جدول جو
جدول جو

معنی فرودکردن - جستجوی لغت در جدول جو

فرودکردن(دَ کَ دَ)
پایین آوردن. فرودآوردن.
- سرفرودکردن، خم کردن گردن و فروافکندن سر را به رسم احترام: چون نزدیک وی شدمی برابر آمدی و سر فرودکردی. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرش کردن
تصویر فرش کردن
گستردن فرش بر زمین، گستردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو کردن
تصویر فرو کردن
داخل کردن چیزی درون چیزی یا جایی، گستردن، ریختن، پایین آوردن، چیدن یا ریزانیدن بار درخت یا گل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروستردن
تصویر فروستردن
زدودن، پاک کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درو کردن
تصویر درو کردن
بریدن گیاهان از روی زمین با داس یا ماشین درو، درویدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو بردن
تصویر فرو بردن
پایین بردن، به پایین بردن، بلعیدن، غرق کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرو کردن
تصویر گرو کردن
گرو گرفتن، چیزی را به رهن گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرض کردن
تصویر فرض کردن
پنداشتن، گمان کردن، واجب دانستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو مردن
تصویر فرو مردن
خاموش شدن آتش، چراغ یا مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ گَ گو کَ دَ)
چیزی را به درون چیزی دربردن، چنانکه سوزن را به تن آدمی. (یادداشت بخط مؤلف). در میاه چیزی داخل کردن. (ناظم الاطباء). فروبردن: بوالقاسم دست بساق موزه فروکرد و نامه برآورد. (تاریخ بیهقی).
مبادا لب تو بگفتار چاک
سخن را فروکن هم اینجا بخاک.
فردوسی.
نه عود گردد هر چوب کآن به رنج و به جهد
به گل فروکنی اندر کنار دریابار.
فرخی.
- سر فروکردن، سرکوب کردن. به تسلیم واداشتن:
مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر فرو همی کردند.
رودکی.
، پایین آوردن:
نگه کن بدین بی فساران خلق
تو نیز از سر خود فروکن فسار.
ناصرخسرو.
سیمرغ درآمد، دست فروکرد و آن را برداشت. (قصص الانبیاء).
از پشت سیاه زین فروکرد
بر زردۀ گامران برافکند.
خاقانی.
ذره چه سایه دارد؟ آن سایه ام بعینه
زرین رسن فروکن وز چه مرا برآور.
خاقانی.
، ریختن آب یا شراب یا هر مایع دیگر:
چون قهقهۀ قنینه که می زو فروکنی
کبک دری بخندد شبگیر تاضحی.
منوچهری.
مطرب سرمست را باز هش آوردنا
در گلوی او بطی باده فروکردنا.
منوچهری.
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم در آب دیده بشویی.
سعدی.
، چیدن و ریزانیدن بار درخت و گل:
یکی چون بنفشه فروکرده بر گل
یکی چون گل نافروکرده از بر.
فرخی.
زیتون آنجا فروکنند و ساکنان آنجا برمیدارند. (مجمل التواریخ و القصص). الهش، برگ درخت فروکردن برای گوسفند. (تاج المصادر بیهقی).
- نافروکرده. رجوع به شاهد بالا (بیت فرخی) شود.
، پیوستن و آغازیدن سخن:
نشسته پیش او شاپور تنها
فروکرده ز هر نوعی سخنها.
نظامی.
، گستردن:
فروکن نطع آزادی، برافکن لام درویشی
که با لام سیه پوشان نماند لاف دانایی.
خاقانی.
، پایین کشیدن پلیتۀ چراغ تا نور آن کم شود. (از یادداشتهای مؤلف) ، افکندن. (یادداشت بخط مؤلف) ، فروهشتن. فروگذاشتن. ارخاء. استرخاء. (یادداشت بخط مؤلف).
- چشم فروکردن، اغماض. (از مصادراللغۀ زوزنی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرو کرده
تصویر فرو کرده
داخل کرده، فرو افکنده انداخته، بیرون ریخته خالی کرده
فرهنگ لغت هوشیار
بزیر بردن به پایین بردن، جای دادن، غوطه دادن بلعیدن یا فرو بردن پنجه در چیزی. اعمال زور و قدرت کردن، نفوذ یافتن، یا فرو بردن خشم (غیظ) کظم غیظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروستردن
تصویر فروستردن
پاک کردن، از میان بردن
فرهنگ لغت هوشیار
گرو کردن چیزی را بچیزی. برهن دادن چیزی را در مقابل چیزی دیگر: گرو گن بعمرابد جام را گرو گیر کن باده خام را. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروآوردن
تصویر فروآوردن
پائین آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروچکیدن
تصویر فروچکیدن
قطره قطره ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرق کردن
تصویر فرق کردن
اختلاف نهادن تشخیص دادن امتیاز دادن
فرهنگ لغت هوشیار
بوب گستردن، آژیانه کردن گستردن فرش در کف اطاق، کف اطاق یا حیاط را با آجر کاشی یا موزائیک پوشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرض کردن
تصویر فرض کردن
هنگاردن انگاردن انگاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
پیش آوردن، فراز آوردن، پیش آوردن، دست دراز کردن دست، برگزیدن انتخاب کردن، برانگیختن تحریک کردن، بستن (در)
فرهنگ لغت هوشیار
لباس نیکو پوشیدن و زینت کردن برای رفتن به جایی: باز کجا غرو کردی ک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شروعکردن
تصویر شروعکردن
سارنیدن فرکانیدن فراشدن آغازیدن
فرهنگ لغت هوشیار
داخل کردن چیزی را در جایی یا در چیزی، فرو افکندن انداختن، بیرون ریختن خالی کردن، خاموش کردن (چراغ و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروزکردن
تصویر بروزکردن
آشکار گشتن، ظاهر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا کردن
تصویر فرا کردن
((فَ کَ دَ))
پیش آوردن، دست دراز کردن، برگزیدن، برانگیختن، بستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرق کردن
تصویر فرق کردن
((~. کَ دَ))
امتیاز دادن، مشخص کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرو بردن
تصویر فرو بردن
((~. بُ دَ))
به پایین بردن، بلعیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرض کردن
تصویر فرض کردن
انگاشتن، پنداشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرو بردن
تصویر فرو بردن
بلعیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرض کردن
تصویر فرض کردن
Assume, Postulate, Suppose
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فرش کردن
تصویر فرش کردن
Carpet
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فرض کردن
تصویر فرض کردن
assumir, postular, supor
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فرش کردن
تصویر فرش کردن
carpete
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فرض کردن
تصویر فرض کردن
предполагать , предполагать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فرش کردن
تصویر فرش کردن
постелить ковер
دیکشنری فارسی به روسی