افراخته. افراشته. - فراخته بال: چیست مرغابی فراخته بال سر او را به دو جهت منقار. سوزنی. - فراخته سر: بر هفت فلک، فراخته سر تاج قزل ارسلان ببینم. خاقانی
افراخته. افراشته. - فراخته بال: چیست مرغابی فراخته بال سر او را به دو جهت منقار. سوزنی. - فراخته سر: بر هفت فلک، فراخته سر تاج قزل ارسلان ببینم. خاقانی
پرنده ای خاکی رنگ، کوچکتر از کبوتر با طوق دور گردن که گوشت آن برای معالجۀ رعشه، فالج و سستی اعضا مفید است، کالنجه، کوکو، صلصل، ورقا، کبوک، برای مثال آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو / بر درگه آن شهان نهادندی رو ی دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای / بنشسته و می گفت که کوکو کوکو (خیام - ۱۰۲) نوعی رعایت ضرب و زمان در موسیقی قدیم، برای مثال بلبل از اوراق گل کرده درست / منطق الطیر اصول فاخته (امیرخسرو - ۷۸۴)
پرنده ای خاکی رنگ، کوچکتر از کبوتر با طوق دور گردن که گوشت آن برای معالجۀ رعشه، فالج و سستی اعضا مفید است، کالَنجِه، کوکو، صُلصُل، وَرقا، کَبوک، برای مِثال آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو / بر درگه آن شهان نهادندی رو ی دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای / بنشسته و می گفت که کوکو کوکو (خیام - ۱۰۲) نوعی رعایت ضرب و زمان در موسیقی قدیم، برای مِثال بلبل از اوراقِ گل کرده درست / منطق الطیرِ اصول فاخته (امیرخسرو - ۷۸۴)
مرغی است خاکستری رنگ مطوق به طوق سیاه. آن را قلیل الالفت دانسته اند. بجهت آوازش آن را کوکو نیز گویند. اهل انطاکیه یمامه خوانند. (آنندراج). قمری. کوکو. فانیز. (ناظم الاطباء). صلصل. (منتهی الارب). هاکس گوید: از کبوتر کوچکتر و نشانها و علامتهای او با کبوتر تباین تام دارد. صدایش نرم و حزن انگیز است. چشمانش شیرین و خوش نگاه است. امانت و بیگناهی آن لایق تقدیم و هدیۀ حضور خداوندش نموده است. (قاموس کتاب مقدس). آن را فالنجه، ورشان، کالنجه و کرچفوس نیز نامند: فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید جامۀ خانه به تبک فاخته گون شد. رودکی. فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای گویی از یارک بدمهر است او را گله ای. منوچهری. بوستان عود همی سوزد تیمار بسوز فاخته نای همی سازدطنبور بساز. منوچهری. فاخته راست بکردار یکی لعبگر است درفکنده به گلو حلقۀ مشکین رسنا. منوچهری. تافاخته مهری تو و طاوس کرشمه عشق تو چو باز است و دل من چو کبوتر. امیرمعزی. فاخته مهری نباید در تو دل بستن که تو هر زمان جفت دگر خواهی و یار دیگری. لامعی. آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو بر درگه آن شهان نهادندی رو دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای بنشسته و می گفت که: کوکوکوکو؟ خیام. باز مردان چو فاخته در کوی طوق در گردنند و کوکوگوی فاخته غایب است گوید: کو تو اگر حاضری چه گویی ؟ هو! سنایی. مرحبا ای فاخته بگشای لحن تا گهر بر تو فشاند هفت صحن چون بود طوق وفا در گردنت زشت باشدبیوفایی کردنت. عطار. صفیرصلصل و لحن چکاوک و ساری نفیر فاخته و نغمۀ هزارآوا. خاقانی. فاخته گفت آه من کلّۀ خضرا بسوخت صاحب این بار کو؟ ورنه بسوزم حجاب. خاقانی. فاخته در بزم باغ گویی خاقانی است در سر هر شاخ سرو شعرسرای آمده ست. خاقانی. هر فاخته بر سر چناری در زمزمۀ حدیث یاری. نظامی. با همه جلوۀ طاوس وخرامیدن کبک عیبت آن است که بی مهرتر از فاخته ای. سعدی (خواتیم). جمع فاخته در عربی فواخت و در پارسی فاختگان است: بر سر سرو بانگ فاختگان چون طرب رود دلنواختگان. نظامی. - امثال: به یک گز دو فاخته زدن، با یک کار دو مقصود انجام دادن. یک تیر و دو نشان. ترکیب ها: - فاخته گون. فاخته طوق. فاخته مهر. رجوع به این ترکیبات شود نام اصل یازدهم از هفده بحر اصول موسیقی، و آن را فاخته ضرب هم خوانند. (برهان). نام ضربی از موسیقی و نوعی از نواختن ساز: بلبل از اوراق گل کرده درست منطق الطیر و اصول فاخته. ژاله (از آنندراج). آن را به انواع گوناگون فاختۀ ثقیل، فاختۀ صغیر و فاختۀ کبیر تقسیم کنند. رجوع به اصول فاخته شود
مرغی است خاکستری رنگ مطوق به طوق سیاه. آن را قلیل الالفت دانسته اند. بجهت آوازش آن را کوکو نیز گویند. اهل انطاکیه یمامه خوانند. (آنندراج). قمری. کوکو. فانیز. (ناظم الاطباء). صلصل. (منتهی الارب). هاکس گوید: از کبوتر کوچکتر و نشانها و علامتهای او با کبوتر تباین تام دارد. صدایش نرم و حزن انگیز است. چشمانش شیرین و خوش نگاه است. امانت و بیگناهی آن لایق تقدیم و هدیۀ حضور خداوندش نموده است. (قاموس کتاب مقدس). آن را فالنجه، ورشان، کالنجه و کرچفوس نیز نامند: فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید جامۀ خانه به تبک فاخته گون شد. رودکی. فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای گویی از یارک بدمهر است او را گله ای. منوچهری. بوستان عود همی سوزد تیمار بسوز فاخته نای همی سازدطنبور بساز. منوچهری. فاخته راست بکردار یکی لعبگر است درفکنده به گلو حلقۀ مشکین رسنا. منوچهری. تافاخته مهری تو و طاوس کرشمه عشق تو چو باز است و دل من چو کبوتر. امیرمعزی. فاخته مهری نباید در تو دل بستن که تو هر زمان جفت دگر خواهی و یار دیگری. لامعی. آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو بر درگه آن شهان نهادندی رو دیدیم که بر کُنگُره اش فاخته ای بنشسته و می گفت که: کوکوکوکو؟ خیام. باز مردان چو فاخته در کوی طوق در گردنند و کوکوگوی فاخته غایب است گوید: کو تو اگر حاضری چه گویی ؟ هو! سنایی. مرحبا ای فاخته بگشای لحن تا گهر بر تو فشاند هفت صحن چون بود طوق وفا در گردنت زشت باشدبیوفایی کردنت. عطار. صفیرصلصل و لحن چکاوک و ساری نفیر فاخته و نغمۀ هزارآوا. خاقانی. فاخته گفت آه من کِلّۀ خضرا بسوخت صاحب این بار کو؟ ورنه بسوزم حجاب. خاقانی. فاخته در بزم باغ گویی خاقانی است در سر هر شاخ سرو شعرسرای آمده ست. خاقانی. هر فاخته بر سر چناری در زمزمۀ حدیث یاری. نظامی. با همه جلوۀ طاوس وخرامیدن کبک عیبت آن است که بی مهرتر از فاخته ای. سعدی (خواتیم). جمع فاخته در عربی فواخت و در پارسی فاختگان است: بر سر سرو بانگ فاختگان چون طرب رود دلنواختگان. نظامی. - امثال: به یک گز دو فاخته زدن، با یک کار دو مقصود انجام دادن. یک تیر و دو نشان. ترکیب ها: - فاخته گون. فاخته طوق. فاخته مهر. رجوع به این ترکیبات شود نام اصل یازدهم از هفده بحر اصول موسیقی، و آن را فاخته ضرب هم خوانند. (برهان). نام ضربی از موسیقی و نوعی از نواختن ساز: بلبل از اوراق گل کرده درست منطق الطیر و اصول فاخته. ژاله (از آنندراج). آن را به انواع گوناگون ِ فاختۀ ثقیل، فاختۀ صغیر و فاختۀ کبیر تقسیم کنند. رجوع به اصول فاخته شود
