جدول جو
جدول جو

معنی سرالنگ - جستجوی لغت در جدول جو

سرالنگ
(سَ لَ)
دهی است از دهستان فریمان شهرستان مشهد. دارای 191 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، بنشن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرارنگ
تصویر فرارنگ
(دخترانه)
فرانک، پروانه، از شخصیتهای شاهنامه، نام مادر فریدون پادشاه پیشدادی و همسر آبتین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرخارنگ
تصویر سرخارنگ
سرخ رنگ، سرخ فام، مایل به سرخی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سربلند
تصویر سربلند
سرافراز، سرفراز، مفتخر، با افتخار
سربلند ساختن: کنایه از کسی را سرافزار کردن، مفتخر ساختن
سربلند شدن: کنایه از سرافراز شدن، مفتخر گشتن
سربلند کردن: کنایه از سربلند گردانیدن
سربلند گشتن: کنایه از سرافراز شدن، مفتخر گشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیسالنگ
تصویر سیسالنگ
دم جنبانک، پرندۀ کوچک خاکستری رنگ و به اندازۀ گنجشک که بیشتر در کنار آب می نشیند و پشه و مگس صید می کند و غالباً دم خود را تکان می دهد
دم بشکنک، دمتک، دم سنجه، دم سیجه، دم سیچه، سریچه، شیشالنگ، کراک، آبدارک، گازرک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراچنگ
تصویر فراچنگ
به چنگ، میان دست
فراچنگ آوردن: به چنگ آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراهنگ
تصویر سراهنگ
پیشرو قافله، پیشرو قوم، پیشرو لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتالنگ
تصویر شتالنگ
اشتالنگ، استخوانی در میان بند و ساق پا، استخوان پاشنۀ پا، استخوانی که از میان بند پا و ساق پاچۀ گوسفند بیرون می آوردند و با آن قمار می زدند، قاب، بجل، بجول، بژول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراسنگ
تصویر زراسنگ
گردی به رنگ طلایی که در نقاشی به کار می رود، اکلیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرفالنگ
تصویر شرفالنگ
شرفاک، هر صدای آهسته، صدای پا، شرفانگ، شرفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراغنگ
تصویر زراغنگ
ریگزار، زمین سخت، زمین پوشیده از ریگ، زمین پر ریگ، ریگستان، زراغن، زارغنگ، زاراغنگ، برای مثال زمین زراغنگ و راه درازش / همه سنگلاخ و همه شوره یکسر (عسجدی - ۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شبالنگ
تصویر شبالنگ
جانوری که آن را شکار می کنند، نخجیر، صید
فرهنگ فارسی عمید
(سَ هََ)
پیشرو لشکر که بعربی مقدمهالجیش خوانند و بترکی هراول گویند. (آنندراج) (برهان). پیشرو لشکر. (شرفنامۀ منیری) :
طلایه نگه کن که از خیل کیست
سرآهنگ این دوده را نام چیست.
فردوسی.
و هر کس را از آن مقدمان و سرآهنگان نیکوئیها کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 46). و همه اصفهبدان و سرآهنگان و سرلشکر جدا کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 67).
سر سرهنگان سرهنگ محمد هروی
که سرآهنگان خوانند مر او را سرهنگ.
سنائی.
سرآهنگ تا ساقه از تیر و تیغ
برآورد کوهی ز دریا بمیغ.
نظامی.
درای شتر خاست از کوچگاه
سرآهنگ لشکر درآمد براه.
نظامی.
و ابوعبداﷲ محمد و ابواحمدسرآهنگ و... در وجود آمدند. (تاریخ قم ص 235).
، عسس و شحنه و میر شب. (آنندراج) :
ز صدر خاص ده عارض بدرکرد
سرآهنگان شب بیدارتر کرد.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
، تارگنده باشد که بر تارها بکشند. آن را تیر هم گویند. (آنندراج). تار گنده را نیز گویند که بر سازها کشند. (برهان) (رشیدی) :
عدو اگر نبود گو مباش آن بدرگ
بریشمی است بر این ارغنون سرآهنگی
بقای جان تو بادا کدام اوتار است
که گر بلرزد تاری قفا خورد چنگی.
اخسیکتی.
جماعت مغنیان بریشم سرآهنگی از برای جمال را بندند. (لباب الالباب عوفی ج 2 ص 244 و 245) ، خوانندگی و نوازندگی. (آنندراج) :
نشست و در زبان بگرفت در عشاق آهنگی
که ساز زهره را بشکست در حیرت سرآهنگش.
سیف اسفرنگ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ)
قصبه ای از خواف به نیشابور. (مفاتیح العلوم)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ لَ)
سرفراز و عالی مرتبه. (آنندراج). مفتخر. سرفراز. مباهی:
سربلندان چون به مخدومی رسند
خادمی را خاک پست خود کنند.
خاقانی.
سربلندیم هست و تاج و سریر
نبود هیچ سربلند حقیر.
نظامی.
گر به سمع تو دلپسندشود
چون سریر تو سربلند شود.
نظامی.
، بلند. عالی:
ولی دارم اندیشه ای سربلند
که بر صید شیران گشایم کمند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
درازنج. نام قریه ای از چغانیان. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ غَ)
زمین ریگناک بوده و زراغن نیز گویند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 263). زراغن است که زمین ریگناک و سخت باشد. (از برهان). زمین ریگناک باشد. (اوبهی) (از شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
زمین زراغنگ و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره یکسر.
عسجدی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 236).
ز فیض ابر دستت آب حیوان
برآمد از زمینهای زراغنگ.
شمس فخری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(فَ چَ)
در چنگ. (آنندراج). رجوع به فرا چنگ آوردن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ هََ)
فرهنگ. دهنۀ کاریز. (یادداشت به خط مؤلف) :
روشن شود از طبعش سیل کرم و جود
چون آب که روشن شود از کام فراهنگ.
خواجه علی شجاعی (از تاریخ بیهق).
در مآخذ دیگر لغت فارسی ضبط نشده است
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ)
زردآلوی خشک شده. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 182 الف) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(فِ لِ)
از خاورشناسان نامی بود که بسال 1535 میلادی در قصبۀ لونوی واقع در نزدیکی شهر لیل فرانسه پا بعرصۀ وجود گذاشت و در سال 1597 درگذشت. اوابتدا در انگلستان بتدریس زبان یونان قدیم مشغول بود و سپس استاد زبان عربی و عبرانی شد و در ترجمه کتاب مقدس بزبانهای مختف شرکت جست و فرهنگی برای زبانهای عربی و کلدانی نوشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مرغی که درخت را با منقار خود سوراخ کند و دارکوب نیز گویند. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ)
نخچیر را گویند و آن جانورانی باشند که آنها را شکار کنند، مانند آهو و قوچ صحرایی و بز و گاو کوهی و امثال آن. (برهان) (آنندراج). آهو وگور که آنها را شکار کنند. در رشیدی و جهانگیری نیزبه این معنی آمده. (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دارْ)
زمین ریگناک. (آنندراج) :
زمین ژراغنگ و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره یکسر.
عسجدی (از فرهنگ شعوری).
این بیت را اسدی در لغت نامه بشاهد لغت زراغنگ (با زاء یک نقطه) آورده است. رجوع به زراغنگ شود
زمینی پر از سنگ چخماق، جاها از صدمۀ باران ترکیده. (آنندراج). این صورت و دو معنی آن ظاهراً مجعول است
لغت نامه دهخدا
(لَ)
چهارلنگ. نام قبیله ای از ایل بختیاری. طائفه ای از ایل بختیاری مشتمل بر پنج طائفه بزرگ. و رجوع به چهارلنگ شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
از مزارع اقطان بلوک کرمان است. (مرآت البلدان ج 4 ص 51)
لغت نامه دهخدا
استخوان پاشنه پا کعب بجول بژول وژول، بجول که با آن قمار کنند، تار ابریشمی (ساز و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبالنگ
تصویر شبالنگ
جانوری که شکار کنند
فرهنگ لغت هوشیار
راز راز سر سر، امری است مخصوص بخداوند مثل علم بتفصیل حقایق در اجمال احدیث و جمع و اشتمال آن حقایق بر آن شکلی که هست و آیه و عنده مفاتح الغیب لایعملها الا هو ناظر بهمین معنی است (تعریفات)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرآهنگ
تصویر سرآهنگ
پیشرو لشکر، سرهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربلند
تصویر سربلند
مفتخر، عالی مرتبه، سرافراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراغنگ
تصویر زراغنگ
زمین ریگ ناک و زخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتالنگ
تصویر شتالنگ
((ش لَ))
استخوان پاشنه پا، کعب، بجول که با آن قمار کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سربلند
تصویر سربلند
((~. بُ لَ))
سرافراز، آبرومند، عالی
فرهنگ فارسی معین
ساق پا
فرهنگ گویش مازندرانی