- غو
- بانگ و آواز بلند، فریاد، خروش، غریو،
برای مثال غو دیده بان باید از دیدگاه / کانوشه سر تاج گشتاسپ شاه (فردوسی - ۵/۲۷۴) ، برآمد ده و افکن و گیر و رو / غریویدن کوس پیکار و غو(اسدی - ۹۴)
معنی غو - جستجوی لغت در جدول جو
- غو
- نعره کشیدن، نعره، بانگ و فریاد
- غو ((غَ))
- بانگ، فریاد
- غو ((غَ))
- قو، قسمی قارچ خشک کرده که در آن از چخماق آتش افکنند و زود درگیرد
- غو
- املای دیگر واژۀ قو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
گوهرجوی، گوهرچین
قورباغه
قوری
فرورونده در آب، غواص
غوطه، فرو رفتن در آب
گودال، جای گود در زمین
خام، نارس، بی عقل، کودن
قوچ، گوسفند شاخ دار جنگی
کوزۀ دودسته، سبوی دهان گشاد
قوزک، برآمدگی استخوان مچ پا
آشوب طلب، فتنه انگیز، غوغاطلب
غول مانند، غول آسا مانند غول
جای غور، محل غور، جای فرو رفتن
کنایه از شخص درشت، بدقواره و زشت
شخص قدبلند و فربه، تنومند بدترکیب
در آب فرو رفتن، سر به آب فرو بردن
خوشۀ خشک شدۀ گندم یا جو
توس، درختی بزرگ و جنگلی از خانوادۀ پیاله داران، با برگ های دندانه دار و نوک تیز که دم کردۀ برگ و پوست آن برای تصفیۀ خون، تقویت معده و کاهش تب مفید است، تیس، غوش، سندر، غان
توس، درختی بزرگ و جنگلی از خانوادۀ پیاله داران، با برگ های دندانه دار و نوک تیز که دم کردۀ برگ و پوست آن برای تصفیۀ خون، تقویت معده و کاهش تب مفید است، تیس، غوش، سندر، غان
قوز، برآمدگی در چیزی، خمیده، منحنی، کوژ، گوژ، کوز، محدّب، گنگ
قورت، عمل فرو بردن مواد غذایی از حلق، آن مقدار مایعات که با یک بار فرو بردن نوشیده شود، جرعه، قلپ مثلاً یک قورت آب خوردم
گمراه شدن، بیراه شدن، گمراهی، بیراهی
شنا کردن و فرو رفتن در آب، زیر آب رفتن، به دریا فرو شدن برای بیرون آوردن چیزی
غوص کردن: در آب فرو رفتن، کنایه از در امری تامل کردن، غور کردن
غوص کردن: در آب فرو رفتن، کنایه از در امری تامل کردن، غور کردن
سرگین خشک شدۀ گاو، گوسفند و مانند آن ها، برای مثال یکی ز راه همی زر برندارد و سیم / یکی ز دشت به نیمه همی چند غوشای (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۲۰) ، خوشۀ خشک شدۀ جو یا گندم
آشی که در آن غوره یا آب غوره ریخته باشند، آش غوره، غوره با، غوربا، غوروا
آشی که در آن غوره یا آب غوره ریخته باشند، آش غوره، غوره با، غوربا
غوره بودن، کال و نارس بودن انگور یا خرما
باریک بین، مراقب امور جزئی، دقیق، عیب جو، ایرادگیر
موشکاف، خرده بین، خرده کار، خرده شناس، خردانگارش، خرده گیر، خرده دان، نازک بین، نازک اندیش، نکته سنج، ژرف یاب، ژرف بین، مدقّق
موشکاف، خرده بین، خرده کار، خرده شناس، خردانگارش، خرده گیر، خرده دان، نازک بین، نازک اندیش، نکته سنج، ژرف یاب، ژرف بین، مدقّق
آشی که در آن غوره یا آب غوره ریخته باشند، آش غوره، غوره با، غوروا
املای دیگر واژۀ قوری
از مردم سرزمین غور، تهیه شده در سرزمین غور
از مردم سرزمین غور، تهیه شده در سرزمین غور
فرو شدن، فرو رفتن
کنایه از در امری به دقت نگریستن و تفکر کردن
زمین پست و سراشیب، نشیب
قعر، گودی، ته چیزی مثلاً غور چاه، کنه چیزی
غور کردن: کنایه از در کاری یا مطلبی به دقت رسیدگی کردن
کنایه از در امری به دقت نگریستن و تفکر کردن
زمین پست و سراشیب، نشیب
قعر، گودی، ته چیزی مثلاً غور چاه، کنه چیزی
غور کردن: کنایه از در کاری یا مطلبی به دقت رسیدگی کردن