جدول جو
جدول جو

معنی فخذ - جستجوی لغت در جدول جو

فخذ
ران، قسمت بالای پای انسان یا حیوان از لگن تا سر زانو
تصویری از فخذ
تصویر فخذ
فرهنگ فارسی عمید
فخذ
قبیله، گروهی از مردم دارای نژاد، سنت، دین و فرهنگ مشترک، گروهی از فرزندان یک پدر
تصویری از فخذ
تصویر فخذ
فرهنگ فارسی عمید
فخذ
(فَ خِ)
ران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فخذ شود
لغت نامه دهخدا
فخذ
(فَ / فِ)
ران. (منتهی الارب). ج، افخاذ. به کسر خاء نیز درست است. (اقرب الموارد) ، گروه برادران و تبار مرد که کم از بطن باشد. (منتهی الارب). بطن مرد که از نزدیکترین عشیرۀ او باشد. گویند: هذا فخذی، ای ادنی عشیرتی، و در این معنی مذکر است. ج، افخاذ، فخذ الدب الاکبر، کوکب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فخذ
(دَ حَ لَ)
بر ران کسی زدن، شکستن ران کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بر ران رسیده شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
فخذ
ران، از لگن خاصره تا سر زانو
تصویری از فخذ
تصویر فخذ
فرهنگ لغت هوشیار
فخذ
((فَ مَ))
ران، مفرد افخاذ، خویشاوندان مرد که از نزدیک ترین عشیره او باشد، مفرد افخاذ
تصویری از فخذ
تصویر فخذ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اخذ
تصویر اخذ
گرفتن، ستدن، فراگرفتن، آموختن، اقتباس کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخم
تصویر فخم
یک جرعه آب، برای مثال کسی که جوی روان است ده به باغش در / به وقت تشنه چو تو بهره زآنش یک فخم است (ناصرخسرو - ۴۰۷)، دل از علم او شد چو دریا مرا / چو خوردم ز دریای او یک فخم (ناصرخسرو - ۶۴)
چادری که هنگام تکان دادن درخت میوه دار زیر آن می گیرند تا میوه ها در آن بریزد، چادری که در مجلس جشن و عروسی بر سر دست بلند می کنند تا آنچه نثار می شود در آن بریزد، پخم، تخم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخن
تصویر فخن
درون و میان باغ، برای مثال فخن باغ بین ز ابر و ز نم / گشته چون عارض بتان خرم (دقیقی - ۱۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخر
تصویر فخر
افتخار، سربلندی، مایۀ افتخار و نازش، برای مثال خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی / که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم (سعدی۲ - ۵۰۳)، بزرگ منشی
فخر کردن: اظهار سرفرازی و سربلندی کردن، مباهات کردن، نازیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخم
تصویر فخم
فهمیدن، درک کردن، دریافتن، پی بردن، فهم داشتن، حس کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثخذ
تصویر ثخذ
هفتمین گروه از مجموعۀ کلمات مصنوعی حروف ابجد
فرهنگ فارسی عمید
(تَءْ)
درنگ نمودن و سپس ماندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأخیر از امری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فلذ
تصویر فلذ
جدا کردن، بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخر
تصویر فخر
چیره شدن بر کسی در مفاخرت و نبرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخج
تصویر فخج
دور رانی دور بودن ران ها از هم بزرگ منشی
فرهنگ لغت هوشیار
مهتاب، دام شکاری، واگشادن آوند، سر زدن با شمشیر، بانگیدن کوکو، سوراخ بام پخت پهن پخش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخم
تصویر فخم
بزرگ قدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخن
تصویر فخن
میان باغ صحن روضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخه
تصویر فخه
دام کوچک، زن چرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آخذ
تصویر آخذ
گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
بخشی از گروه وات های شماره دار در تازی صورت و جمله هفتم از صور و جمل هفت گانه جمل (ابجد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخر
تصویر فخر
((فَ خْ))
نازیدن، مباهات کردن، بزرگ منشی، افتخار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلذ
تصویر فلذ
((فَ))
جدا کردن پاره ای از مال برای کسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلذ
تصویر فلذ
((فِ))
جگر شتر، جگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخت
تصویر فخت
((فَ))
پخت، پهن، پخش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخم
تصویر فخم
((فَ خْ))
گرامی، بزرگوار، سخن جزل و فصیح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخم
تصویر فخم
((خَ))
فراوان، زیاد، بسیار، بفجم، بفخم، پخم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخم
تصویر فخم
((فَ خَ))
جرعه ای از آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثخذ
تصویر ثخذ
((ثَ خِّ))
صورت و جمله هفتم از صور و جمل هفت گانه جمل (ابجد)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخذ
تصویر اخذ
گرفتن، ستدن
اخذ رأی: رأی گرفتن برای برگزیدن کسی یا انتخاب چیزی یا امری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخذ
تصویر اخذ
گرفتن، دریافت، فراستاندن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آخذ
تصویر آخذ
گیرنده
فرهنگ واژه فارسی سره
تفاخر، غرور، مفتخر
دیکشنری اردو به فارسی