جدول جو
جدول جو

معنی عمی

عمی
اعمیٰ ها، کوران، نابینایان، جمع واژۀ اعمیٰ
تصویری از عمی
تصویر عمی
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با عمی

عمی

عمی
جَمعِ واژۀ أعمی ̍ و عَمیاء. رجوع به اعمی و عمیاء شود:
من ندانم خیر الاخیر او
صم و بکم و عمی من از غیر او.
مولوی
لغت نامه دهخدا

عمی

عمی
رجل عمی، مردی از مردم عامه، خلاف قصری. (از منتهی الارب) ، مرد فرومایه و حقیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

عمی

عمی
ترکناهم عمی، گذاشتیم ایشان رامشرف بر مرگ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

عمی

عمی
منسوب به عم، یعنی برادر پدر. ج، عمیّون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

عمی

عمی
مرکب از عم و یاء ضمیرمتکلم وحده، یعنی عم من. عموی من. و آن لقب زیدالحواری تابعی است، زیرا هر کس از او چیزی می پرسید، وی می گفت: باید از عم خود سؤال کنم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا