جدول جو
جدول جو

معنی غیزیدن - جستجوی لغت در جدول جو

غیزیدن
(مُ فَ / فِ عَ / عِ نِ /نَ دَ)
بمعنی غیژیدن است. در منتهی الارب آمده: شظی الفرس شظی، لنگید اسب از غیزیدن استخوان شظای آن. رجوع به غیژیدن شود
لغت نامه دهخدا
غیزیدن
بر شکم رفتن همچون خزندگان و کودکان
تصویری از غیزیدن
تصویر غیزیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خیزیدن
تصویر خیزیدن
خزیدن، حرکت کردن با کشیدن بدن بر روی زمین، آهسته حرکت کردن و به جایی وارد شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیزیدن
تصویر بیزیدن
غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سرند کردن، بیختن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پرویختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ویزیدن
تصویر ویزیدن
غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سرند کردن، بیختن، بیزیدن، بیز، پالاییدن، پرویختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیزیدن
تصویر لیزیدن
سر خوردن، لیز خوردن، لغزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میزیدن
تصویر میزیدن
شاشیدن، میختن، گمیزیدن، گمیختن، گمیز کردن، ادرار کردن، شاش زدن، شاشدن، چامیدن، شاریدنبرای مثال هر کجا در دل زمین موشی ست / سر نگونسار بر فلک میزد (انوری - ۶۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریزیدن
تصویر ریزیدن
ریختن، جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر، جاری کردن مایع یا هر چیز سیال، وارد کردن پول به حساب، واریز کردن، داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص، پوسیدن، تجزیه شدن، جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت، قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت، به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند، از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت، افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش، به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیژیدن
تصویر غیژیدن
سر خوردن، لغزیدن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ بَ / بِ نَ / نِ کَ دَ)
بیختن. (ناظم الاطباء). رجوع به بیختن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ / قِ بَ کَ دَ)
مرکّب از: غیژ + یدن، پسوند مصدری، بمعنی خیزیدن است. (از فرهنگ جهانگیری)، بمعنی خیزیدن است یعنی لغزیدن و به چهار دست و پا و زانو نشسته براه رفتن طفلان و مردمان شل. (برهان قاطع) (آنندراج)، برابر با خیزیدن است وبا خزیدن مقایسه شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، امر آن غیژ می آید. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ذیل غیژ)، همان غژیدن یعنی راه رفتن طفل به زانو و سرین است، و غیژ امر بدین معنی است. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا)، نشسته بزور دست و سینه رفتن است، چنانکه اطفال بی دست و پایان روند. (غیاث اللغات)، برشکم رفتن همچون خزندگان و زواحف. کون سره کردن، چنانکه طفل شیرخوار. کون سره. زحاف. رفتن بسان مار: مخیطالحیه، جای غیژیدن مار. (منتهی الارب) :
باد برتخت سلیمان رفت کژ
پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ.
مولوی (مثنوی)،
لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب.
مولوی (مثنوی) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا)،
آن طرفه مرغم کز چمن بر اعتماد خویشتن
بی دام و بی گیرنده ای اندر قفس غیژیده ام.
مولوی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
برخاستن. بلند شدن. (ناظم الاطباء). خاستن. (یادداشت مؤلف) :
بخیزد یکی تند گرد از میان
که روی اندر آن گرد گردد نفام.
دقیقی.
خیزیدو خز آرید که هنگام خزانست
باد خنک از جانب خوارزم وزانست.
منوچهری.
چنان کز روی دریا بامدادان
بخار آب خیزد ماه بهمن.
منوچهری.
از مردم بداصل نخیزد هنر نیک
کافور نخیزد ز درختان سپیدار.
منوچهری.
شواهدی چند مربوط به این مصدر در ذیل خاستن آمده است. رجوع به خاستن شود.
، آهسته بجایی درشدن، جنبیدن. لغزیدن، نشسته با چهار دست و پا راه رفتن کودکان. (ناظم الاطباء) : دوازده سال پای علی غلام خوشیده و در میان بازار چو کودکان بر زمین خیزیدی. (راحه الصدور) ، جستن وجهیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ / نِ شُ دَ)
آرزو کردن. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 187 ب). خواستن چیزی و آرزوی آن داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَبْ بَ نِ شَ تَ)
غش کردن. ضعف کردن. افتادن و سست شدن. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 187 ب) (استینگاس)
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
لیز خوردن. لغزیدن. سر خوردن. سریدن. تزلق. شخشیدن. خیزیدن. فروخزیدن، آمیختن. (برهان). درهم کردن
لغت نامه دهخدا
(مَحْوْ گَ دی دَ)
فلخمیدن. حلج. غاز کردن. فلخیدن
لغت نامه دهخدا
(لُ کَ دَ)
خرد شدن. (ناظم الاطباء). پاشیده شدن از یکدیگر. ریزریز شدن از یکدیگر. پوسیدن: تفتیت. تفتت، از هم ریزیدن. متلاشی شدن. (یادداشت مؤلف) : آن مردگان... بریزیدند و خاک شدند. (ترجمه تفسیر طبری). چون همه سنگها بیفکندند آن مرغان بازگشتند و ایشان را خارش اندرتن افتاد و تنهاشان بریزید. (ترجمه طبری بلعمی).
چنان سخت زد بر زمین کاستخوان
بریزید و هم در زمان داد جان.
فردوسی.
