اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، اسگالیدن، اسگالش، تفکیر، تأمّل، برای مثال کدام چاره سگالم که با تو درگیرد / کجا روم که دل من دل از تو برگیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)، کس بند خدایی به سگالش نگشاید / با بند خدایی ره بیهوده بمسگال (ناصرخسرو - ۲۵۵)
اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، اِسگالیدن، اِسگالِش، تَفکیر، تَأمُّل، برای مِثال کدام چاره سگالم که با تو درگیرد / کجا روم که دل من دل از تو برگیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)، کس بند خدایی به سگالش نگشاید / با بند خدایی ره بیهوده بمسگال (ناصرخسرو - ۲۵۵)
لجاج کردن، گردنکشی، نافرمانی کردن، برای مثال در کارها بتا «ستهیدن» گرفته ای / گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی (ابوشعیب - شاعران بی دیوان - ۱۶۶)، به دشت نبرد آن هزبر دلیر / سکیزد چو گور و ستیهد چو شیر (دقیقی - ۱۱۳)، تو نکوکار باش تا برهی / با قضا و قدر چرا ستهی (سنائی۱ - ۹۲)
لجاج کردن، گردنکشی، نافرمانی کردن، برای مِثال در کارها بتا «ستهیدن» گرفته ای / گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی (ابوشعیب - شاعران بی دیوان - ۱۶۶)، به دشت نبرد آن هزبر دلیر / سکیزد چو گور و ستیهد چو شیر (دقیقی - ۱۱۳)، تو نکوکار باش تا برهی / با قضا و قدر چرا ستهی (سنائی۱ - ۹۲)
جست و خیز کردن. (برهان) ، جفته و آلیز انداختن ستور. (برهان) : به دشت نبرد آن هزبر دلیر سکیزد چو گور و ستیهد چو شیر. دقیقی طوسی (از آنندراج). چو بینی آن خر بدبخت را سلامت نیست که بر سکیزد چون من فروسپوزم نیش. لبیبی
جست و خیز کردن. (برهان) ، جفته و آلیز انداختن ستور. (برهان) : به دشت نبرد آن هزبر دلیر سکیزد چو گور و ستیهد چو شیر. دقیقی طوسی (از آنندراج). چو بینی آن خر بدبخت را سلامت نیست که بر سکیزد چون من فروسپوزم نیش. لبیبی
ستهیدن. در اوراق مانوی بپارتی ’ستی هگ’ (نزاع طلب، ستیزه جو) ، ستیهیدن فارسی مشتق از ’سته’ = ستیغ فارسی است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ستیزه کردن. (برهان) (اوبهی) (غیاث) (آنندراج). لجاجت کردن. (برهان) (آنندراج) : به آنکس که جانش ز حکمت تهیست ستیهیدنت مایۀ ابلهی است. شاکربخاری. چنین داد پاسخ که زفتی ز شاه ستیهیدن مردم بی گناه. فردوسی. ز نادان که گفتیم هفت است راه یکی آنکه خشم آورد بی گناه. فردوسی. بهفتم که بستیهد اندر دروغ به بیشرمی اندر بجوید فروغ. فردوسی. و لجاج و ستیهیدن گرفت که زیادت خواهم. (سندبادنامه ص 290) ، سخن ناشنودن و نافرمانی نمودن، فریاد و شور. (آنندراج) (برهان)
ستهیدن. در اوراق مانوی بپارتی ’ستی هگ’ (نزاع طلب، ستیزه جو) ، ستیهیدن فارسی مشتق از ’سته’ = ستیغ فارسی است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ستیزه کردن. (برهان) (اوبهی) (غیاث) (آنندراج). لجاجت کردن. (برهان) (آنندراج) : به آنکس که جانش ز حکمت تهیست ستیهیدنت مایۀ ابلهی است. شاکربخاری. چنین داد پاسخ که زفتی ز شاه ستیهیدن مردم بی گناه. فردوسی. ز نادان که گفتیم هفت است راه یکی آنکه خشم آورد بی گناه. فردوسی. بهفتم که بستیهد اندر دروغ به بیشرمی اندر بجوید فروغ. فردوسی. و لجاج و ستیهیدن گرفت که زیادت خواهم. (سندبادنامه ص 290) ، سخن ناشنودن و نافرمانی نمودن، فریاد و شور. (آنندراج) (برهان)