دختر ابوهاشم بن عتبه بن ربیعه و همسر یزید بن معاویه، خلیفۀ معروف و بزه کار اموی. یزید را از این زن دو فرزند بنام معاویه و خالدبوده است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 130 شود دختر اسودبن مطلب بن اسد بن عبدالعزیزالقرشیه الاسدیه که پس از مرگ پدر تحت حمایت و سرپرستی صفوان بن امیه بود. رجوع به الاصابه ج 8 ص 154 شود دختر غزوان و همسر عثمان معروف. وی یکی از هشت زنی بوده است که عثمان به خانه خویش آورد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 154 شود
دختر ابوهاشم بن عتبه بن ربیعه و همسر یزید بن معاویه، خلیفۀ معروف و بزه کار اموی. یزید را از این زن دو فرزند بنام معاویه و خالدبوده است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 130 شود دختر اسودبن مطلب بن اسد بن عبدالعزیزالقرشیه الاسدیه که پس از مرگ پدر تحت حمایت و سرپرستی صفوان بن امیه بود. رجوع به الاصابه ج 8 ص 154 شود دختر غزوان و همسر عثمان معروف. وی یکی از هشت زنی بوده است که عثمان به خانه خویش آورد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 154 شود
افروخته. فروزان. درخشان. (برهان). روشن: همچو دلها بدو فروخته باد صدر و ایوان و مجلس و میدان. فرخی. پیش تن دوستان ز رنج پناهی در جگر دشمنان فروخته ناری. فرخی. چو تن به جان و به دانش دل و به عقل روان فروخته ست زمانه به دولت سلطان. عنصری. - فروخته روی، زیباروی. افروخته روی: بدین فروخته رویان نگه کنم که همی به فعل طبعی روی زمین فروزانند. مسعودسعد. - فروخته شدن، روشن شدن: چو آتش است حسامت که چون فروخته شد بدو دل و جگر دشمنان کنند کباب. مسعودسعد. رجوع به افروخته شود
افروخته. فروزان. درخشان. (برهان). روشن: همچو دلها بدو فروخته باد صدر و ایوان و مجلس و میدان. فرخی. پیش تن دوستان ز رنج پناهی در جگر دشمنان فروخته ناری. فرخی. چو تن به جان و به دانش دل و به عقل روان فروخته ست زمانه به دولت سلطان. عنصری. - فروخته روی، زیباروی. افروخته روی: بدین فروخته رویان نگه کنم که همی به فعل طبعی روی زمین فروزانند. مسعودسعد. - فروخته شدن، روشن شدن: چو آتش است حسامت که چون فروخته شد بدو دل و جگر دشمنان کنند کباب. مسعودسعد. رجوع به افروخته شود
ادب کرده و تأدیب نموده باشد. (برهان). آموخته. مؤدب. (یادداشت بخط مؤلف) : ای دل من زو بهر حدیث میازار کآن بت فرهخته نیست، هست نوآموز. دقیقی. زشت و نافرهخته و نابخردی آدمی رویی و در باطن ددی. طیان. ، ریاضت دیده. ذلول. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فرهخت، فرهختن و فرهیخته شود
