جدول جو
جدول جو

معنی فرودریدن - جستجوی لغت در جدول جو

فرودریدن
(دَ دَ)
خراب شدن. واریز کردن چاه و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف) : تهور، فرودریدن بنا. انقیاض، فرودریدن دیوار. (منتهی الارب) ، شکاف برداشتن. (یادداشت بخط مؤلف) :
چون دسته شد خمیده و گنبد فرودرید
کم شد مزه، بزه نتوان کرد زین فزون.
سوزنی.
، شکافتن. پاره کردن: زن خود را به قتل آورد، پس شکم خود را فرودرید. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرو چیدن
تصویر فرو چیدن
چیدن، برچیدن، ترتیب دادن، ساز دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرغاریدن
تصویر فرغاریدن
آغشته کردن با آب یا مایع دیگر، خمیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروردیان
تصویر فروردیان
فروردگان، جشنی که در قدیم ایرانیان در پنج روز آخر سال یا پنج روز اول سال برپا می کردند، جشنی که روز نوزدهم فروردین یا فروردین روز می گرفته اند
فروردجان، پوردگان، فوردگان، فوردیان، پروردگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروباریدن
تصویر فروباریدن
باریدن، ریختن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ زَ دَ)
به زیر شخیدن. بسوی پستی شخیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به شخیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ / فِ رَ کَ دَ)
مرکّب از: فریور + یدن، پسوندمصدری، (از حاشیۀ برهان چ معین)، راست شدن در دین و ملت و بر جاده مستقیم بودن. (برهان) ، معنی اصلی آفرین و تحسین کردن است. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ دَ)
فروخوردن. فروبردن. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ نُ / نِ / نَ دَ)
به زیر آوردن و به زیر آمدن کنانیدن، فروبردن و بلع کردن و فرودادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ گو نَ / نِ گَ تَ)
به زیر کشیدن. به پایین کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
فروکشید گل سرخ روی بند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراش.
منوچهری.
، آشامیدن با ولع و بلعیدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسائی مروزی.
، افکندن. انداختن. (یادداشت بخط مؤلف).
- لنگر فروکشیدن، لنگر انداختن. ماندن:
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطۀبلا ببرد؟
حافظ.
، آزاد کردن و کشیدن و دراز کردن.
- پای فروکشیدن، پای دراز کردن بحال استراحت:
با تو زمین را سر بخشایش است
پای فروکش گه آسایش است.
نظامی.
، اقامت کردن و در جایی ماندن:
بتماشای هرات رفت در نظرش خوش آمد، آنجا فروکشید. (تاریخ گزیده)
لغت نامه دهخدا
(دِ سِ پُ دَ)
فروهشتن. آویختن نقاب، پرده و جز آن را و پوشاندن چیزی بدان:
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را.
سعدی.
یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل
ورنه بشکل شیرین شور از جهان برآور.
سعدی.
، از پای درآوردن. افکندن: خود را بدین شمشیر فروهلم تا پیشم راست بگویی. (تاریخ بلعمی). رجوع به فروهشتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ تَ)
به پایین نگاه کردن: آنجا برفت و فرودنگرید. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ وَ دَ)
به معنی فروردگان است که پنج روز آخر سال فارسیان باشد و آن را خمسۀ مسترقه میگویند. (برهان). جشن فروردیان جشن فرودها. (فروهران) است که هنگام فرودآمدن فروهران بزمین محسوب میشود و آن ده روز است از اشتادروز تا انیران روز از اسفندماه و پنج روز گاتها (خرده اوستا تألیف پورداود صص 218-219). رجوع به فروردگان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ پَ تَ)
دوشیدن: امتراء، فرودوشیدن شیر را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
پایین آوردن. فرودآوردن.