تن او را بجهت اعتبار از دو جانب بیاویختند تا بپوسید و بریزید. (جامعالتواریخ رشیدی). شماریزیده شوید و این درخت وجود شما افشانده شود. (کتاب المعارف). سنگی از منجنیق بجست و در هوا ریزیده شدو از آنجا سنگکی بس کوچک بر سر ابوالقاسم آمد و بشکست. (ترجمه تاریخ قم ص 73)، گداخته شدن، حل شدن، افشان شدن و پراکنده شدن. (ناظم الاطباء) :
بلرزید کوه و بجوشید آب
بریزید برگ و نبات و گیاه.
(قصص الانبیاء ص 231).
، کوفته شدن و نرم شدن، پوسیدن. فاسد شدن، مانده و خسته شدن، متنفر و بیزار شدن، ریختن. افشاندن. منتشر و پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)، ریختن (به معنی لازم) : ریزیدن موی. (یادداشت مؤلف) : حرق انحصاص، ریزیده شدن موی. (تاج المصادر بیهقی) : اندر ریزیدن مژگان و علاج آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بسیار باشد که... و دندان ریزیدن گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
ریشش ز دأثعلب ریزیده جای جای
چون یوز گشته از ره پیسی نه از شکار.
سوزنی.
مژه ریزیده چشم آشفته مانده
ز خوردن دست و دندان سفته مانده.
نظامی.
برگ درخت ریزیدن گرفت. (گلستان). گوشت مژگان خنک گرداند (کافور) و از ریزیدن نگاه دارد. (نزهه القلوب). سیاه داوران صمغ درختی است و ریزیدن موی را سود دارد. (نزههالقلوب)
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
تیز زدن. (آنندراج). رها کردن باد از دهان و یا از پائین. (ناظم الاطباء). تیز دادن. تیز رها کردن. گوزیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بود جولاه شحنۀ لاهور
که بتیزم به سبلت کرمش.
حکیم شفائی (از آنندراج).
چو بر دامان نقاشی زنم چنگ
بتیزم بربروت نقش ارژنگ.
ملافوقی (ایضاً).
نسیم گلشنش بر سبلت شیرازه تیزیده
بلاگردان اهرستان شده باغات کومانش.
؟ (ایضاً).
گریزید و تیزید و شد همچو باد
پی شاخ در، گوش بر باد داد.
ادیب پیشاوری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به تیز شود
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
میختن. آب تاختن. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس). شاشیدن و بول کردن. (ناظم الاطباء). ادرار کردن. شاشیدن. آب تاختن. شاش کردن. (یادداشت مؤلف). به معنی شاشیدن و بول کردن است. (از آنندراج). به معنی بول کردن و شاشیدن باشد. (برهان) :
گر کند هیچگاه قصد گریز
خیز و ناگه به گوشش اندر میز.
خسروی.
یا بکردار ببر اندر شیر
چیره گرد و بگوشش اندر میز.
خسروی.
ریخ سرگین بود و ریخن آنکه بسیار سرگین میزد. (از فرهنگ اسدی).
کسی کز مرگ نندیشد نه از کشتن بپرهیزد
ز بیم و هیبت شمشیر او بر اسب خون میزد.
فرخی.
موش بدانک گزیدۀ پلنگ را بجوید نه آن خواهد که بدو میزد. (جامعالحکمتین ص 171).
در زمین هرکجا بود موشی
سرنگونسار بر فلک میزد.
انوری
تو نمی گفتی که در جام شراب
دیو می میزد شتابان ناشتاب.
مولوی.
بر خویشتن بمیزی از بیم همچو موش
هرگه که چون پلنگ درآیم به خرخره.
پوربهای جامی.
- برمیزیدن (یا برمیختن) ، میزیدن. شاشیدن. بول کردن: موش همی برگزیدۀ پلنگ برمیزد. (جامعالحکمتین ص 170).
، به معنی سرگین افکندن آید. (لغت فرس اسدی، نسخۀخطی متعلق به کتاب خانه نخجوانی) ، لخت شدن و افسرده و منجمد گشتن، آمیختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ لِ تَ بَ تَ)
بیختن. بیزیدن: بیامیزد و بکوبد و بویزد. (از هدایه المتعلمین)
لغت نامه دهخدا
(مَ خِ بُ دَ)
شعوری در لسان العجم (ورق 183 الف) آن را به معنی غریدن آرد و گوید: غزیدن و غریدن، یعنی چیدن و روی هم گذاشتن، و به معنی آنچه روی هم چیده و انباشته شود. و این معانی در فرهنگهای فارسی دیده نشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارزیدن
تصویر ارزیدن
قیمت کردن، بها داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریزیدن
تصویر بریزیدن
ریزه ریزه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویزیدن
تصویر ویزیدن
بیختن: (... بیامیزد و بکوبد و بویزد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزیدن
تصویر میزیدن
بول کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیژیدن
تصویر غیژیدن
بر شکم رفتن همچون خزندگان و کودکان
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه دانه را از پنبه بیرون کردن و پشم را زدن و مهیا ساختن برای رشتن فلخمیدن حلاجی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
لغزیدن سر خوردن، آهسته بجایی در شدن، جهیدن جستن خیز برداشتن، از زمین بلند شدن و بر پاایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزیدن
تصویر بیزیدن
چیزی را از غربال گذراندن نرمه چیزی را از مو بیز بیرون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیزیدن
تصویر لیزیدن
((دَ))
لیز خوردن، سر خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غیژیدن
تصویر غیژیدن
((غِ دَ))
غزیدن، خزیدن، سینه خیز رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیزیدن
تصویر خیزیدن
((دَ))
لغزیدن، آهسته به جایی درشدن، جهیدن، بستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیزیدن
تصویر بیزیدن
((دَ))
الک کردن، غربال کردن، بیختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میزیدن
تصویر میزیدن
((دَ))
شاشیدن، ادرار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آغازیدن
تصویر آغازیدن
ابداء، ابتداء، شروع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره