جدول جو
جدول جو

معنی فراختن

فراختن((فَ تَ))
بلند کردن، بالا بردن، افراختن
تصویری از فراختن
تصویر فراختن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با فراختن

فراختن

فراختن
اَفراشتَن، بلند ساختن، بالا بردن، آراستن، زینت دادن، برپا کردن، بَراَفراشتَن، اَفراختَن، اَوراشتَن، فَراشتَن
فراختن
فرهنگ فارسی عمید

فراختن

فراختن
افراختن. بلند ساختن. (برهان). فراشتن. (آنندراج) :
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
کسائی.
فراختم علم فتنه را به هفت فلک
بگستریدم فرش ستم به هفت اقلیم.
سوزنی.
از نمودار هفت گنبد خویش
گنبدی زآسمان فراخته بیش.
نظامی.
- برفراختن:
ره پهلوانان نسازد همی
سرت بآسمان برفرازد همی.
فردوسی.
بدینگونه چون کار لشکر بساخت
به گردون کلاه کیان برفراخت.
فردوسی.
گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون
گه ز پستی برفرازد سوی بالا برشود.
فرخی.
- سر فراختن:
همه بد سگالید و با کس نساخت
به کژّی و نامردمی سر فراخت.
فردوسی.
- گردن فراختن:
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بندد رهی، گردن فرازد.
نظامی.
رجوع به افراختن و افراشتن شود
لغت نامه دهخدا

فرهختن

فرهختن
تربیت کردن، ادب آموختن، فَرهیختَن، برای مِثال پی فرهختن این تند توسن / بر ابروی غضب چینی برافکن (معروفی - شاعران بی دیوان - ۱۴۳)
فرهختن
فرهنگ فارسی عمید

فروختن

فروختن
مقابلِ خریدن، واگذار کردن چیزی به کسی در ازای دریافت پول،
کنایه از نشان دادن حالتی به خصوص کبر و خودپسندی، برای مِثال من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت / برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی (سعدی۲ - ۶۰۹)
کنایه از از دست دادن صفات اخلاقی به شیوه ای ناروا در برابر چیزی بی ارزش مثلاً آبروی خود را فروخت،
کنایه از خیانت کردن مثلاً یاران هم بند خود را فروخت،
کنایه از معاوضه کردن، برای مِثال دو گیتی به رستم نخواهم فروخت / کسی چشم دین را به سوزن ندوخت (فردوسی - ۵/۳۳۸)
چیزی را در معرض فروش گذاشتن، نشان دادن، عرضه کردن
فروختن
فرهنگ فارسی عمید

فرهختن

فرهختن
ادب کردن تادیب کردن تربیت کردن، ادب آموختن، علم آموختن
فرهختن
فرهنگ لغت هوشیار

فروختن

فروختن
روشن کردن، روشن شدن، تند شدن آتش، خشمگین شدن، افروختن
فروختن
فرهنگ فارسی معین