باختن سر. جانفشانی کردن. تا پای جان در رزم ایستادن. جان باختن: در این منزل ز سربازی پناهی ساز خاقانی که ره پر لشکر جادوست نتوان بی عصا رفتن. خاقانی. لشکر دیلم در آن حادثه پای بفشردند و سربازیها کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 46). کار من سربازی وبی خویشی است کار شاهنشاه من سربخشی است. مولوی (مثنوی دفتر چهارم بیت 2964). ز سربازی در این گلشن چنان خوشوقت میگردم که میریزم چو گل در دامن گلچین زر خود را. صائب (از آنندراج)
بار و بستۀ کوچکی را گویند که بر بالای بار و بستۀ بزرگ بندند. (برهان). بار اندک که بر بالای بزرگ گذارند و به عربی آن را علاوه گویند. (انجمن آرا) (غیاث) (جهانگیری). علاوه. (ربنجنی). سربار: جهان پناها معلوم رأی روشن تست که هست در هنر بنده شعر سرباری. نجیب جرفادقانی. تنی کو بار این دل برنتابد به سرباری غم دلبر نتابد. نظامی. ، کسی که بار بر سر نهاده باشد. (غیاث) ، باری که بر سر گیرند. (برهان). بار سر. (غیاث) (جهانگیری). - امثال: سرباری ته باری را میبرد