حیات، زندگی، مدت زندگی، طول زندگی، مدت حیات مثلاً در عمرم چنین چیزی ندیده بودم، مدت دوام یا بقای چیزی، کنایه از مدت یا زمان بسیار زیاد مثلاً یک عمر در همین خانه زندگی کرده است، کنایه از شخص بسیار محبوب و عزیز عمر ابد: زندگانی جاوید عمر دراز: زندگانی طولانی عمر دوباره: کنایه از بقیۀ زندگی کسی که از مرگ نجات یابد عمر کردن: زیستن، زندگی کردن، کنایه از دوام آوردن، دوام داشتنحیات، زندگی، مدت زندگی، طول زندگی، مدت حیات مثلاً در عمرم چنین چیزی ندیده بودم، مدت دوام یا بقای چیزی، کنایه از مدت یا زمان بسیار زیاد مثلاً یک عمر در همین خانه زندگی کرده است، کنایه از شخص بسیار محبوب و عزیز عُمر ابد: زندگانی جاوید عُمر دراز: زندگانی طولانی عُمر دوباره: کنایه از بقیۀ زندگی کسی که از مرگ نجات یابد عُمر کردن: زیستن، زندگی کردن، کنایه از دوام آوردن، دوام داشتن