- فخذ
- ران، قسمت بالای پای انسان یا حیوان از لگن تا سر زانو
معنی فخذ - جستجوی لغت در جدول جو
- فخذ
- قبیله، گروهی از مردم دارای نژاد، سنت، دین و فرهنگ مشترک، گروهی از فرزندان یک پدر
- فخذ
- ران، از لگن خاصره تا سر زانو
- فخذ ((فَ مَ))
- ران، مفرد افخاذ، خویشاوندان مرد که از نزدیک ترین عشیره او باشد، مفرد افخاذ
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
گرفتن، دریافت، فراستاندن
گیرنده
گیرنده
بخشی از گروه وات های شماره دار در تازی صورت و جمله هفتم از صور و جمل هفت گانه جمل (ابجد)
گرفتن، ستدن، فراگرفتن، آموختن، اقتباس کردن
هفتمین گروه از مجموعۀ کلمات مصنوعی حروف ابجد
فهمیدن، درک کردن، دریافتن، پی بردن، فهم داشتن، حس کردن
افتخار، سربلندی، مایۀ افتخار و نازش، برای مثال خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی / که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم (سعدی۲ - ۵۰۳) ، بزرگ منشی
فخر کردن: اظهار سرفرازی و سربلندی کردن، مباهات کردن، نازیدن
فخر کردن: اظهار سرفرازی و سربلندی کردن، مباهات کردن، نازیدن
دام کوچک، زن چرک
میان باغ صحن روضه
بزرگ قدر
چیره شدن بر کسی در مفاخرت و نبرد
دور رانی دور بودن ران ها از هم بزرگ منشی
مهتاب، دام شکاری، واگشادن آوند، سر زدن با شمشیر، بانگیدن کوکو، سوراخ بام پخت پهن پخش
جدا کردن، بریدن
گرفتن، ستدن
اخذ رأی: رأی گرفتن برای برگزیدن کسی یا انتخاب چیزی یا امری
اخذ رأی: رأی گرفتن برای برگزیدن کسی یا انتخاب چیزی یا امری
درون و میان باغ، برای مثال فخن باغ بین ز ابر و ز نم / گشته چون عارض بتان خرم (دقیقی - ۱۰۳)
یک جرعه آب، برای مثال کسی که جوی روان است ده به باغش در / به وقت تشنه چو تو بهره زآنش یک فخم است (ناصرخسرو - ۴۰۷) ، دل از علم او شد چو دریا مرا / چو خوردم ز دریای او یک فخم (ناصرخسرو - ۶۴)
چادری که هنگام تکان دادن درخت میوه دار زیر آن می گیرند تا میوه ها در آن بریزد، چادری که در مجلس جشن و عروسی بر سر دست بلند می کنند تا آنچه نثار می شود در آن بریزد، پخم، تخم
چادری که هنگام تکان دادن درخت میوه دار زیر آن می گیرند تا میوه ها در آن بریزد، چادری که در مجلس جشن و عروسی بر سر دست بلند می کنند تا آنچه نثار می شود در آن بریزد، پخم، تخم
بگیر (هرچه در گیتی برو نام عطا افتد کفش جمله را گفتست: خذ جام و قلم قلم را گفته: هات خ) (انوری)
تنها یگانه، راندن دور کردن، خرمای پراکنده، بیچون (بی نظیر)
خرخر کردن در خواب
دام، تله