سرسنگینی، ناخوشنودی، تکبر و خودپسندی، برای مثال گمان کی برد مردم هوشمند / که در سرگرانی ست قدر بلند (سعدی۱ - ۱۱۶)، چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری / سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد (حافظ - ۳۲۲)
سرسنگینی، ناخوشنودی، تکبر و خودپسندی، برای مِثال گمان کی برد مردم هوشمند / که در سرگرانی ست قدر بلند (سعدی۱ - ۱۱۶)، چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری / سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد (حافظ - ۳۲۲)
از: سر + ماه (شهر عربی) + ی (نسبت). (از حاشیۀ برهان قاطعچ معین). ماهیانه و مقرری باشد که در هر سر ماه به نوکر و امثال آن دهند و آن را به عربی مشاهره گویند. (برهان). مقرری که در سر هر ماه به نوکر دهند و آن را ماهانه نیز گویند و به تازی مشاهره گویند. (آنندراج). مهواره. ماهواره. (یادداشت مؤلف) : هزار سکۀ دینار سرخ سرماهیت هزار تنگۀ سیم سپید انعامت. ؟ (از آنندراج)
از: سر + ماه (شهر عربی) + ی (نسبت). (از حاشیۀ برهان قاطعچ معین). ماهیانه و مقرری باشد که در هر سر ماه به نوکر و امثال آن دهند و آن را به عربی مشاهره گویند. (برهان). مقرری که در سر هر ماه به نوکر دهند و آن را ماهانه نیز گویند و به تازی مشاهره گویند. (آنندراج). مهواره. ماهواره. (یادداشت مؤلف) : هزار سکۀ دینار سرخ سرماهیت هزار تنگۀ سیم سپید انعامت. ؟ (از آنندراج)
بار و بستۀ کوچکی را گویند که بر بالای بار و بستۀ بزرگ بندند. (برهان). بار اندک که بر بالای بزرگ گذارند و به عربی آن را علاوه گویند. (انجمن آرا) (غیاث) (جهانگیری). علاوه. (ربنجنی). سربار: جهان پناها معلوم رأی روشن تست که هست در هنر بنده شعر سرباری. نجیب جرفادقانی. تنی کو بار این دل برنتابد به سرباری غم دلبر نتابد. نظامی. ، کسی که بار بر سر نهاده باشد. (غیاث) ، باری که بر سر گیرند. (برهان). بار سر. (غیاث) (جهانگیری). - امثال: سرباری ته باری را میبرد
بار و بستۀ کوچکی را گویند که بر بالای بار و بستۀ بزرگ بندند. (برهان). بار اندک که بر بالای بزرگ گذارند و به عربی آن را علاوه گویند. (انجمن آرا) (غیاث) (جهانگیری). علاوه. (ربنجنی). سربار: جهان پناها معلوم رأی روشن تست که هست در هنر بنده شعر سرباری. نجیب جرفادقانی. تنی کو بار این دل برنتابد به سرباری غم دلبر نتابد. نظامی. ، کسی که بار بر سر نهاده باشد. (غیاث) ، باری که بر سر گیرند. (برهان). بار سر. (غیاث) (جهانگیری). - امثال: سرباری ته باری را میبرد
باختن سر. جانفشانی کردن. تا پای جان در رزم ایستادن. جان باختن: در این منزل ز سربازی پناهی ساز خاقانی که ره پر لشکر جادوست نتوان بی عصا رفتن. خاقانی. لشکر دیلم در آن حادثه پای بفشردند و سربازیها کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 46). کار من سربازی وبی خویشی است کار شاهنشاه من سربخشی است. مولوی (مثنوی دفتر چهارم بیت 2964). ز سربازی در این گلشن چنان خوشوقت میگردم که میریزم چو گل در دامن گلچین زر خود را. صائب (از آنندراج)
باختن سر. جانفشانی کردن. تا پای جان در رزم ایستادن. جان باختن: در این منزل ز سربازی پناهی ساز خاقانی که ره پر لشکر جادوست نتوان بی عصا رفتن. خاقانی. لشکر دیلم در آن حادثه پای بفشردند و سربازیها کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 46). کار من سربازی وبی خویشی است کار شاهنشاه من سربخشی است. مولوی (مثنوی دفتر چهارم بیت 2964). ز سربازی در این گلشن چنان خوشوقت میگردم که میریزم چو گل در دامن گلچین زر خود را. صائب (از آنندراج)
فخر. افتخار. مفاخرت. مباهات: پس ازچه رسد سرفرازی مرا چو کوشش ترا گوی بازی مرا. اسدی. فخر ملکان شیرزاد شاهی کو را رسد از فخر سرفرازی. مسعودسعد. و آنکه او پارسی است روزی دان سرفرازی و نیک روزی دان. سنایی. نسازد عاشقی با سرفرازی که بازی برنتابد عشق بازی. نظامی. من آرم در پلنگان سرفرازی غزالان از من آموزند بازی. نظامی. توخود دانی که وقت سرفرازی زناشویی به است از عشقبازی. نظامی. زمانه افسر رندی نداد جز به کسی که سرفرازی عالم در این کله دانست. حافظ. ، بلندمرتبه بودن. رفعت: سپهر برین را همه سرفرازی شد از همت قدر دهقان نمازی. سوزنی
فخر. افتخار. مفاخرت. مباهات: پس ازچه رسد سرفرازی مرا چو کوشش ترا گوی بازی مرا. اسدی. فخر ملکان شیرزاد شاهی کو را رسد از فخر سرفرازی. مسعودسعد. و آنکه او پارسی است روزی دان سرفرازی و نیک روزی دان. سنایی. نسازد عاشقی با سرفرازی که بازی برنتابد عشق بازی. نظامی. من آرم در پلنگان سرفرازی غزالان از من آموزند بازی. نظامی. توخود دانی که وقت سرفرازی زناشویی به است از عشقبازی. نظامی. زمانه افسر رندی نداد جز به کسی که سرفرازی عالم در این کله دانست. حافظ. ، بلندمرتبه بودن. رفعت: سپهر برین را همه سرفرازی شد از همت قدر دهقان نمازی. سوزنی
خشم کردن. بی اعتنایی، تکبر. ناز کردن: در پای توام به سرفشانی همسر مکنم به سرگرانی. نظامی. چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد. حافظ. در پهلوی او بنشست و با او ملاطفت کرده گفت ای خواجه این چه سرگرانی است. (هزار و یکشب)
خشم کردن. بی اعتنایی، تکبر. ناز کردن: در پای توام به سرفشانی همسر مکنم به سرگرانی. نظامی. چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد. حافظ. در پهلوی او بنشست و با او ملاطفت کرده گفت ای خواجه این چه سرگرانی است. (هزار و یکشب)