جدول جو
جدول جو

معنی بستدن

بستدن
ستاندن، باز گرفتن چیزی از کسی، گرفتن
تصویری از بستدن
تصویر بستدن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با بستدن

بستدن

بستدن
ستدن. گرفتن:
بیاورد پس نامه مرد جوان
ازو بستد آن نامه را پهلوان.
فردوسی.
ز بیچارگان خواسته بستدی
ز نفرین بروی تو آمد بدی.
فردوسی.
جهان را چنین است ساز و نهاد
ز یکدست بستد بدیگر بداد.
فردوسی.
روز پیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیر شرزه شکار.
عنصری.
ندادند و بستد بجنگی که خاک
ز خون شد در آن جنگ چون ارغوان.
فرخی.
من ز همه جهان دلی داشتم
آمدی و ز دست من بستدی.
فرخی.
تا دل من ز دست من بستدی
سربسر ای نگار دیگر شدی.
فرخی.
و عبدالله بن احمد مالها بستدن گرفت. (تاریخ سیستان). و نعمتی که داشت پاک بستدند. (تاریخ بیهقی). و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت چون علامتش لشکر بدیدند چون کوه آهن درآمدند. (تاریخ بیهقی).
بچندان که او چشم بر هم زدش
شد و بستد و باز پس آمدش.
(از لغت فرس اسدی).
گفتند نام تو چیست ؟ گفت بخت نصر، گفتند ای پسر وقتی که بر بنی اسرائیل ظفر یابی مارا امان دهی ؟ گفت امان دهم و بزرگ گردانم و عزیز دارم و نشان بستدند و رفتند. (قصص الانبیاء ص 179). و رجوع به استدن، ستدن و ستاندن شود.
لغت نامه دهخدا

استدن

استدن
گرفتن چیزی ستدن ستادن اخذ کردن، تسخیر کردن تصرف کردن
استدن
فرهنگ لغت هوشیار

بسودن

بسودن
دست نهادن، لمس کردن، سودن مالیدن، یا قوت بسودن (قوه بسودن) قوه لامسه
فرهنگ لغت هوشیار

بسودن

بسودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پَرماسیدن، بَساویدن، پَساویدن، بِپسودن، بِبسودن، پَسودن، بَساو، سودن، پَرواسیدن، پَرماس، بَرماسیدن، برای مِثال لعل تو را شبی ببسودم من و هنوز / می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست (کمال الدین اسماعیل- مجمع الفرس - بسوده)، سودن، سفتن
بسودن
فرهنگ فارسی عمید

بستردن

بستردن
ستردن، تراشیدن، خراشیدن، پاک کردن، زدودن، محو کردن
بستردن
فرهنگ فارسی عمید