پهلوی ’ستتن’. گرفتن. دریافت کردن. رجوع کنید به استدن. ستادن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گرفتن. (آنندراج) (غیاث) : کآن تبنگو کاندر آن دینار بود آن ستد زیدر که ناهشیار بود. رودکی. و این ناحیت بستدند و این جا مقیم شدند. (حدود العالم). کس این گنج نتواند از من ستد بد آید بمردم ز کردار بد. فردوسی. از او بستد آن نامه مرد جوان ز رفتن پر اندیشه بودش روان. فردوسی. مینمود اورا کاین از تو توانم ستدن ره تبه کردن تو خود ز بنه بود گناه. فرخی. روز بیکار و روز کردن کار بستدندی ز شیرشرزه شکار. عنصری. نه هر چه یافت کمال از پیش بود نقصان نه هر چه داد ستد باز چرخ مینایی. منوچهری. ز من مستان ز بی مهری روانم که چون تو مردمم چون تو جوانم. (ویس و رامین). اشارت کرد سوی بونصر مشکان که منشور و نامه بباید ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). آنچه از او میباید ستد، مبلغ آن بنویسد و به عبدوس دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). صاحب بریدان و قضاه وصاحب دیوان خداوند باشند و مال می ستانند و بما میدهند به بیستگانی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514). همی بستد سنان من روان ها همچو بویحیی همی برشد کمیت من بتاری همچو کرّاتن. فرقدی. یک درم از کس بناحق نتوانستدی ستدن. (نوروزنامه). طالب شاه عادل است جهان تو نیت خوب کن جهان بستان. سنایی. نامه ز منقار مرغ بستد و بر خواند نعرۀ تحسین ز خاص و عام برآمد. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 146). این بگفت و دوات بر من زد اسب و ساز و سلیح من بستد. نظامی. مال یتیمان ستدن کار نیست بگذر کاین عادت احرارنیست. نظامی. انصار دین زمام اختیار از دست ایشان بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 286). باریتعالی بسبب سیف الدوله انتقام از ایشان بستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 206). دلبر از ما بصد امّید ستد اول دل ظاهراً عهد فرامش نکند خلق کریم. حافظ. - انصاف ستدن، انصاف خواستن. انصاف گرفتن: بخراسان روم انصاف ستانم ز فلک کآن ستم پیشه پشیمان بخراسان یابم. خاقانی. - بازستدن، بازگرفتن. پس گرفتن: ز خسرو زیان باز باید ستد اگر چه زیانست صد بار صد. فردوسی. بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی و صلتهائی که برادرت امیر محمد داده است باز باید ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). چودهد ملک خدا باز همو بستاند. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390). چون مرا عشق تو از هر دو جهان باز ستد چه غم از سرزنش هر دو جهانم باشد. سعدی (بدایع). - تاوان ستدن، تاوان خواهی کردن: و ما این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ، اسپ را نگه دارند. (نوروزنامه). - جان ستدن، میراندن: از جمال تو وقت جان ستدن ملک الموت شرمناک شده. خاقانی. یک گهر ندهد و بجان ستدن هر زبان باشدش هزار آهنگ. خاقانی. - زبان ستدن، چیز یاد گرفتن، کمک کردن: نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی چو نایش بی زبان باید نه چون بربط زباندانش. خاقانی. - واستدن، گرفتن. برگرفتن. برداشتن: گرخوانده ای سعادت عقبیش رد مکن ور داده ای مؤنت دنیاش واستان. