یک جرعه آب، برای مِثال کسی که جوی روان است دَه به باغش در / به وقت تشنه چو تو بهره زآنش یک فخم است (ناصرخسرو - ۴۰۷)، دل از علم او شد چو دریا مرا / چو خوردم ز دریای او یک فخم (ناصرخسرو - ۶۴) چادری که هنگام تکان دادن درخت میوه دار زیر آن می گیرند تا میوه ها در آن بریزد، چادری که در مجلس جشن و عروسی بر سر دست بلند می کنند تا آنچه نثار می شود در آن بریزد، پَخَم، تُخَم
چادری که نثارچینان بر سر دو چوب بندند تا بدان از هوا نثار ستانند. (اسدی) (برهان) : از گهر گرد کردن به فخم نه شکر چیده هیچ کس، نه درم. عنصری. ز بس گوهر اندر کنار و فخم همه پشت چینندگان شد بخم. اسدی. ، چادرشبی که در زیر درخت میوه دار گیرند و درخت را بتکانند تا میوه در آن جمع شود. (برهان) ، شربتی از آب. (حاشیۀ دیوان ناصرخسرو چ حاج سیدنصرالله تقوی ص 264) : دل از علم او شد چو دریا مرا چو خوردم ز دریای او یک فخم. ناصرخسرو (دیوان ص 264). کسی که جوی روان است ده به باغش در به وقت تشنه چو تو بهره زآنْش یک فخم است. ناصرخسرو (دیوان ص 264). معنی اخیر در هیچ فرهنگی دیده نشد