جدول جو
جدول جو

معنی سراهنگ

سراهنگ
پیشرو قافله، پیشرو قوم، پیشرو لشکر
تصویری از سراهنگ
تصویر سراهنگ
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با سراهنگ

سرالنگ

سرالنگ
دهی است از دهستان فریمان شهرستان مشهد. دارای 191 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، بنشن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

سرآهنگ

سرآهنگ
پیشرو لشکر که بعربی مقدمهالجیش خوانند و بترکی هراول گویند. (آنندراج) (برهان). پیشرو لشکر. (شرفنامۀ منیری) :
طلایه نگه کن که از خیل کیست
سرآهنگ این دوده را نام چیست.
فردوسی.
و هر کس را از آن مقدمان و سرآهنگان نیکوئیها کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 46). و همه اصفهبدان و سرآهنگان و سرلشکر جدا کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 67).
سر سرهنگان سرهنگ محمد هروی
که سرآهنگان خوانند مر او را سرهنگ.
سنائی.
سرآهنگ تا ساقه از تیر و تیغ
برآورد کوهی ز دریا بمیغ.
نظامی.
درای شتر خاست از کوچگاه
سرآهنگ لشکر درآمد براه.
نظامی.
و ابوعبداﷲ محمد و ابواحمدسرآهنگ و... در وجود آمدند. (تاریخ قم ص 235).
، عسس و شحنه و میر شب. (آنندراج) :
ز صدر خاص ده عارض بدرکرد
سرآهنگان شب بیدارتر کرد.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
، تارگنده باشد که بر تارها بکشند. آن را تیر هم گویند. (آنندراج). تار گنده را نیز گویند که بر سازها کشند. (برهان) (رشیدی) :
عدو اگر نبود گو مباش آن بدرگ
بریشمی است بر این ارغنون سرآهنگی
بقای جان تو بادا کدام اوتار است
که گر بلرزد تاری قفا خورد چنگی.
اخسیکتی.
جماعت مغنیان بریشم سرآهنگی از برای جمال را بندند. (لباب الالباب عوفی ج 2 ص 244 و 245) ، خوانندگی و نوازندگی. (آنندراج) :
نشست و در زبان بگرفت در عشاق آهنگی
که ساز زهره را بشکست در حیرت سرآهنگش.
سیف اسفرنگ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

فراهنگ

فراهنگ
فرهنگ. دهنۀ کاریز. (یادداشت به خط مؤلف) :
روشن شود از طبعش سیل کرم و جود
چون آب که روشن شود از کام فراهنگ.
خواجه علی شجاعی (از تاریخ بیهق).
در مآخذ دیگر لغت فارسی ضبط نشده است
لغت نامه دهخدا

سرهنگ

سرهنگ
افسر ارتش که درجه اش بالاتر از سرگرد و پایین تر از سرتیپ است
سرهنگ
فرهنگ فارسی عمید

سرهنگ

سرهنگ
فرمانده، فرمانده قشون، افسری که درجه او بالاتر از سرگرد است
سرهنگ
فرهنگ فارسی معین

راهنگ

راهنگ
نام قصبه ای است در سیام واقع در 375هزارگزی شمال باختری بانکوک، چون اطراف این قصبه بسیار سبز و خرم و حاصلخیز است از اینروی راه آهنی آنرا به ساحل مربوط می کند و از این رهگذر بر رونق بازرگانی آن افزوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا

سرهنگ

سرهنگ
مبارز. (برهان). پهلوان و مبارز. (آنندراج). پهلوان. (غیاث) : و این بوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بود. (تاریخ سیستان). عمرولیث نزدیک سرهنگان خراسان جمازه و نامه فرستاد که بطلب او روید. (تاریخ سیستان).
دهر با ما بدان ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 238).
، سردار و پیشرو لشکر و سپاه چه هنگ به معنی سپاه نیز آمده. (آنندراج) (برهان). سردار لشکر و پیشرو لشکر و هراول. (غیاث). قائد. (مهذب الاسماء) :
هر آنکس که او هست سرهنگ فش
که باشد ورا مایه صد بارکش.
فردوسی.
نباید که از کارداران من
ز سرهنگ و جنگی سواران من.
فردوسی.
گفتا که به میران و بسرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت هست سزاوار.
فرخی.
بمصاف اندر کم گرد که از گرد سپاه
زلف مشکین تو پر گرد شود ای سرهنگ.
فرخی.
و مثال داد جمله سرهنگان را تا از درگاه بدو صف بایستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43). از هر وثاق ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). طاهر یکی از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود... بفرمود تا آن سرهنگ را خلاصی دادند. (نوروزنامه).
به یکبار این چنین سرهنگ گشتی
بلایی یا رب ای سرهنگ بابک.
سوزنی.
دست سلطان خرد بوسه زدم
پای سرهنگ نگیرم پس از این.
خاقانی.
بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق
گوید ای صاحب خراج هردو گیتی اندرآ.
خاقانی.
سر و سرهنگ میدان وفا را
سپهسالار و سرخیل انبیا را.
نظامی.
سرهنگان پادشاه به سوابق فضل او معترف بودند و به شکر آن مرتهن. (گلستان سعدی).
آن شنیدم که صوفئی میکوفت
زیر نعلین خویش میخی چند
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند.
سعدی.
، کوتوال و وجه تسمیه آنکه سر به معنی سردار و امیر وهنگ به معنی سپاه. (غیاث). نگاهبان قلعه:
به درگاهش سپهبد بود ویرو
چو سرهنگ سرایش بود شهرو.
(ویس و رامین).
دو سرهنگ سرای محتشم نیز بخواست. (تاریخ بیهقی). چهارصد مرد نوبتی که به دیگر ولایات سرهنگ گویند. (تاریخ طبرستان).
سلطان و ایاز هر دو همدست
سرهنگ خراب و پاسبان مست.
نظامی.
، مهتر. رئیس:
ای زدوده سایۀ تو ز آینۀ فرهنگ رنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ.
کسائی.
دهقان و خداوندۀ این باغ رسول است
سرهنگ بنی آدم و پیغمبر یزدان.
ناصرخسرو.
، چاوش و شب گرد. (رشیدی) :
زمین بوسش فلک را تشنه کرده
مه از سرهنگ پاسش دشنه خورده.
نظامی.
، نقیب و چوبدار. (غیاث)
لغت نامه دهخدا