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 317). - ، پس گرفتن. بازپس گرفتن: لیک آن داده را بهشیاری واستاند که نیک بد گهر است. خاقانی. دست بجان نمیرسد تا بتو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش. سعدی (غزلیات). ، تسخیر کردن. گشادن: پرویز گفت ای فاسق ترا با این ملک دادن و ستدن چه کار است. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و لشکرگاه روسیان آنجا بود آنگاه که بیامدند و بردع بستدند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 162). این ولایت ستدن حکم خدایست ترا نبود چون و چرا کس را با حکم اله. منوچهری. یک نیمۀ گیتی ستد و سیر نباشد تا نیمۀ دیگر بگرد دیر نباشد. منوچهری. و آن حصارها بهمه حیلت ها که کردند نیارستند ستدن. (تاریخ سیستان). بدان حدود رفتند و آن نواحی بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، گدایی. کدیه: ستدن کار گدایان و بی همتان باشد. (کیمیای سعادت). رجوع به استدن و ستادن شود
پهلوی ’ستتن’. گرفتن. دریافت کردن. رجوع کنید به استدن. ستادن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گرفتن. (آنندراج) (غیاث) : کآن تبنگو کاندر آن دینار بود آن ستد زیدر که ناهشیار بود. رودکی. و این ناحیت بستدند و این جا مقیم شدند. (حدود العالم). کس این گنج نتواند از من ستد بد آید بمردم ز کردار بد. فردوسی. از او بستد آن نامه مرد جوان ز رفتن پر اندیشه بودش روان. فردوسی. مینمود اورا کاین از تو توانم ستدن ره تبه کردن تو خود ز بنه بود گناه. فرخی. روز بیکار و روز کردن کار بستدندی ز شیرشرزه شکار. عنصری. نه هر چه یافت کمال از پیَش بود نقصان نه هر چه داد ستد باز چرخ مینایی. منوچهری. ز من مستان ز بی مهری روانم که چون تو مردمم چون تو جوانم. (ویس و رامین). اشارت کرد سوی بونصر مشکان که منشور و نامه بباید ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). آنچه از او میباید ستد، مبلغ آن بنویسد و به عبدوس دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). صاحب بریدان و قضاه وصاحب دیوان خداوند باشند و مال می ستانند و بما میدهند به بیستگانی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514). همی بستد سنان من روان ها همچو بویحیی همی برشد کمیت من بتاری همچو کرّاتن. فرقدی. یک درم از کس بناحق نتوانستدی ستدن. (نوروزنامه). طالب شاه عادل است جهان تو نیت خوب کن جهان بستان. سنایی. نامه ز منقار مرغ بستد و بر خواند نعرۀ تحسین ز خاص و عام برآمد. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 146). این بگفت و دوات بر من زد اسب و ساز و سلیح من بستد. نظامی. مال یتیمان ستدن کار نیست بگذر کاین عادت احرارنیست. نظامی. انصار دین زمام اختیار از دست ایشان بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 286). باریتعالی بسبب سیف الدوله انتقام از ایشان بستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 206). دلبر از ما بصد امّید ستد اول دل ظاهراً عهد فرامش نکند خلق کریم. حافظ. - انصاف ستدن، انصاف خواستن. انصاف گرفتن: بخراسان روم انصاف ستانم ز فلک کآن ستم پیشه پشیمان بخراسان یابم. خاقانی. - بازستدن، بازگرفتن. پس گرفتن: ز خسرو زیان باز باید ستد اگر چه زیانست صد بار صد. فردوسی. بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی و صلتهائی که برادرت امیر محمد داده است باز باید ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). چودهد ملک خدا باز همو بستاند. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390). چون مرا عشق تو از هر دو جهان باز ستد چه غم از سرزنش هر دو جهانم باشد. سعدی (بدایع). - تاوان ستدن، تاوان خواهی کردن: و ما این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ، اسپ را نگه دارند. (نوروزنامه). - جان ستدن، میراندن: از جمال تو وقت جان ستدن ملک الموت شرمناک شده. خاقانی. یک گهر نَدْهد و بجان ستدن هر زبان باشدش هزار آهنگ. خاقانی. - زبان ستدن، چیز یاد گرفتن، کمک کردن: نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی چو نایش بی زبان باید نه چون بربط زباندانش. خاقانی. - واستدن، گرفتن. برگرفتن. برداشتن: گرخوانده ای سعادت عقبیش رد مکن ور داده ای مؤنت دنیاش واستان. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 317). - ، پس گرفتن. بازپس گرفتن: لیک آن داده را بهشیاری واستاند که نیک بد گهر است. خاقانی. دست بجان نمیرسد تا بتو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش. سعدی (غزلیات). ، تسخیر کردن. گشادن: پرویز گفت ای فاسق ترا با این ملک دادن و ستدن چه کار است. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و لشکرگاه روسیان آنجا بود آنگاه که بیامدند و بردع بستدند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 162). این ولایت ستدن حکم خدایست ترا نبود چون و چرا کس را با حکم اله. منوچهری. یک نیمۀ گیتی ستد و سیر نباشد تا نیمۀ دیگر بِگِرَد دیر نباشد. منوچهری. و آن حصارها بهمه حیلت ها که کردند نیارستند ستدن. (تاریخ سیستان). بدان حدود رفتند و آن نواحی بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، گدایی. کدیه: ستدن کار گدایان و بی همتان باشد. (کیمیای سعادت). رجوع به استدن و ستادن شود
پایۀ سنگی یا آجری یا سیمانی که در زیر بنا ساخته شود، پایه ای که از آهن و سیمان در زیر ساختمان برپا کنند، در امور نظامی دسته ای از سربازانکه پشت سر هم در یک خط حرکت کنند، دیرک خیمه، نوشته ای که به صورت عمودی و موازی نوشتۀ دیگر قرار می گیرد، چوب کلفت و بلند که آن را عمودی در زیر سقف به جای جرز و پایه کار بگذارند، بخشی از اتومبیل که بین در جلو و در عقب است، کنایه از پشتیبان، تکیه گاه ستون پنجم: کنایه از گروهی که در داخل کشوری به طور پنهانی به نفع کشور دیگر کار کنند و زمینۀ پیروزی او را فراهم سازند ستون فقرات: در علم زیست شناسی ستونی مرکب از ۳۳ قطعه استخوان به نام مهره یا فقره که به طور عمودی بر روی هم قرار گرفته و در پشت انسان از زیر گردن تا پایین کمر جا دارد و در میان آن سوراخی است موسوم به مجرای فقراتی که نخاع یعنی دنبالۀ دماغ در آن قرار گرفته و در دو طرف دارای دو سوراخ کوچک تر است که اعصاب نخاعی و شرائین در آن جا دارند. ستون مهره ها، تیرۀ پشت