ادب کرده و تأدیب نموده باشد. (برهان). آموخته. مؤدب. (یادداشت بخط مؤلف) : ای دل من زو بهر حدیث میازار کآن بت فرهخته نیست، هست نوآموز. دقیقی. زشت و نافرهخته و نابخردی آدمی رویی و در باطن ددی. طیان. ، ریاضت دیده. ذلول. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فرهخت، فرهختن و فرهیخته شود
افراخته. افراشته. بالابرده. بلندکرده: گهی به بازی بازوش را فراشته داشت گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج. بوشکور. چونانش همتی است رفیع و فراشته کز فر هر دو فرقد مرقد کند همی. منوچهری. رجوع به فراشتن و افراشته و افراخته شود
افراخته. افراشته. بالابرده. بلندکرده: گهی به بازی بازوش را فراشته داشت گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج. بوشکور. چونانش همتی است رفیع و فراشته کز فر هر دو فرقد مرقد کند همی. منوچهری. رجوع به فراشتن و افراشته و افراخته شود
افراختن. بلند ساختن. (برهان). فراشتن. (آنندراج) : آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسائی. فراختم علم فتنه را به هفت فلک بگستریدم فرش ستم به هفت اقلیم. سوزنی. از نمودار هفت گنبد خویش گنبدی زآسمان فراخته بیش. نظامی. - برفراختن: ره پهلوانان نسازد همی سرت بآسمان برفرازد همی. فردوسی. بدینگونه چون کار لشکر بساخت به گردون کلاه کیان برفراخت. فردوسی. گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون گه ز پستی برفرازد سوی بالا برشود. فرخی. - سر فراختن: همه بد سگالید و با کس نساخت به کژّی و نامردمی سر فراخت. فردوسی. - گردن فراختن: اگر تشریف شه ما را نوازد کمر بندد رهی، گردن فرازد. نظامی. رجوع به افراختن و افراشتن شود
افراختن. بلند ساختن. (برهان). فراشتن. (آنندراج) : آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسائی. فراختم علم فتنه را به هفت فلک بگستریدم فرش ستم به هفت اقلیم. سوزنی. از نمودار هفت گنبد خویش گنبدی زآسمان فراخته بیش. نظامی. - برفراختن: ره پهلوانان نسازد همی سرت بآسمان برفرازد همی. فردوسی. بدینگونه چون کار لشکر بساخت به گردون کلاه کیان برفراخت. فردوسی. گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون گه ز پستی برفرازد سوی بالا برشود. فرخی. - سر فراختن: همه بد سگالید و با کس نساخت به کژّی و نامردمی سر فراخت. فردوسی. - گردن فراختن: اگر تشریف شه ما را نوازد کمر بندد رهی، گردن فرازد. نظامی. رجوع به افراختن و افراشتن شود
آب انگوری که نشاسته و آرد گندم ریزند و آنقدر بجوشانند که بقوام آید و سخت شود و آن را برشته ای که مغز بادام یا مغز جوز کشیده باشد مانند شمع بریزند باسدق باسلق
آب انگوری که نشاسته و آرد گندم ریزند و آنقدر بجوشانند که بقوام آید و سخت شود و آن را برشته ای که مغز بادام یا مغز جوز کشیده باشد مانند شمع بریزند باسدق باسلق
کوکو کبوک، زبانزدی در خنیای باستانی کوکو، اصل یازدهم از هفده بحر اصول موسیقی قدیم فاخته قدیم فاخته ضرب و آنرا با انواع گوناگون: فاخته ثقیل فاخته صغیر و فاخته کبیر تقسیم کنند
کوکو کبوک، زبانزدی در خنیای باستانی کوکو، اصل یازدهم از هفده بحر اصول موسیقی قدیم فاخته قدیم فاخته ضرب و آنرا با انواع گوناگون: فاخته ثقیل فاخته صغیر و فاخته کبیر تقسیم کنند