جدول جو
جدول جو

معنی سردروا - جستجوی لغت در جدول جو

سردروا
(سَ دَرْ)
غافل. گمراه. سردرهوا: سامد، سردروادارنده و پیوسته رونده از شتر و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

صمغی زرد رنگ و تلخ شبیه کهربا که از پوست درختی پیوسته سبز از تیرۀ مخروطیان به دست می آید و در طب و نقاشی به کار می رود، سندر، کنایه از زرد رنگ، برای مثال کمان را به زه کرد پس اشکبوس / تنی لرز لرزان رخی سندروس (فردوسی - ۳/۱۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سردرهوا
تصویر سردرهوا
سرگردان، آشفته، برای مثال داشتم چون سرو از آزادگی امیدها / من چه دانستم چنین سردرهوا خواهم شدن (صائب - لغت نامه - سردرهوا)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرداور
تصویر سرداور
کسی که از طرف دو یا چند تن به داوری انتخاب شود، داور، حکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراروی
تصویر سراروی
قیفال، رگی در بازو که در قدیم از آن خون می گرفتند، رگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سردرگم
تصویر سردرگم
سرگردان، حیران، کسی که راه را گم کرده و سرگردان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پردروغ
تصویر پردروغ
بسیار دروغ گو، دروغ پرداز، پر از دروغ، پر از کذب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردروب
تصویر گردروب
گردروبنده، آنکه گرد و خاک را از جایی بروبد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرگروه
تصویر سرگروه
رئیس و بزرگ تر قوم و طایفه، سردسته، سرکرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، درواه، دروا، معلق، برای مثال ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست / یک سر موی تو را هر دو جهان نیم بهاست (کمال الدین اسماعیل - ۲۸۰)، سرگشته، سرگردان، حیران
فرهنگ فارسی عمید
(نَ مَ پَرْ وَ)
سردروکننده. سربرنده. خنجر یاشمشیری که سرها درو کند، سرها را ببرد:
بدو گفت جویا که ایمن مشو
ز جویا و از خنجر سردرو.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 368).
عالی حسامش سردرو
خورشید جان را نور و ضو.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(سَدَ هََ)
مشتاق و پریشان. (آنندراج). کنایه از مردم آشفته دل و دماغ. (بهار عجم) :
داشتم چون سرو از آزادگی امیدها
من چه دانستم چنین سردرهوا خواهم شدن.
صائب (از آنندراج).
، آواره. (آنندراج) ، متکبر. (بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام دهی است به همدان. (معجم البلدان). از بلوکات ولایت همدان، حد شمالی کوههای فرقان، شرقی پیشخوار، جنوبی حاجی لو و غربی مهربان. عده قری 72. جمعیت 20000 تن است. (از جغرافیای کیهان). دهی است از دهات همدان. (نزهه القلوب ص 72)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
کنایه از ناخوش و افسرده. (بهار عجم) :
امشبم شیشه بی می ناب است
سردروترز برف مهتاب است.
ملا مفید بلخی (از بهار عجم).
از بسکه دیده ایم رقیبان سردرو
ز افسردگی چو آینه یخ بسته ایم ما.
ملا مفید بلخی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
در هوا، معلق آویخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردروب
تصویر گردروب
آنکه گرد و خاک را بروبد، جاروب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فردنوا
تصویر فردنوا
کسی که تنها نوزاد و احتیاج به دمکش نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردر هوا
تصویر سردر هوا
مشتاق و پریشان، آشفته دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردرگم
تصویر سردرگم
کنایه از سراسیمه و حیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پردرود
تصویر پردرود
پر دعا و ثنا
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته سرو کوهی، تبریزی، نارون سرو کوهی، صمغی که از گونه های سرو کوهی استخراج میشود و در طب قدیم مورد استعمال بوده ضمنا از آن جهت ساختن دانه تسبیح یا گردن بند استفاده میکردند از مخلوط سندروس و روغن بزرگ روغنی به نام روغن کمان حاصل میکرده اند که از آن جهت چرب کردن کمانها استفاده میشد حجرالسندروس، تبریزی، نارون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردگوی
تصویر سردگوی
کند طبع بودن
فرهنگ لغت هوشیار
رگی است که چون آنرا بگشایند خون از سر و روی انسان کشیده شود قیفال
فرهنگ لغت هوشیار
سر گردانی حیرت، حالتی که به شخص دست میدهد و به سبب آن پندارند که اطاق و اشیا دور سر او میچرخند دوار سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرگروه
تصویر سرگروه
سردسته، سرکرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربهوا
تصویر سربهوا
آنکه درس ها را به ذهن نسپارد، لاابالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرداور
تصویر سرداور
داور سوم است که طرفین دعوی مشترکا او را تعیین کنند حکم مشترک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندروم
تصویر سندروم
مجموع آثارو علاماتی که مرضی را متمایز و مشخص سازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
((اَ دَ))
سرگشته، معلق، آویخته، دروا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سندروس
تصویر سندروس
((سَ دَ))
سرو کوهی، صمغی که از گونه ای سرو کوهی استخراج می شود و در طب قدیم مورد استعمال بوده ضمناً از آن در ساختن دانه تسبیح یا گردن بند استفاده می کرده اند، از مخلوط سندروس و روغن بزرک روغنی به نام روغن کمان حاصل می کرده اند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سردرگم
تصویر سردرگم
((~. دَ. گُ))
سرگردان، حیران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرداور
تصویر سرداور
((~. وَ))
داور سوم است که طرفین دعوی مشترکاً او را تعیین می کنند، حکم مشترک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرگروه
تصویر سرگروه
((~. گُ))
سردسته، رییس قوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وادروا
تصویر وادروا
((دَ))
بادربا، نانخورش، جایی که در آن نانخورش فراوان است
فرهنگ فارسی معین
سربه هوا، بازیگوش، بی دقت، بی مبالات، لاقید
متضاد: مراقب، بوالهوس، هوسباز، خیالباف، آشفته، سرگردان
فرهنگ واژه مترادف متضاد