پایۀ سنگی یا آجری یا سیمانی که در زیر بنا ساخته شود، پایه ای که از آهن و سیمان در زیر ساختمان برپا کنند، در امور نظامی دسته ای از سربازانکه پشت سر هم در یک خط حرکت کنند، دیرک خیمه، نوشته ای که به صورت عمودی و موازی نوشتۀ دیگر قرار می گیرد، چوب کلفت و بلند که آن را عمودی در زیر سقف به جای جرز و پایه کار بگذارند، بخشی از اتومبیل که بین در جلو و در عقب است، کنایه از پشتیبان، تکیه گاه ستون پنجم: کنایه از گروهی که در داخل کشوری به طور پنهانی به نفع کشور دیگر کار کنند و زمینۀ پیروزی او را فراهم سازند ستون فقرات: در علم زیست شناسی ستونی مرکب از ۳۳ قطعه استخوان به نام مهره یا فقره که به طور عمودی بر روی هم قرار گرفته و در پشت انسان از زیر گردن تا پایین کمر جا دارد و در میان آن سوراخی است موسوم به مجرای فقراتی که نخاع یعنی دنبالۀ دماغ در آن قرار گرفته و در دو طرف دارای دو سوراخ کوچک تر است که اعصاب نخاعی و شرائین در آن جا دارند. ستون مهره ها، تیرۀ پشت
پسوند متصل به واژه به معنای جای فراوانی چیزی مثلاً باغستان، تاکستان، خارستان، ریگستان، سروستان، سنبلستان، گلستان، گورستان، نخلستان، نیستان، با نام های اقوم و طوایف ترکیب می شود مثلاً ارمنستان، افغانستان، انگلستان، بلوچستان، تاجیکستان، ترکستان، عربستان، کردستان، گرجستان، لرستان، هندوستان چون حرف آخر اسم های فارسی ساکن است هرگاه به اسمی ملحق شود حرکت قبل از «س» به حرف پیش از آن داده می شود مانند گل که گلستان می گویند، در اسم هایی که حرف آخر آن ها «و» باشد حرکت «س» حذف می شود، مثل بوستان، در اسم هایی که حرف آخر آن ها «ه» باشد حرکت «س» تلفظ می شود، مثل لاله که لاله ستان می گویند، در شعر گاهی به ضرورت وزن حرف سین تلفظ می شود و گلستان را گلستان می گویند، برای مثال آن بیابان پیش او چون گلستان / می فتاد از خنده او چون گل ستان (مولوی - ۴۸۶)
پسوند متصل به واژه به معنای جای فراوانی چیزی مثلاً باغستان، تاکستان، خارستان، ریگستان، سروستان، سنبلستان، گلستان، گورستان، نخلستان، نیستان، با نام های اقوم و طوایف ترکیب می شود مثلاً ارمنستان، افغانستان، انگلستان، بلوچستان، تاجیکستان، ترکستان، عربستان، کردستان، گرجستان، لرستان، هندوستان چون حرف آخر اسم های فارسی ساکن است هرگاه به اسمی ملحق شود حرکت قبل از «س» به حرف پیش از آن داده می شود مانند گُل که گُلِستان می گویند، در اسم هایی که حرف آخر آن ها «و» باشد حرکت «س» حذف می شود، مثل بوستان، در اسم هایی که حرف آخر آن ها «ه» باشد حرکت «س» تلفظ می شود، مثل لاله که لاله سِتان می گویند، در شعر گاهی به ضرورت وزن حرف سین تلفظ می شود و گُلِستان را گُلسِتان می گویند، برای مِثال آن بیابان پیش او چون گُلسِتان / می فتاد از خنده او چون گُل ستان (مولوی - ۴۸۶)
ایستادن، برای مثال بیامد به درگاه مهران ستاد / بر تخت او رفت و نامه بداد (فردوسی - ۷/۲۶۷ حاشیه)، ستاده قیصر و خاقان و فغفور / یک آماج از بساط پیشگه دور (نظامی۲ - ۱۹۹) گرفتن چیزی از دیگری، ستاندن، ستدن
ایستادن، برای مِثال بیامد به درگاه مهران ستاد / برِ تخت او رفت و نامه بداد (فردوسی - ۷/۲۶۷ حاشیه)، ستاده قیصر و خاقان و فغفور / یک آماج از بساط پیشگه دور (نظامی۲ - ۱۹۹) گرفتن چیزی از دیگری، سِتاندن، سِتَدَن
