت ماندن:
یکباره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید و هم خر افتاد.
نظامی.
، به زمین آمدن. جدا شدن بسوی پایین. سرازیر شدن. فروآمدن. فروافتادن:
عجم را زآن دعا کسری برافتاد
کلاه از تارک کسری درافتاد.
نظامی.
گر از کوه جفا سنگی درافتد
ترا بر سایه او را بر سر افتد.
نظامی.
نرگس به جمازه برنهد رخت
شمشاد درافتد از سر تخت.
نظامی.
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی درافتاد.
نظامی.
، گرفتار شدن. مبتلی شدن:
به نادانی درافتادم بدین دام
به دانایی برون آیم سرانجام.
نظامی.
از درافتادن شکاری خام
صد دیگر دراوفتند به دام.
نظامی.
هرزن که به چنگ او درافتد
بدخو شود و ز خو برافتد.
نظامی.
یکی را که دربند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند.
سعدی.
یکی را چو سعدی دلی ساده بود
که با ساده روئی درافتاده بود.
سعدی.
هبط، به بدی درافتادن. (از منتهی الارب)، دچار بلیه شدن:
بی جرم نگر که چون درافتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم.
مسعودسعد.
، پیچیدن. شایع شدن. افتادن:
به لشکر درافتد از آن گفتگوی
که این کار ما را جز این نیست روی.
فردوسی.
پس پیغامبر علیه السلام به مدینه آمد و بشارت درافتاد. (مجمل التواریخ و القصص).
چون شهر به شهر تا به بغداد
آوازۀ عشق او در افتاد.
نظامی.
، کنایه از خصومت و جنگ و نزاع کردن. (برهان). با کسی در مقدمه بحث کردن و با هم جنگ و خصومت نمودن. (غیاث). با کسی آویزش نمودن و جنگ و نزاع نمودن. (آنندراج).
- درافتادن با کسی، با او به جدال و نزاع برخاستن. با او به منازعت برخاستن. مخالفت کردن. با وی به نزاع و جدال درآمدن. اظهار دشمنی و خصومت کردن. غیبت او کردن. عیب کردن. منازعه. مشاغبه. مجادله. نزاع. (یادداشت مرحوم دهخدا). اندلاث. (از منتهی الارب). مواقعه. وقاع. (دهار) :
پس این لشکر نامدار بزرگ
به دشمن درافتند چون شیر و گرگ.
دقیقی.
گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 177). دیگر باره بیامد و سگان را ببرد و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 178).
سعدی نه حریف غم او بودولیکن
با رستم دستان بزند هر که درافتاد.
سعدی.
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد.
حافظ.
هور، بر روی درافتادن قوم بر یکدیگر. (از منتهی الارب)، پدید آمدن: و سپیدی به محاسنش درافتاده بود. (مجمل التواریخ والقصص).
- چشم درافتادن و افتادن، دیدن. مواجه شدن:
نظر کردی به محتاجان درگاه
کجا چشمش درافتادی ز ناگاه.
نظامی.
- درافتادن آتش، گرفتن آتش. اثر و سرایت کردن آتش:
اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دو توئی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پُ تِ اَ تَ)
اوفتادن. درافتادن. افتادن:
از در افتادن شکاری خام
صد دیگر در اوفتند به دام.
نظامی.
- از پای دراوفتادن، ناتوان شدن:
چندان بگریستی بر آن جای
کز گریه دراوفتادی از پای.
نظامی.
رجوع به درافتادن و افتادن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ وَ دَ)
افتادن. افتیدن. اوفتادن. رجوع به افتادن و مترادفات آن شود.
- از پای بیوفتادن، از پای افتادن. زمین گیر شدن. ناتوان گشتن:
بیوفتادم از پای و کار رفت از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم.
سوزنی.
- شمشیر از گردن کسی بیوفتادن، از قتل نجات یافتن: پس هر کس این سخن بگفت مسلمان شد و از کفر بیرون آمد و خون او بسته شد و شمشیراز گردن او بیوفتاد. (ترجمه تفسیر طبری)
لغت نامه دهخدا
(مَلْءْ)
اوفتادن. افتادن. رجوع به اوفتادن و افتادن شود.
- براوفتادن به، آغازیدن به. (یادداشت مؤلف) :
چنان بدانم من جای غلغلیجگهش
کجا بمالش اول براوفتد بسریش.
لبیبی
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ رَ)
افتادن:
وان قطرۀ باران که برافتد بگل سرخ
چون اشک عروس است برافتاده برخسار.
منوچهری.
رجوع به افتادن شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از برافتادن
تصویر برافتادن
نابود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوفتادن
تصویر اوفتادن
افتادن، از پا در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درفتادن
تصویر درفتادن
درآویختن، روی آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراستادن
تصویر فراستادن
گرفتن ستدن، قبول کردن پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروفرستادن
تصویر فروفرستادن
انزال، تنزیل، نازل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروفشاندن
تصویر فروفشاندن
پاشیدن، افشاندن، پخش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروستردن
تصویر فروستردن
پاک کردن، از میان بردن
فرهنگ لغت هوشیار
منسوخ شدن از مد افتادن باب روز نبودن: دیگر شلیته و تنبان ورافتاد، از بین رفتن نیست و نابود شدن: با آل علی هر که در افتاد ور افتاد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرستادن
تصویر فرستادن
ارسال، گسیل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برافتادن
تصویر برافتادن
((بَ. اُ دَ))
از میان رفتن، از بین رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درافتادن
تصویر درافتادن
((دَ اُ دَ))
درگیر شدن، حمله ور شدن، روی آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرودادن
تصویر فرودادن
بلعیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فروفرستادن
تصویر فروفرستادن
نزول
فرهنگ واژه فارسی سره