جدول جو
جدول جو

معنی فروزیدن - جستجوی لغت در جدول جو

فروزیدن
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، افروختن، افروزاندن، فروختن، افروزان، افروزیدن
تصویری از فروزیدن
تصویر فروزیدن
فرهنگ فارسی عمید
فروزیدن
(مُ دَ / دِ وَ دَ)
افروختن. فروختن. روشن کردن. (یادداشت بخط مؤلف). فروختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
فروزیدن
((فُ دَ))
افروختن، روشن کردن
تصویری از فروزیدن
تصویر فروزیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرازیده
تصویر فرازیده
افراشته، بالابرده، بسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افروزیدن
تصویر افروزیدن
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، فروختن، افروزاندن، افروزان، افروختن، فروزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرازیدن
تصویر فرازیدن
افراشتن، گشودن، باز کردن، بستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروشیدن
تصویر فروشیدن
مقابل خریدن، واگذار کردن چیزی به کسی در ازای دریافت پول
فرهنگ فارسی عمید
(مَ کَ گِ رِ تَ)
بند کردن. ضد گشادن. (آنندراج). وصل کردن. (برهان ذیل کلمه فراز) ، بالا بردن. افراشتن. فراختن:
ز گرد سواران و از یوز و باز
فرازیدن نیزه های دراز.
فردوسی.
دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش
بزدای و بگشای و بفروز و بفراز.
منوچهری.
- برفرازیدن، بالا بردن. افراشتن:
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود.
فردوسی.
- سر فرازیدن، سرفرازی نمودن. به خود بالیدن:
روی بین و زلف جوی و خال خار و خط ببوی
کف گشای و دل فروز و جان ربای و سر فراز.
منوچهری (دیوان ص 44).
می و قمار و لواطه به طریق سه امام
مر تو را هر سه حلال است هلا سر بفراز.
ناصرخسرو.
رجوع به فراز شود
لغت نامه دهخدا
(لَذْ ذَ بَ دَ)
بیرون ریختن و خارج شدن آب از ظرف یا از جایی. (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(دَزَ شُ دَ)
فروبردن در چیزی:
نان فروزن به آب دیدۀ خویش
وز در هیچ سفله شیر مخواه.
سنایی.
، استوار کردن. کوفتن و برافراشتن درفش و جز آنرا:
به شهر اندر افکند تن با سپاه
فروزد به باره درفش سپاه.
اسدی.
- جامه فرو نیل زدن، جامۀ نیلی و کبود پوشیدن. بمصیبت نشستن یا نشاندن:
چون بلشکرگه او آینه بر پیل زنند
شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ کَ دَ)
آروغ زدن. (یادداشت مؤلف).
- برفوزیدن، باد از سینه برون دادن:
شبان تاری بیدار چاکر از غم عشق
گهی بگرید و گاهی به ریش برفوزد.
رجوع به فوز شود
لغت نامه دهخدا
(دُشْ کَ دَ)
بر زمین چیدن و به ترتیب در جای خود قرار دادن. (یادداشت بخط مؤلف) :
پس عرصه بیفکند و فروچیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد.
سوزنی.
رجوع به چیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دُشْ گَدی دَ)
خزیدن به زیر و به شیب. (یادداشت بخط مؤلف). لغزیدن. (اسدی)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ کَ دَ)
نگاه کردن. تماشا کردن. به دقت نگریستن:
چون فرودید چارگوشۀ باغ
ساحتی دید چون بهشت فراغ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ بُ دَ)
فروختن. (آنندراج) :
زودتر استر فروشید آن حریص
یافت از غم وز زیان آن دم محیص.
مولوی (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ / دِ)
روشن شده. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). رجوع به فروزیدن شود، موصوف گشته. (آنندراج) (انجمن آرا). موصوف. (برهان) (از فرهنگ دساتیر). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 258 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ ضَ)
وزیدن:
دگرگون شدی و دگرگون شود
چو بر خوشه باد خزان بروزد.
ناصرخسرو.
و رجوع به وزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ قَ)
برافروختن. روشن کردن. مشتعل کردن:
ز خاک و ز خاشاک و شاخ درخت
یکی آتشی برفروزید سخت.
فردوسی.
و رجوع به برافروختن و افروختن و برفروختن شود
لغت نامه دهخدا
(کِ کَ دَ)
افروختن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
تصویری از فروزیده
تصویر فروزیده
افروخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازیدن
تصویر فرازیدن
بلند ساختن، گشودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترازیدن
تصویر ترازیدن
ساختن و آراستن و زینت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
بانگ زدن، فریاد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرازیدن
تصویر افرازیدن
بلند ساختن افراشتن بلند کردن، آراستن زیب دادن زینت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
پسندیدن و جدا کردن چیزی یا کسی از میان گروهی و جمعی انتخاب کردن، ترجیح دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخزیدن
تصویر درخزیدن
خزیدن بداخل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموزیدن
تصویر آموزیدن
آموختن، تعلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریزیدن
تصویر بریزیدن
ریزه ریزه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروزیدن
تصویر افروزیدن
افروختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروشیدن
تصویر فروشیدن
فروختن: زودتر استر فروشید آن حریص یافت از غم و ز زیان آن دم محیص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازیدن
تصویر فرازیدن
((فَ دَ))
افراشتن، آراستن، گشودن، بستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروزیده
تصویر فروزیده
((فُ دِ))
افروخته، روشن شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روزیدن
تصویر روزیدن
((دَ))
روشن شدن، تافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرودادن
تصویر فرودادن
بلعیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فروبردن
تصویر فروبردن
ابتلاع
فرهنگ واژه فارسی سره