جدول جو
جدول جو

معنی فخذ

فخذ((فَ مَ))
ران، مفرد افخاذ، خویشاوندان مرد که از نزدیک ترین عشیره او باشد، مفرد افخاذ
تصویری از فخذ
تصویر فخذ
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با فخذ

فخذ

فخذ
قبیله، گروهی از مردم دارای نژاد، سنت، دین و فرهنگ مشترک، گروهی از فرزندان یک پدر
فخذ
فرهنگ فارسی عمید

فخذ

فخذ
ران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فَخْذ شود
لغت نامه دهخدا

فخذ

فخذ
ران. (منتهی الارب). ج، افخاذ. به کسر خاء نیز درست است. (اقرب الموارد) ، گروه برادران و تبار مرد که کم از بطن باشد. (منتهی الارب). بطن مرد که از نزدیکترین عشیرۀ او باشد. گویند: هذا فخذی، ای ادنی عشیرتی، و در این معنی مذکر است. ج، افخاذ، فخذ الدب الاکبر، کوکب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

فخذ

فخذ
بر ران کسی زدن، شکستن ران کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بر ران رسیده شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا