ستدن. گرفتن: بیاورد پس نامه مرد جوان ازو بستد آن نامه را پهلوان. فردوسی. ز بیچارگان خواسته بستدی ز نفرین بروی تو آمد بدی. فردوسی. جهان را چنین است ساز و نهاد ز یکدست بستد بدیگر بداد. فردوسی. روز پیکار و روز کردن کار بستدندی ز شیر شرزه شکار. عنصری. ندادند و بستد بجنگی که خاک ز خون شد در آن جنگ چون ارغوان. فرخی. من ز همه جهان دلی داشتم آمدی و ز دست من بستدی. فرخی. تا دل من ز دست من بستدی سربسر ای نگار دیگر شدی. فرخی. و عبدالله بن احمد مالها بستدن گرفت. (تاریخ سیستان). و نعمتی که داشت پاک بستدند. (تاریخ بیهقی). و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت چون علامتش لشکر بدیدند چون کوه آهن درآمدند. (تاریخ بیهقی). بچندان که او چشم بر هم زدش شد و بستد و باز پس آمدش. (از لغت فرس اسدی). گفتند نام تو چیست ؟ گفت بخت نصر، گفتند ای پسر وقتی که بر بنی اسرائیل ظفر یابی مارا امان دهی ؟ گفت امان دهم و بزرگ گردانم و عزیز دارم و نشان بستدند و رفتند. (قصص الانبیاء ص 179). و رجوع به استدن، ستدن و ستاندن شود.