افتادن، فتیدن، افتدن، اوفتادن، افتیدن، فتادن از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن سقط شدن جنین
افتادن، فُتیدَن، اُفتَدَن، اوفتادَن، اُفتیدَن، فُتادَن از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن سقط شدن جنین
آنکه به پشت روی زمین دراز کشیده باشد، به پشت خوابیده، طاق باز، برای مثال فکنده سر نیزۀ جان ستان / یکی را نگون و یکی را «ستان» (اسدی - ۲۲۱) آستانه، درگاه، درگه، جلو در خانه، کفش کن، برای مثال به جای شنگرف اندر نگارهاش عقیق/ به جای ساروج اندر ستان هاش درر (فرخی - ۱۲۹ حاشیه) پسوند متصل به واژه به معنای ستاننده مثلاً جان ستان، دادستان، دل ستان، کشورستان
آنکه به پشت روی زمین دراز کشیده باشد، به پشت خوابیده، طاق باز، برای مِثال فکنده سر نیزۀ جان ستان / یکی را نگون و یکی را «ستان» (اسدی - ۲۲۱) آستانه، درگاه، درگه، جلو در خانه، کفش کن، برای مِثال به جای شنگرف اندر نگارهاش عقیق/ به جای ساروج اندر ستان هاش دُرَر (فرخی - ۱۲۹ حاشیه) پسوند متصل به واژه به معنای ستاننده مثلاً جان ستان، دادستان، دل ستان، کشورستان
ستدن. گرفتن: بیاورد پس نامه مرد جوان ازو بستد آن نامه را پهلوان. فردوسی. ز بیچارگان خواسته بستدی ز نفرین بروی تو آمد بدی. فردوسی. جهان را چنین است ساز و نهاد ز یکدست بستد بدیگر بداد. فردوسی. روز پیکار و روز کردن کار بستدندی ز شیر شرزه شکار. عنصری. ندادند و بستد بجنگی که خاک ز خون شد در آن جنگ چون ارغوان. فرخی. من ز همه جهان دلی داشتم آمدی و ز دست من بستدی. فرخی. تا دل من ز دست من بستدی سربسر ای نگار دیگر شدی. فرخی. و عبدالله بن احمد مالها بستدن گرفت. (تاریخ سیستان). و نعمتی که داشت پاک بستدند. (تاریخ بیهقی). و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت چون علامتش لشکر بدیدند چون کوه آهن درآمدند. (تاریخ بیهقی). بچندان که او چشم بر هم زدش شد و بستد و باز پس آمدش. (از لغت فرس اسدی). گفتند نام تو چیست ؟ گفت بخت نصر، گفتند ای پسر وقتی که بر بنی اسرائیل ظفر یابی مارا امان دهی ؟ گفت امان دهم و بزرگ گردانم و عزیز دارم و نشان بستدند و رفتند. (قصص الانبیاء ص 179). و رجوع به استدن، ستدن و ستاندن شود.
ستدن. گرفتن: بیاورد پس نامه مرد جوان ازو بستد آن نامه را پهلوان. فردوسی. ز بیچارگان خواسته بستدی ز نفرین بروی تو آمد بدی. فردوسی. جهان را چنین است ساز و نهاد ز یکدست بستد بدیگر بداد. فردوسی. روز پیکار و روز کردن کار بستدندی ز شیر شرزه شکار. عنصری. ندادند و بستد بجنگی که خاک ز خون شد در آن جنگ چون ارغوان. فرخی. من ز همه جهان دلی داشتم آمدی و ز دست من بستدی. فرخی. تا دل من ز دست من بستدی سربسر ای نگار دیگر شدی. فرخی. و عبدالله بن احمد مالها بستدن گرفت. (تاریخ سیستان). و نعمتی که داشت پاک بستدند. (تاریخ بیهقی). و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت چون علامتش لشکر بدیدند چون کوه آهن درآمدند. (تاریخ بیهقی). بچندان که او چشم بر هم زدش شد و بستد و باز پس آمدش. (از لغت فرس اسدی). گفتند نام تو چیست ؟ گفت بخت نصر، گفتند ای پسر وقتی که بر بنی اسرائیل ظفر یابی مارا امان دهی ؟ گفت امان دهم و بزرگ گردانم و عزیز دارم و نشان بستدند و رفتند. (قصص الانبیاء ص 179). و رجوع به استدن، ستدن و ستاندن شود.
