شکوخیده شکوخیده بسردرآمده. سکندری خورده. (یادداشت مؤلف) : چون بگردد پای او از پایدان خود شکوخیده بماند همچنان. رودکی لغت نامه دهخدا
آشکوخیده آشکوخیده لغزیده، به سردرآمده، سکندری خورده، برای مِثال چون بگردد پای او از پای دار / آشکوخیده بماند همچنان (رودکی - ۵۰۹) فرهنگ فارسی عمید
شکوخیدن شکوخیدن سکندری خوردن، لغزیدن، به سر در آمدن، ترسیدن، افتادن برای مِثال چو از سرکشی کرد هر سو نگاه / شکوخید و افتاد بر خاک راه (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۶)، فرهنگ فارسی عمید