افروخته. فروزان. درخشان. (برهان). روشن: همچو دلها بدو فروخته باد صدر و ایوان و مجلس و میدان. فرخی. پیش تن دوستان ز رنج پناهی در جگر دشمنان فروخته ناری. فرخی. چو تن به جان و به دانش دل و به عقل روان فروخته ست زمانه به دولت سلطان. عنصری. - فروخته روی، زیباروی. افروخته روی: بدین فروخته رویان نگه کنم که همی به فعل طبعی روی زمین فروزانند. مسعودسعد. - فروخته شدن، روشن شدن: چو آتش است حسامت که چون فروخته شد بدو دل و جگر دشمنان کنند کباب. مسعودسعد. رجوع به افروخته شود