مرکّب از: سپوز + یدن، پسوند مصدری، چیزی را بعنف و زور در چیزی فروبردن. (غیاث) (آنندراج) : ولی را گاه نه برگاه بنشان عدو را چاه کن در چاه بسپوز. سوزنی (از آنندراج)، چون دهد باد شهوتی جانش بر سپوز و سر از گریبانش. انوری (از آنندراج: سپوز)، در قضیبش آن کدو کردی عجوز تا رود نیم ذکروقت سپوز. (مثنوی)، می برندش می سپوزندش به پیش که برو ای سگ بکهدانهای خویش. (مثنوی)، یکی تیری افکند و در ره فتاد وجودم نیازرد و رنجم نداد تو برداشتی وآمدی سوی من همی درسپوزی به پهلوی من. سعدی
مُرَکَّب اَز: سپوز + َیدن، پسوند مصدری، چیزی را بعنف و زور در چیزی فروبردن. (غیاث) (آنندراج) : ولی را گاه نه برگاه بنشان عدو را چاه کن در چاه بسپوز. سوزنی (از آنندراج)، چون دهد باد شهوتی جانش بر سپوز و سر از گریبانش. انوری (از آنندراج: سپوز)، در قضیبش آن کدو کردی عجوز تا رود نیم ذکروقت سپوز. (مثنوی)، می برندش می سپوزندش به پیش که برو ای سگ بکهدانهای خویش. (مثنوی)، یکی تیری افکند و در ره فتاد وجودم نیازرد و رنجم نداد تو برداشتی وآمدی سوی من همی درسپوزی به پهلوی من. سعدی
جنگ و خصومت و پیکار نمودن. (آنندراج) : که نادان ز دانش گریزد همی بنادانی اندر ستیزد همی. فردوسی. ابر از فزع باد چو از گوشه بخیزد با باد در آویزد و لختی بستیزد. منوچهری. چو گوید آنکه آمد میر تا با خصم بستیزد ز دو لشکر نماند هیچ سالاری که نگریزد. فرخی. مستیز که با او نه برآیی بستیز نه تو نه چو تو هزار زنار آویز. سوزنی. چند گویی مست گشتم می بده وقت مستی نیست مستیز ای غلام. انوری. خواجه از کبر آن پلنگ آمد که همی با وجود بستیزد. کمال الدین اسماعیل. نهنگ آن به که در دریا ستیزد کز آب خرد ماهی خرد خیزد. نظامی. نی دل که بشوی برستیزم نی زهره که از پدر گریزم. نظامی. هر آن کهتر که با مهتر ستیزد چنان افتد که هرگز برنخیزد. سعدی. دو عاقل را نباشد کین و پیکار نه دانا خود ستیزد با سبکبار. سعدی (گلستان). بر گیر شراب طرب انگیز و بیا پنهان ز رقیب سفله مستیز و بیا. حافظ
جنگ و خصومت و پیکار نمودن. (آنندراج) : که نادان ز دانش گریزد همی بنادانی اندر ستیزد همی. فردوسی. ابر از فزع باد چو از گوشه بخیزد با باد در آویزد و لختی بستیزد. منوچهری. چو گوید آنکه آمد میر تا با خصم بستیزد ز دو لشکر نماند هیچ سالاری که نگریزد. فرخی. مستیز که با او نه برآیی بستیز نه تو نه چو تو هزار زنار آویز. سوزنی. چند گویی مست گشتم می بده وقت مستی نیست مستیز ای غلام. انوری. خواجه از کبر آن پلنگ آمد که همی با وجود بستیزد. کمال الدین اسماعیل. نهنگ آن به که در دریا ستیزد کز آب خرد ماهی خرد خیزد. نظامی. نی دل که بشوی برستیزم نی زَهره که از پدر گریزم. نظامی. هر آن کهتر که با مهتر ستیزد چنان افتد که هرگز برنخیزد. سعدی. دو عاقل را نباشد کین و پیکار نه دانا خود ستیزد با سبکبار. سعدی (گلستان). بر گیر شراب طرب انگیز و بیا پنهان ز رقیب سفله مستیز و بیا. حافظ
سپردن: سپارید ما را و ساکن شوید به یزدان دادار ایمن شوید. فردوسی. چو میدان سر آمد بتابید روی بترکان سپارید یکباره گوی. فردوسی. هزار طرف بیک میخ و هیچ از او نه پدید بزیر طرف سپاریده میخ را ستوار. ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده 178). رجوع به سپردن و سپاردن شود
سپردن: سپارید ما را و ساکن شوید به یزدان دادار ایمن شوید. فردوسی. چو میدان سر آمد بتابید روی بترکان سپارید یکباره گوی. فردوسی. هزار طرف بیک میخ و هیچ از او نه پدید بزیر طرف سپاریده میخ را ستوار. ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده 178). رجوع به سپردن و سپاردن شود
