جدول جو
جدول جو

معنی عمش - جستجوی لغت در جدول جو

عمش
ضعف بینایی با ریزش اشک چشم
تصویری از عمش
تصویر عمش
فرهنگ فارسی عمید
عمش
(عُ)
جمع واژۀ اعمش و عمشاء. رجوع به اعمش و عمشاء شود
لغت نامه دهخدا
عمش
(عَ مَ)
سستی بینایی با جریان اشک اکثر اوقات یا همواره. (از منتهی الارب). ضعف بینایی یا جاری شدن اشک همواره. (از اقرب الموارد). ضعف بصر و رفتن اشک اکثر اوقات بواسطۀ علتی. (غیاث اللغات). ضعف بصر. ضعف باصره. کم دید شدن چشم. کم بینی:
این چنین آتش کشی اندر دلش
دیدۀ کافر نبیند از عمش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
عمش
(عَ)
چیز موافق و برابر. (منتهی الارب). هر چیز موافق و برابر. (ناظم الاطباء). چیز موافق. (از اقرب الموارد) ، نیکویی و صلاح در بدن و در هر چیزی. یقال: الختان عمش للصبی، و هذا طعام عمش لک (از منتهی الارب) ، یعنی ختنه نیکو صلاح است کودک را، و این طعام صالحی است ترا
لغت نامه دهخدا
عمش
(خَ مَ)
سخن در کسی اثر کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، فربه گشتن مریض. (از منتهی الارب). سالم گشتن بدن بیمار. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، سست بینایی گردیدن. (از منتهی الارب). سست بینایی گردیدن دیده و جاری شدن اشک از آن در اکثر اوقات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عمش
(خَ)
بی آهنگ زدن. (از منتهی الارب). بدون قصد و عمد زدن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عمش
سستی بینایی کم سویی چشم، ریزش اشک تر چشمی، کار سازی سخن
تصویری از عمش
تصویر عمش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عمر
تصویر عمر
(پسرانه)
نام خلیفه دوم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خمش
تصویر خمش
خاموش، ساکت، بی صدا، به طور آرام، ساکت باش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عما
تصویر عما
کوری، نابینایی، کنایه از گمراهی، عمیٰ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عمر
تصویر عمر
حیات، زندگی، مدت زندگی، طول زندگی، مدت حیات مثلاً در عمرم چنین چیزی ندیده بودم،
مدت دوام یا بقای چیزی، کنایه از مدت یا زمان بسیار زیاد مثلاً یک عمر در همین خانه زندگی کرده است،
کنایه از شخص بسیار محبوب و عزیز
عمر ابد: زندگانی جاوید
عمر دراز: زندگانی طولانی
عمر دوباره: کنایه از بقیۀ زندگی کسی که از مرگ نجات یابد
عمر کردن: زیستن، زندگی کردن، کنایه از دوام آوردن، دوام داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمش
تصویر چمش
چشم، برای مثال گهی ز چمش زند تیر بر دل عشاق / گهی ز دست زند تیغ بر سر اعدا (امیرمعزی - صحاح الفرس - چمش)
خرام و رفتار از روی ناز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمش
تصویر نمش
دروغ گفتن، سخن چینی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عمد
تصویر عمد
قصد کردن، آهنگ کاری کردن، ویژگی عملی که با قصد و نیت انجام شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمش
تصویر دمش
دمیدگی، عمل دمیدن، وزیدگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمش
تصویر رمش
رمیدگی، ترس و گریز، نفرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عمی
تصویر عمی
اعمیٰ ها، کوران، نابینایان، جمع واژۀ اعمیٰ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعمش
تصویر اعمش
کسی که چشمش ضعیف باشد و از آن آب بریزد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ مَ)
