بند کردن. ضد گشادن. (آنندراج). وصل کردن. (برهان ذیل کلمه فراز) ، بالا بردن. افراشتن. فراختن: ز گرد سواران و از یوز و باز فرازیدن نیزه های دراز. فردوسی. دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش بزدای و بگشای و بفروز و بفراز. منوچهری. - برفرازیدن، بالا بردن. افراشتن: طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. فردوسی. - سر فرازیدن، سرفرازی نمودن. به خود بالیدن: روی بین و زلف جوی و خال خار و خط ببوی کف گشای و دل فروز و جان ربای و سر فراز. منوچهری (دیوان ص 44). می و قمار و لواطه به طریق سه امام مر تو را هر سه حلال است هلا سر بفراز. ناصرخسرو. رجوع به فراز شود
بند کردن. ضد گشادن. (آنندراج). وصل کردن. (برهان ذیل کلمه فراز) ، بالا بردن. افراشتن. فراختن: ز گرد سواران و از یوز و باز فرازیدن نیزه های دراز. فردوسی. دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش بزدای و بگشای و بفروز و بفراز. منوچهری. - برفرازیدن، بالا بردن. افراشتن: طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. فردوسی. - سر فرازیدن، سرفرازی نمودن. به خود بالیدن: روی بین و زلف جوی و خال خار و خط ببوی کف گشای و دل فروز و جان ربای و سر فراز. منوچهری (دیوان ص 44). می و قمار و لواطه به طریق سه امام مر تو را هر سه حلال است هلا سر بفراز. ناصرخسرو. رجوع به فراز شود
فروبردن در چیزی: نان فروزن به آب دیدۀ خویش وز در هیچ سفله شیر مخواه. سنایی. ، استوار کردن. کوفتن و برافراشتن درفش و جز آنرا: به شهر اندر افکند تن با سپاه فروزد به باره درفش سپاه. اسدی. - جامه فرو نیل زدن، جامۀ نیلی و کبود پوشیدن. بمصیبت نشستن یا نشاندن: چون بلشکرگه او آینه بر پیل زنند شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند. منوچهری
فروبردن در چیزی: نان فروزن به آب دیدۀ خویش وز در هیچ سفله شیر مخواه. سنایی. ، استوار کردن. کوفتن و برافراشتن درفش و جز آنرا: به شهر اندر افکند تن با سپاه فروزد به باره درفش سپاه. اسدی. - جامه فرو نیل زدن، جامۀ نیلی و کبود پوشیدن. بمصیبت نشستن یا نشاندن: چون بلشکرگه او آینه بر پیل زنند شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند. منوچهری
بر زمین چیدن و به ترتیب در جای خود قرار دادن. (یادداشت بخط مؤلف) : پس عرصه بیفکند و فروچیدش مهره هر زخم که او میزد بس کارگر آمد. سوزنی. رجوع به چیدن شود
بر زمین چیدن و به ترتیب در جای خود قرار دادن. (یادداشت بخط مؤلف) : پس عرصه بیفکند و فروچیدش مهره هر زخم که او میزد بس کارگر آمد. سوزنی. رجوع به چیدن شود