مرکّب از: سگال + یدن، پسوند مصدری، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، به معنی سگالش که دشمنی و خصومت کردن. (برهان) : این مسخره با زن بسگالید و برفتند تا جایگه قاضی با بانگ علا لا. نجیبی. ، اندیشه نمودن. (برهان)، اندیشه کردن. (غیاث)، اندیشیدن. (آنندراج) : اشموئیل بمرد طالوت آهنگ کشتن داود کردو بسگالید که نیمشب برود و داود را بکشد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، نشست و سگالید از هر دری ببخشید هرکار بر هر سری. دقیقی. بشاهراه نیاز اندرون سفرمسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. کسایی. چو آمد به لشکرگه خویش باز شبیخون سگالید گردنفراز. فردوسی. همه بد سگالید و با کس نساخت بکژی و نامردمی سر فراخت. فردوسی. کسی کو بود شهریار زمین نه بازی است با او سگالید کین. فردوسی. همه سگالد کز نام تو بلند کند جمال و زینت دنیا و رتبت منبر. فرخی. درسگالیدن آن باشی دایم که کنی کار ویران شدۀ خلق جهان آبادان. فرخی. چرا از یار بدعشرت سگالی زمدح شاه نیک اختر سگالا. عنصری. بد نسگالد بخلق، به نبود هرگزش آنکه بدی کرد هست عاقبتش برندم. منوچهری. دانی که جهان بر تو همی درد سگالد او درد سگالید و تو درمان نسگالی که زشت از خوب و نیک از بد بدانی بدل کاری سگالی کش تو دانی. (ویس و رامین)، مرا گویند بیهوده چه نالی چرا چندین ز بدمهری سگالی. (ویس و رامین)، و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای عزوجل چه خواسته است. (تاریخ بیهقی)، به امید هزار دوست یک دشمن مکن زیرا که آن هزار دوست از نگاه داشتن تو غافل شوند و آن دشمن از بد سگالیدن تو غافل نشود. (قابوسنامه)، مر ترا نیکی سگالد یار تو چون مر او را تو شوی نیکوسگال. ناصرخسرو. آنچه شیر برای تو میسگالد از این معانی که برشمردی... نیست. (کلیله و دمنه)، قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم. سوزنی. گردون نسگالد بجز از نیک تو زیرا اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی. سوزنی. وگر قیصر سگالد راز زردشت کنم زنده رسوم زند و استا. خاقانی. بر فرزند من چنین عذری سگالیدی و چنین جریمه ارتکاب نمودی. (سندبادنامه)، با خود غزلی همی سگالید گه نوحه نمود و گاه نالید. نظامی. ، رای زدن. مشورت کردن: پس این دوتن بیچاره شدند و هیچ چیز نمانده بود ایشان را بسگالیدند و به خانه عم آمدند و او را از خانه بیرون خواندند و به حیله بکشتند برآنکه میراث او بردارند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، همه کار با مرد دانا سگال برنج تن از پادشاهی منال. فردوسی. سگالیده ام دوش باپنج یار که از تارک او برآرم دمار. فردوسی. گر نهمتی سگالی و اندیشه ای کنی گیتی همان سگالد گردون همان کند. مسعودسعد. پیش از این با مهتران شهرها سگالیده بود که هرکس بجای خویش حبشیان را بکشد. (مجمل التواریخ)، ، دعوی کردن: تویی رانده چو از ده روستایی که آن ده را سگالد کدخدایی. (ویس و رامین)، ، قصد کردن. (غیاث) ، سخن بد گفتن. (برهان)
