جدول جو
جدول جو

معنی شخولیده - جستجوی لغت در جدول جو

شخولیده
نالیده، پژمرده، افسرده
تصویری از شخولیده
تصویر شخولیده
فرهنگ فارسی عمید
شخولیده
(شَ / شِ دَ /دِ)
پژمرده شده. (برهان). پژمرده شده و ناتوان گشته. سست و ناتوان. افسرده، خشک شده. (ناظم الاطباء) ، صفیرزده شده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
شخولیده
((شُ دِ))
خراشیده
تصویری از شخولیده
تصویر شخولیده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شخالیدن
تصویر شخالیدن
خراشیدن، خراش دادن، خلانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخولیدن
تصویر شخولیدن
فریاد زدن، بانگ کردن، برای مثال تو دعا را سخت گیر و می شخول / عاقبت برهاندت از دست غول (مولوی - ۳۶۳) ناله کردن
پژمرده شدن
سوت زدن، در آوردن صدای ممتد خالی از حروف هجا از میان دو لب یا از آلت مخصوص، سوت کشیدن، صفیر زدن، شپلیدن، شخلیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشولیده
تصویر بشولیده
آشفته، پریشان، درهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخاییده
تصویر شخاییده
خراشیده، ریش شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شولیده
تصویر شولیده
ژولیده، شوریده، درهم و پریشان، برای مثال همی گفت شولیده دستاروموی / کف دست شکرانه مالان به روی (سعدی۱ - ۱۱۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخیلیدن
تصویر شخیلیدن
فریاد زدن، بانگ کردن، ناله کردن، سوت زدن، پژمرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پژولیده
تصویر پژولیده
پژمرده، افسرده، ژولیده، درهم شده، پریشان، ژولیده، برای مثال صبحدمان مست برآمد ز کوی / زلف پژولیده و ناشسته روی (سنائی۲ - ۵۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فژولیده
تصویر فژولیده
پژمرده، افسرده، اندوهگین، پلاسیده، پژمریده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ / بِ / بُ دَ / دِ)
پشولیده. بشوریده. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی). برهمزده وبشوریده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). شوریده و پریشان. (مؤید الفضلاء). برهمزده و پریشان. (سروری). مشوش. پریشان. شوریده. مضطرب: السغل، بشولیده اعضاء. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به شوریدن و شوریده و بشولیدن شود: روزی من اندر کرمان بنزدیک وی اندر آمدم با جامۀ راه بشولیده. (کشف المحجوب هجویری). مردم را کالید کند تا اندیشه بشولیده شود. (کیمیای سعادت). البته آن پیغامبر عرب را تعرض نرسانی ووقت بر وی بشولیده نگردانی. (تاریخ بیهق). و خاندان ایشان خاندان علم و زهد بوده است چون در عمل سلطان خوض کردند کار بر بعض بشولیده گشت. (تاریخ بیهق).
دل بخود بازآور و آرام گیر
جمع کن خود را بشولیده ممیر.
عطار (از سروری).
نه یکران آسوده را برنشینی
نه جغد بشولیده را برنشانی.
(شرفنامۀ منیری).
برسر آتش سودای توام سوخت جگر
اینهم از کار بشولیدۀ خام دل ماست.
(از سروری بدون ذکر نام شاعر).
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ / دِ)
مصروع و هراسیده شده. (ناظم الاطباء). دیوزده و پری زده و آسیب زده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ وَ دَ)
شخولیدن. الصفیر. (تاج المصادر بیهقی). بشخلیدن. سوت زدن. سوت کشیدن.
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ / دِ)
بسوریده. بشولیده. پشولیده. نفرین کرده. (رشیدی) (سروری: بسوریده)
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
پژمرده. بی آب و تاب. افسرده. درهم. پریشان. آشفته:
صبحدمان مست برآمد ز کوی
زلف پژولیده و ناشسته روی.
سنائی.
زن کنیزک را پژولیده بدید
درهم و آشفته و دنگ و مرید.
مولوی.
نبرده آن هواآب گلش را
پژولیده نکرده سنبلش را.
جامی (از فرهنگ شعوری).
، نرم گردیده، ابترشده، نصیحت کرده شده، بازپرسی کرده شده (؟) (شاید مصحف پژوهیده). (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(پِ دَ / دِ)
بشولیده. پریشان. ژولیده. پراکنده. (برهان قاطع). متفرق:
دل درویش سراسیمه به است
طرۀ دوست پشولیده خوش است.