- سرفرودکردن، خم کردن گردن و فروافکندن سر را به رسم احترام: چون نزدیک وی شدمی برابر آمدی و سر فرودکردی. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَرْ /خُرْ دَ)
فرودآمدن. جای گرفتن: از سرای عدنانی به باغ فرودرود. (تاریخ بیهقی) ، وارد شدن و داخل شدن به سرای و جز آن: بدو داد و به سرای فرودرفت. (تاریخ بیهقی). رجوع به فرودآمدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَعْ کَ دَ)
فرودآوردن. منزل دادن:
زدیبا سراپرده ای برکشید
سپه را به منزل فرودآورید.
فردوسی.
بدین گونه تا شهر همدان رسید
بجایی که لشکر فرودآورید.
فردوسی.
بکاخیش نرسی فرودآورید
گرانمایه جایی چنانچون سزید.
فردوسی.
رجوع به فرودآوردن شود
لغت نامه دهخدا
(دَعْ وی وَ دَ)
بزیر آمدن از بالایی. (یادداشت بخط مؤلف) :
چو گشتاسپ را داد لهراسب تخت
فرودآمد از تخت و بربست رخت.
دقیقی.
همی برشد ابر و فرودآمد آب
همی گشت گرد سپهر آفتاب.
فردوسی.
فرودآمد از تخت و شد پیش اوی
به گوهر بیاراسته روی و موی.
فردوسی.
چو سالار از اینگونه نامه بخواند
فرودآمد از تخت و خیره بماند.
فردوسی.
وآن قطرۀ باران که فرودآید ازشاخ
بر تازه بنفشه، نه به تعجیل، به ادرار.
منوچهری.
پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز
کز کوه فرودآید چون مشک مقطر.
ناصرخسرو.
هدهد فرودآمد و آن نامه بر سینۀ وی بنهاد. (قصص الانبیاء).
عیسی از چرخ فرودآید و ادریس ز خلد
کاین دو را زله ز خوان پایۀ طه بینند.
خاقانی.
فرودآمد ز تخت خویش غمناک
به سر بر خاک و سر هم بر سر خاک.
نظامی.
ژاله بر لاله فرودآمده هنگام سحر
راست چون عارض گلگون عرق کردۀ یار.
سعدی.
، خراب شدن. بزیر آمدن. از هم ریختن و ویران شدن. (یادداشت بخطمؤلف) :
دیوار و دریواس فروگشته تر آمد
بیم است که یکباره فرودآید دیوار.
رودکی.
گفتند: خاتون به خانه فرودآمد. گفت: کاش خانه بر خاتون فرودآمدی. (عبید زاکانی).
، پیاده شدن. (یادداشت به خط مؤلف). مقابل برنشستن: گفت اگر فرودنمی آیی سر فرودآر تا گرد و خاک از سر و رویت پاک کنم و بشویم. (ترجمه تفسیر طبری).
همی گوش من بشنود بانگ دور
فرودآی و بنگر تو بازوی زور.
فردوسی.
به نخچیر کردن فرودآمدند
از آن تشنگی سوی رود آمدند.
فردوسی.
فرودآمد از باره آن نامدار
بسی آفرین خواند بر شهریار.
فردوسی.
ز بعد آنکه سفر کرد چون فرودآید
به لطف روح فزاید ز طعم همچو شکر.
عنصری.
رسول آواز داد که منادی کنند تا قوم فرودآیند. (قصص الانبیاء). چون سلطان فرودآمد آن پسرک را پیش خواند. (نوروزنامه). سوار را نشان داد که چه وقت فرودآمد و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). فرودآمد و پیش سلطان شد. (چهارمقاله).
بر این ابلق که آمد شد گزیند
چون این آمد فرود آن برنشیند.
نظامی.
، منزل کردن. وارد شدن مسافر. (یادداشت بخط مؤلف) : چون ایشان بمنزل فرودآمدند بمیان بادیه، آن زن سفره پیش ایشان بنهاد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). هرکه بدین شهر رسد بدین سرای فرودآید و او را میهمانی کنند. (حدود العالم).
به لشکرگه خود فرودآمدند
به پیروز گشتن تبیره زدند.
فردوسی.
چون خبر به امیر محمود رسید، از شهر برفت وبه باغ عمرولیث فرودآمد. (تاریخ بیهقی). چون بازگشت به هاشمیه فرودآمد. (مجمل التواریخ و القصص).
نبود آگه که آن شبرنگ وآن ماه
به برج او فرودآیند ناگاه.
نظامی.
فرودآمد بدان چشمه زمانی
ز هر سو جست از آن گوهرنشانی.
نظامی.
تو به هر جا که فرودآمدی وخیمه زدی
نتواندکس دیگر که بگیرد جایت.
سعدی.
اگر قارون فرودآید شبی در خیل مهرویان
چنان صیدش کنند آن شب که فردا بینوا ماند.
سعدی.
حافظا در دل تنگت چو فرودآمد یار
خانه از غیر نپرداخته ای یعنی چه ؟
حافظ.
، نازل شدن از جانب باری تعالی: از ایزدتعالی شصت صحیفه بر آدم فرودآمد. (مجمل التواریخ و القصص) ، هبوط. مقابل صعود و برشدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فرودآمدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ دَ)
به پایان رساندن و سر چیزی را با دقت هم آوردن: (امیر مسعود) امیدهای فراوان داد و آن حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَعْوَ کَ دَ)
فروآرامیدن. فرودآرامیدن. آرام گرفتن، ماندن و استراحت کردن:
به یک روز ره بر فرودآرمید
ببد تا جهان پهلوان دررسید.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ کَ دَ)
نگاه کردن. تماشا کردن. به دقت نگریستن:
چون فرودید چارگوشۀ باغ
ساحتی دید چون بهشت فراغ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ تَ)
بزیر روان شدن. به پایین جاری گشتن. مقابل بردویدن. سرازیر شدن، چنانکه اشک یا آب فرودود. (یادداشت بخط مؤلف) : عبداﷲ زبیر را سنگی بر روی آمد، خون بر روی وی فرودوید. (تاریخ بیهقی) ، پایین آمدن از بلندی: من از مئذنه فرودویدم و فریاد برآوردم. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ کَ دَ)
قطع کردن. ادامه ندادن: امیر گفت: بر این فرزند من دروغها بسیار میگویند و دیگر آن جستجوها فروبرید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دُ زَ دَ)
پست پریدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ رُ دَ / دِ)
شکافته. پاره شده: تهیل، ریخته و فرودریده شدن خاک و ریگ و جز آن. هیار، آنچه بیفتد و فرودریده شود. (منتهی الارب). رجوع به فرودریدن شود
لغت نامه دهخدا
نگهداشتن زمام مرکوب: سر منزل فراغت نتوان ز دست دادن ای ساروان فرو کش کاین ره کران ندارد. (حافظ 86) توضیح فروکش در بیت فوق بهمان معنی قف و انزل است درین بیت حافظ: احادیا لجمال الحبیب قف و انزل که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال، اقامت کردن در جایی ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو چیدن
تصویر فرو چیدن
چیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو دویدن
تصویر فرو دویدن
سرازیر شدن بسرعت پایین آمدن، فرونشستن آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروچکیدن
تصویر فروچکیدن
قطره قطره ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
جشن فروردها است که بهنگام فرود آمدن فروهران بزمین محسوب می شود و آن روز ده روز است از اشتاد روز تا انیران روز از اسفند ماه و پنج روز گاتها. توضیح در فرهنگها فروردیان مرادف فروردگان آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرغاریدن
تصویر فرغاریدن
خیساندن نیک تر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراواریدن
تصویر فراواریدن
((فَ دَ))
فرو بردن، بلعیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروهلیدن
تصویر فروهلیدن
((~. هِ دَ))
پایین گذاشتن، بر زمین گذاشتن، آویزان کردن، فرو افتادن، سست شدن، آویزان شدن، فروهشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرغاریدن
تصویر فرغاریدن
((فَ رْ دَ))
خیسانیدن، سرشتن، فرغاردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروکشیدن
تصویر فروکشیدن
((فُ کِ دَ))
پایین کشیدن، فرود آوردن، در جایی فرود آمدن و اقامت کردن، خوردن، نوشیدن
فرهنگ فارسی معین