مُرَکَّب اَز: سگال + یدن، پسوند مصدری، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، به معنی سگالش که دشمنی و خصومت کردن. (برهان) : این مسخره با زن بسگالید و برفتند تا جایگه قاضی با بانگ علا لا. نجیبی. ، اندیشه نمودن. (برهان)، اندیشه کردن. (غیاث)، اندیشیدن. (آنندراج) : اشموئیل بمرد طالوت آهنگ کشتن داود کردو بسگالید که نیمشب برود و داود را بکشد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، نشست و سگالید از هر دری ببخشید هرکار بر هر سری. دقیقی. بشاهراه نیاز اندرون سفرمسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. کسایی. چو آمد به لشکرگه خویش باز شبیخون سگالید گردنفراز. فردوسی. همه بد سگالید و با کس نساخت بکژی و نامردمی سر فراخت. فردوسی. کسی کو بود شهریار زمین نه بازی است با او سگالید کین. فردوسی. همه سگالد کز نام تو بلند کند جمال و زینت دنیا و رتبت منبر. فرخی. درسگالیدن آن باشی دایم که کنی کار ویران شدۀ خلق جهان آبادان. فرخی. چرا از یار بدعشرت سگالی زمدح شاه نیک اختر سگالا. عنصری. بد نسگالد بخلق، به نبود هرگزش آنکه بدی کرد هست عاقبتش برندم. منوچهری. دانی که جهان بر تو همی درد سگالد او درد سگالید و تو درمان نسگالی که زشت از خوب و نیک از بد بدانی بدل کاری سگالی کش تو دانی. (ویس و رامین)، مرا گویند بیهوده چه نالی چرا چندین ز بدمهری سگالی. (ویس و رامین)، و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای عزوجل چه خواسته است. (تاریخ بیهقی)، به امید هزار دوست یک دشمن مکن زیرا که آن هزار دوست از نگاه داشتن تو غافل شوند و آن دشمن از بد سگالیدن تو غافل نشود. (قابوسنامه)، مر ترا نیکی سگالد یار تو چون مر او را تو شوی نیکوسگال. ناصرخسرو. آنچه شیر برای تو میسگالد از این معانی که برشمردی... نیست. (کلیله و دمنه)، قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم. سوزنی. گردون نسگالد بجز از نیک تو زیرا اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی. سوزنی. وگر قیصر سگالد راز زردشت کنم زنده رسوم زند و استا. خاقانی. بر فرزند من چنین عذری سگالیدی و چنین جریمه ارتکاب نمودی. (سندبادنامه)، با خود غزلی همی سگالید گه نوحه نمود و گاه نالید. نظامی. ، رای زدن. مشورت کردن: پس این دوتن بیچاره شدند و هیچ چیز نمانده بود ایشان را بسگالیدند و به خانه عم آمدند و او را از خانه بیرون خواندند و به حیله بکشتند برآنکه میراث او بردارند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، همه کار با مرد دانا سگال برنج تن از پادشاهی منال. فردوسی. سگالیده ام دوش باپنج یار که از تارک او برآرم دمار. فردوسی. گر نهمتی سگالی و اندیشه ای کنی گیتی همان سگالد گردون همان کند. مسعودسعد. پیش از این با مهتران شهرها سگالیده بود که هرکس بجای خویش حبشیان را بکشد. (مجمل التواریخ)، ، دعوی کردن: تویی رانده چو از ده روستایی که آن ده را سگالد کدخدایی. (ویس و رامین)، ، قصد کردن. (غیاث) ، سخن بد گفتن. (برهان)
فشردن. (برهان) (فرهنگ نظام). فشاردن. (ناظم الاطباء) : عصر، افشردن یعنی شپیلیدن و شیره کردن انگور. (از مجمل اللغه) : گلابی صفت بر جفا بگذرد که گل را شپیلند و آبش برند. امیرخسرو دهلوی (از حاشیۀ برهان چ معین). ، شیفتگی و دیوانگی کردن. (ناظم الاطباء) ، صفیر زدن. (برهان). سوت زدن مثل سوت زدن هنگام کبوتر پراندن. (از فرهنگ نظام). شخلیدن. شخولیدن. شخیلیدن
فشردن. (برهان) (فرهنگ نظام). فشاردن. (ناظم الاطباء) : عصر، افشردن یعنی شپیلیدن و شیره کردن انگور. (از مجمل اللغه) : گلابی صفت بر جفا بگذرد که گل را شپیلند و آبش برند. امیرخسرو دهلوی (از حاشیۀ برهان چ معین). ، شیفتگی و دیوانگی کردن. (ناظم الاطباء) ، صفیر زدن. (برهان). سوت زدن مثل سوت زدن هنگام کبوتر پراندن. (از فرهنگ نظام). شخلیدن. شخولیدن. شخیلیدن