شرف شفروه (از فرهنگ جهانگیری).
و نیز رجوع به بشولیده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ رِ کَ دَ)
پریشان ساختن. پراکنده کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری). پریشان کردن. (از انجمن آرا) (از برهان). پراکنده کردن. (غیاث) :
دل بیحاصل خود را سر و کاری نمی بینم
مگر خود رونقی گیرد که بارش برشکولیدی.
نزاری (از جهانگیری).
، درهم کردن. شورانیدن. (ناظم الاطباء). شورانیدن. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) ، برآوردن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
اسم مفعول از شولیدن. (حاشیۀ برهان چ معین). درهم و پیچیده. پریشان شده و درهم گشته و حیران گردیده. (برهان). (مرادف) شوریده و ژولیده. (انجمن آرا) (آنندراج). پریشان شده و درهم گشته و ژولیده. (ناظم الاطباء).
- زلف شولیده، زلف پریشان و ژولیده:
رشید اختیار زمانه است طبعم
در این فن چو در زلف شولیده شانه.
انوری.
- شولیده شدن، تشوش. (تاج المصادر بیهقی).
- شولیده شدن عقل، ذهاب عقل. (مجمل اللغه).
- شولیده نبشتن، تعریض. (مجمل اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
اسم مفعول از شخیلیدن. (برهان) ، صفیرزده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ /دِ شُ دَ)
شخلیدن. شخیلیدن. شپیلیدن. (سروری). بشخلیدن. بشخولیدن. سوت زدن. سوت کشیدن. صفیر زدن. (برهان). هشتک انداختن (در تداول مردم قزوین). صفیر زدن هنگام آب خوردن اسب. (ناظم الاطباء) :
می شخولیدند هر دم آن نفر
بهر اسبان که هلا زین آب خور.
مولوی.
آن شخولیدن به کره میرسید
سر همی برداشت وز خود میرمید.
مولوی.
گفت کره می شخولند این گروه
ز اتفاق بانگشان دارم شکوه.
مولوی.
مکو و مکاء، شخولیدن به دهن. (منتهی الارب) ، فریاد و بانگ و نعره کردن. (برهان). بانگ و فریاد کردن. نعره زدن. ناله و فغان و زاری نمودن. (ناظم الاطباء) :
تو دعا را سخت گیر و میشخول
عاقبت برهاندت از دست غول.
مولوی.
، به ناخن کندن. (برهان). شخودن، پژمرده شدن. (برهان). پژمریدن. (سروری) ، خطای جزئی بر کسی گرفتن و سرزنش نمودن، غریدن رعد و تندر، دریافتن و ادراک کردن غیرکامل و ناتمام. (ناظم الاطباء). سه معنی اخیر از ناظم الاطباء است و در منابع دیگر که در دسترس بود نیامده است
لغت نامه دهخدا
فریاد کردن بانگ برآوردن نعره زدن، سوت زدن صفیر زدن، ناله کردن، غریدن رعد، پژمرده شدن افسردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شولیده
تصویر شولیده
شوریده ژولیده در هم پریشان، درمانده حیران
فرهنگ لغت هوشیار
بانگ بر آروده، نعره زده، صفیر زده، نالیده، غریده (رعد)، پژمرده افسرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخولیدن
تصویر شخولیدن
فریاد زدن، بانگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکولیدن
تصویر شکولیدن
پریشان ساختن و پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژولیده
تصویر پژولیده
افسرده، بی آب و تاب، پریشان، آشفته، درهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخاییده
تصویر شخاییده
خراشیده ریش کرده، خلانیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکوخیده
تصویر شکوخیده
ترسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژولیده
تصویر پژولیده
((پِ دِ))
پژمرده شدن، افسرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشولیده
تصویر بشولیده
((بِ دِ))
بر هم زده، آشفته، پریشان، کارآزموده، دانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شولیده
تصویر شولیده
((دِ))
شوریده، پریشان، درمانده، حیران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شخولیدن
تصویر شخولیدن
((شُ دَ))
بانگ کردن، با آهنگ خواندن، سوت زدن، ناله کردن، غریدن رعد، پژمرده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شخولیدن
تصویر شخولیدن
خراشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکوخیده
تصویر شکوخیده
((شُ دَ یا دِ))
سکندری خورده، لغزیده، ترسیده
فرهنگ فارسی معین