جدول جو
جدول جو

معنی عکن - جستجوی لغت در جدول جو

عکن
(عُ کَ)
جمع واژۀ عکنه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عکنه شود
لغت نامه دهخدا
عکن
جمع عکنه، سورنجان ها
تصویری از عکن
تصویر عکن
فرهنگ لغت هوشیار
عکن
((عُ کَ))
جمع عکنه، چین های شکم ناشی از چاقی
تصویری از عکن
تصویر عکن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عدن
تصویر عدن
(پسرانه)
بهشت زمینی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عکس
تصویر عکس
برگرداندن، باژگونه کردن، وارون کردن، صورت شخص، شیء یا منظره ای که با دستگاه مخصوص عکاسی گرفته می شود
عکس و طرد: در ادبیات در فن بدیع آن است که شاعر کلماتی را که در یک مصراع یا نیم مصراع آورده در مصراع یا نیم مصراع دیگر قلب و مکرر کند برای مثال در چهرۀ تو دیدم لطفی که می شنیدم / لطفی که می شنیدم در چهرۀ تو دیدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عین
تصویر عین
ذات و نفس، ذات هر چیز
چشم، مفرد واژۀ عیون
چشمه، مفرد واژۀ اعین و عیوان
هر چیز آماده و حاضر
بزرگ و مهتر قوم، مفرد واژۀ اعیان
مرد بزرگ و شریف، مفرد واژۀ اعیان
نام حرف «ع»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عون
تصویر عون
مساعدت، یاری، مساعد، مددکار، پشتیبان خادم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عهن
تصویر عهن
پشم گوسفند و شتر و مانند آن، پشم رنگ شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکن
تصویر رکن
جزء بزرگ تر و قوی تر از هر چیز، عضو عمده، کنایه از بزرگ و شریف و رئیس قوم، امر عظیم، پایه، ستون، آنچه به آن قوت می گیرند و تکیه می کنند، پایه و ستون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکن
تصویر سکن
آرمیدن، جای گرفتن در خانه، ساکن شدن، آنچه به آن انس گیرند و آرامش پیدا کنند، آرامش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عطن
تصویر عطن
خوابگاه شتران و جایگاه یا آغل گوسفندان نزدیک آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عکه
تصویر عکه
زاغ پیسه، پرنده ای شبیه کلاغ با پرهای سیاه و سفید، شک، کسک، کلاغ پیسه، کشکرت، زاغ پیسه، زاغه پیسه، عکعک، عقعق، کلاژه، غلبه، غلپه، کلاژاره، قلازاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکن
تصویر آکن
آکندن، پسوند متصل به واژه به معنای ا کننده مثلاً پشم آکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکن
تصویر شکن
شکستن، پسوند متصل به واژه به معنای شکننده مثلاً صف شکن، لشکرشکن، چین و چروک و تای پارچه، پیچ و خم زلف، شکنج
شکن در شکن: پیچ در پیچ، پر پیچ و تاب
فرهنگ فارسی عمید
(عُ نَ)
نورد شکم از فربهی. (منتهی الارب). آنچه از شکم بواسطۀ فربهی، خم شود و چین خورد. (از اقرب الموارد). ج، عکن و أعکان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
لغتی است که آن را در اندلس سورنجان و در عراق لعبت بربری خوانند. (برهان) (آنندراج). سورنجان. (الفاظ الادویه). لعبۀ بربریه و آن سورنجان است. (از اختیارات بدیعی). لعبت بربریه، سورنجان، و قسمی از آن سورنجان دقیق است و آن سم قاتل است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
باشکنج شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). نوردناک گردیدن شکم و توبرتو شدن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
نرم و نیکوخو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خوش طبع. (از ناظم الاطباء) ، ستور رام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عدن
تصویر عدن
اقامت کردن، همیشه بودن بجائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عان
تصویر عان
تکه ابر، ریسمان دراز
فرهنگ لغت هوشیار
خازکردن (خازه خمیر)، سرشتن، کره زدن، لنگخیز برخاستن به سختی یا با یاری دستواره بازوره از بیماری ها (بواسیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشن
تصویر عشن
انگاردن (تخمین زدن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسن
تصویر عسن
پیه، بلند اندامی زیبایی، درازی زلف پیه پیه دیرینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عتن
تصویر عتن
سخت تاز تازنده جنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکن
تصویر شکن
چین و شکن و تا، چین اندام و جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکن
تصویر سکن
ساکن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زکن
تصویر زکن
تیزهوش زیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکن
تصویر رکن
جز اعظم هر شیی، کرانه هر چیزی، امر بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه از مردم حیله های مختلف پول و مال استخراج کند. کسی که دیگران را استثمار کند. کسی که کثیر الجماع باشد آنکه بسیار جماع کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعکن
تصویر تعکن
تو در تویی
فرهنگ لغت هوشیار
سورنجان از گیاهان (سورنجان پارسی است و تازی گشته آن نیز سورنجان است)، نورد شکم از فربهی نورد شکم از فربهی، جمع عکن اعکان
فرهنگ لغت هوشیار
هزار چشم سپید از گیاهان آب فراوان، دود، بوی پختنی، گوشت پخته، آماس خرده گاه دراسپ بیماری که در پایین پای ستور بر آید و موی برافکند یا کفتگی دست و پای ستور یا درشتی که در خرد گاه دست و پای اسب پیدا گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکنه
تصویر عکنه
((عُ نَ یا نِ))
نورد شکم از فربهی، جمع عکن، اعکان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رکن
تصویر رکن
پایه، ستون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عکس
تصویر عکس
فرتور
فرهنگ واژه فارسی سره