شست شماره شست جزر استوانه یی شکلی که سقف و اجزای بنا را نگاهدارد پایه سنگی یا چوی یا سیمانی که در زیر بنا سازند عمود، دیرک خیمه و جز آن، ستون مانندی که سیمهای هواپیما و بالها بان متصل شوند، واحدی از سربازان که پشت بر هم در مسیری حرکت کنند واحدی که ماموریتی خاص بعهده دارند: ستون امدادی. یا ستون پنجم. گروهی که در کشوری و به نفع کشوری بیگانه فعالیت کند جاسوسان. (از زمان جنگ داخلی اسپانیا این اصطلاح رایج شده) یا ستون فقرات. محور استخوانی طویلی که از روی هم قرار گرفتن 33 استخوان کوچک به نام مهره تشکیل شده و در ناحیه خلفی اسکلت انسان قرار دارد و نخاع را محفوظ میدارد و در حقیقت علاوه بر این که ستون اسکلت انسان است غلاف مطمئن و محکمی جهت نخاع شوکی محسوب میشود. مهره های ستون فقرات را از بالا به پایین بشرح ذیل تقسیم بندی کنند: ناحیه گردنی که شامل 7 مهره است 0، ناحیه پشتی که شامل 12 مهره است، ناحیه کمری که شامل 5 مهره است، ناحیه خاجی شامل 5 مهره که با هم جوش خورده و قطعه استخوانی بنام عجز بوجود آورده اند، ناحیه دنبالچه یی و آن از 4 تا 6 مهره به وجود آمده که بهم جوش خورده اند و استخوان واحدی بنام عصعص را تشکیل داده اند ستون فقار تیره پشت
شست شماره شست جزر استوانه یی شکلی که سقف و اجزای بنا را نگاهدارد پایه سنگی یا چوی یا سیمانی که در زیر بنا سازند عمود، دیرک خیمه و جز آن، ستون مانندی که سیمهای هواپیما و بالها بان متصل شوند، واحدی از سربازان که پشت بر هم در مسیری حرکت کنند واحدی که ماموریتی خاص بعهده دارند: ستون امدادی. یا ستون پنجم. گروهی که در کشوری و به نفع کشوری بیگانه فعالیت کند جاسوسان. (از زمان جنگ داخلی اسپانیا این اصطلاح رایج شده) یا ستون فقرات. محور استخوانی طویلی که از روی هم قرار گرفتن 33 استخوان کوچک به نام مهره تشکیل شده و در ناحیه خلفی اسکلت انسان قرار دارد و نخاع را محفوظ میدارد و در حقیقت علاوه بر این که ستون اسکلت انسان است غلاف مطمئن و محکمی جهت نخاع شوکی محسوب میشود. مهره های ستون فقرات را از بالا به پایین بشرح ذیل تقسیم بندی کنند: ناحیه گردنی که شامل 7 مهره است 0، ناحیه پشتی که شامل 12 مهره است، ناحیه کمری که شامل 5 مهره است، ناحیه خاجی شامل 5 مهره که با هم جوش خورده و قطعه استخوانی بنام عجز بوجود آورده اند، ناحیه دنبالچه یی و آن از 4 تا 6 مهره به وجود آمده که بهم جوش خورده اند و استخوان واحدی بنام عصعص را تشکیل داده اند ستون فقار تیره پشت
پسوند مکان. الف: باسم ذات پیوند دال بر بسیاری و فراوانی: بوستان خارستان تاکستان سروستان گلستان گورستان نیستان. ب: باسم معنی پیوندد و افاده محل و مکان کند: دادستان فرهنگستان ورستان ج: باسم خاص (علم) پیوندد و افاده مقر مستقر و محل کند: ارمنستان افغانستان تاجیکستان ترکستان کردستان گرجستان لرستان هندوستان، پسوند زمان: تابستان زمستان. در ترکیب به معنی ستاینده آید: جانستان دادستان دلستان
پسوند مکان. الف: باسم ذات پیوند دال بر بسیاری و فراوانی: بوستان خارستان تاکستان سروستان گلستان گورستان نیستان. ب: باسم معنی پیوندد و افاده محل و مکان کند: دادستان فرهنگستان ورستان ج: باسم خاص (علم) پیوندد و افاده مقر مستقر و محل کند: ارمنستان افغانستان تاجیکستان ترکستان کردستان گرجستان لرستان هندوستان، پسوند زمان: تابستان زمستان. در ترکیب به معنی ستاینده آید: جانستان دادستان دلستان