لقب سلیمان بن مهران قاری تابعی مولای بنی کاهل از بنی اسد. (منتهی الارب) (آنندراج). سلیمان بن مهران اسدی مکنی به ابومحمد از تابعین مشهورو اصل وی از بلاد ری بود. وی در کوفه زندگی کرد و به همان جا بسال 148 هجری قمری درگذشت. او به علوم قرآن و حدیث و فرایض دانا بود و در حدود 1300 حدیث روایت کرد. ذهبی گوید: او در دانشهای مفید و عملهای نیک سرآمد بود. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به ابومحمد سلیمان بن مهران... در همین لغت نامه و عیون الاخبار و الموشح ص 42 و المصاحف و فهرست آن و معجم الادباء ج 1 ص 283 و عقدالفرید و قاموس الاعلام ترکی و ضحی الاسلام ج 3 ص 115 و تاریخ علم کلام شبلی نعمانی ص 146 و تاریخ بیهق ص 159 و 168 و تاریخ الخلفا ص 180 و روضات الجنات ص 320 شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
خوشه ای که بعض میوه از آن خورده باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، عماشیش. (اقرب الموارد). خوشه ای که همه یا بعضی از آن را خورده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مؤنث أعمش. (منتهی الارب). زنی که چشمش به علتی آب راند. (ناظم الاطباء). ج، عمش. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
سست بینایی که چشمش بعلتی آب راند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه آب چشم او میریزد بجهت بیماری. (آنندراج). آنکه ببیند و از چشمش آب میریزد. (بحر الجواهر). آنک بد بیند و آب همی ریزد. (تاج المصادر بیهقی). خوچیده چشم. (المصادر زوزنی چ تقی بینش حاشیۀ ص 338). آنکه بد بیند و از چشم آب همی ریزد، یقال: اعمش و ارمش (اتباع). (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). آنکه آب از چشمش بسبب مرض جاری باشد. (از منتخب و لطائف از غیاث اللغات). آنکه ضعف باصره با ریزش آب از چشم دارد. آب ریزنده چشم و ضعیف بینا. آنکه از چشم وی آب رود. آنکه آب از چشمش رود و نیک نتواند دید. سست بینایی که چشمش به علتی آب راند. آنکه ببیند و ازچشمش آب همی ریزد. (یادداشتهای مؤلف) :
از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان
وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن.
منوچهری.
هرکه بر تو گشاد تیر دعا
اگر اعمی بود اگر اعمش
به نشانه رسد درست و صواب
همچواز شست و قبضۀ آرش.
سوزنی.
نرگس چشم خماری همچو جان
آخر اعمش بین و آب از وی چکان.
مولوی، برگردانیدن و متغیر ساختن کلانسالی چهرۀ مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج). برگردانیدن و متغیر ساختن کلانسالی چهرۀ کسی را. (ناظم الاطباء). تغییر دادن چیزی را. (از اقرب الموارد). مخلوط ساختن چهرۀ کلانسال را:اعنس الشیب وجهه، خالطه. و یقال: ’فلان لم تعنس السن وجهه’، ای لم تغیره الی الکبر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شمش
تصویر شمش
طلا و نقره گداخته و در ناوچه آهنین ریخته
فرهنگ لغت هوشیار
تر چشم: کسی که همواره آب از چشمش می ریزد، نامی است کسی که بسبب مرض آب از چشمش جاری شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمش
تصویر حمش
بر افروختن از خشم، خشماندن، فرآوری فراهم آوردن، راندن به خشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمش
تصویر خمش
خراشیدگی، پوست رفتگی خاموش، ساکت، صامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمشوش
تصویر عمشوش
خوشه کمدانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمش
تصویر رمش
سرخی پلک چشم و ریزش آب از آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمش
تصویر دمش
دمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعمش
تصویر اعمش
((اَ مَ))
کسی که به سبب مرض، آب از چشمش جاری شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرش
تصویر عرش
پهنه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عمر
تصویر عمر
زیوش، زندگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عمل
تصویر عمل
کنش، کار، کردار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عمو
تصویر عمو
کاکا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عمق
تصویر عمق
ژرفا، گودی
فرهنگ واژه فارسی سره